📚رمان: #نقاب_عشق
📝نویسنده:Anital
🎭ژانر: #عاشقانه #انتقامی
تعداد صفحات: 264
📃خلاصه:
داستان در مورد پسری به اسم آرسام هست که بهترین دوستش را ازدست می دهد. بعد از آن تصمیم می گیرد که انتقام دوستش را از کسانیکه فکر می کند مقصر هستند بگیرد. برای این کار با دوست دختر دوستش،پانی، دوست می شود ولی اتفاقاتی می افتد که باعث عوض شدنمسیر زندگیش می شه…
#درخواستی
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبان ماه عیدها و عید ماههاست
🌸🎊حلول ماه مبارک شعبان المعظم
ماه پیامبر اعظم ﷺ
ماه عشق و رحمت خداوندی
و اعیاد خجسته شعبانیه
بر همگان مبارک باد🎊🌸
امیدوارم پایان ماه رجب
پایانی برای مشکلاتتون باشه
و آغاز ماه شعبان
به برکت مولود مبارکش
آغازی برای خیر و برکت
در زندگیتون باشه
شبتـ🌙ـون خـوش در پنـاه خـدا🌸🍃
شعبان؛ فصل مناجات با خدا
🌟وارد ماه شعبان شدیم؛ ماه عبادت و "و اسمَع دُعائی إذا دَعَوتُكَ، و اسمَع نِدائي إذا نَاديتُك".
🌟فصل مناجات با خدای متعال، فصل مرتبط کردن این دلهای پاک با معدن عظمت؛ با معدن نور...✨
این را قدر باید دانست...
رهبر معظم انقلاب
@roman_tori
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت126
افتادن قاشق چنگال رو از دست بهنام دیدم و صدای لا اله...دایی و شونه های لرزون مامان .
نگاهی به همشون کردم .
خاله با غم نگاهم کرد .
_بخور خاله جون الآن دو روزه که هیچی نخوردی !
دو روز ...وای ...دو روز ...چقدر راحت دارم نفس میکشم.
خاله توی بشقابم پلو کشید .
_دکترت گفته اگه غذا نخوری بیمارستان بستری میشی ها ....
بی اراده از سر میز بلند شدم با قدم های بلندی به اتاقم پناه اوردم ...
دوباره روی تختم نشستم و چادر رو بغل گرفتم .
دستگیره ی در اتاق پایین آمد و دایی وارد شد.
_با این کارا می خوای چی رو ثابت کنی ...
روی تخت نشست .
_حق با تو بود ...نباید بهش اعتماد میکردیم ...اینقدر موجه بود که حتی یک شک کوچیک هم بهش نداشتیم.
در اتاق کامل باز شد .
بهنام توی چهار چوب در نمایان شد ...
دایی نگاهی بهش کرد .
بهنام گفت :
_مثل اینکه شوهر خواهرش براش سند برده نخواسته بیرون بیاد..
قلبم گرفت .
دایی دستمو گرفت :
_حالیش کردم که بیاد صیغه رو فسخ کنند وگرنه رضایت نمیدیم ...
قلبم بی امان می کوبید ...دستمو از زیر دست دایی بیرون کشیدم .
دایی آهی کشید:
_میگه اگه تا آخر عمرم اینجابمونم این کار رو نمیکنم.
بهنام عصبانی غرید:
_غلط کرده ...بابا زنگ زده آقابزرگ داره از اردبیل میاد ...
صدای موبایل دایی از پذیرایی میومد .
و صدای خاله طلعت که گفت :
_داداش گوشیت زنگ می خوره ...
دایی بلند شد از اتاق بیرون رفت ...
بهنام هنوز توی درگاه ایستاده بود نگاهی به پذیرایی کرد و داخل اتاق آمد .
_ماهی ...من ...من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم.
نگاهش کردم ...
ادامه داد :
_هیچ وقت فکر شو نمی کردم که دوبار از نزدیکترین کسم ضربه بخورم ...
کلافه نفس گرفت :
_وقتی دوماه پیش تو اون وضعیت دیدم تون بهم حق بده که دوباره از چشمم بیفتی ...درست
مثل هشت سال پیش که تو اون شرایط دیدمت...من ....من داشتم اتفاق هشت سال پیش رو
فراموش میکردم ... من به اندازه ی تو داغون شدم ...فقط چند ماه به عروسیمون مونده بود
...وقتی با خودم کنار آمدم تا بتونم حرفاتو بشنوم ...دوباره با یک وضع بدتر با امیر حسین
دیدمت ...قبول کن هر کس جای من بود همینطور در موردت قضاوت میکرد ...هیچ وقت فکرشو نمی کردم بیگناه باشی ...
کلمه ی بیگناه چندبار توی سرم تکرار شد ...واژه ای که همه ی زندگیم رو واسه اثباتش دادم
...
_ماهی ...
نگاهش کردم ...
چشماشو به من دوخت :
_یک روزی اینقدر بهم اعتماد داشتی که قرار بود زنم بشی...دلم می خواد هنوز هم بهم اعتماد کنی ...می تونی همه جوره روم حساب کنی ...
و من آخرین فریاد امیر حسین توی گوشم پیچید که هوار میزد به زن من دست بزنی آتیشت میزنم ...خبر نداشت که آتش انداخت به دل زنش ...
وقتی سکوت منو دید از جاش بلند شد .
نزدیک در اتاق که رسید لبخندی زد ...
و از دراتاق بیرون رفت .
ته گلوم می سوخت ...
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت127
چادر نماز رو بیشتر دور خودم پیچیدم ...
دایی توی در گاه ایستاد .
_دایی جون نگران هیچی نباش ...اون پسره هم دو روز تو بازداشتگاه بمونه آدم میشه میاد پای
فسخ صیغه نامه رو امضا میکنه ...نگران نباش...
خاله طلعت هم چادر بسر نزدیک شد و صورتم رو بوسید .
_قربونت برم خاله جون یه کم هوای مامانت رو داشته باش،روزه سکوت که گرفتی ،غذا هم که
نمی خوری. طفلی آبجی طلا داره دق میکنه ...
دایی خداحافظی کرد پشت سرش صدای خداحافظی خاله و بهنام رو شنیدم .
هنوز روی تخت میخکوب نشسته بودم .
مامان اومد کنارم نشست .
_ماهی ....مامان جان ...غصه نخوری ها مادر ...تو دختر به این خوشگلی ...صد تا
خواستگار داری ...امیر حسین نشد ...یکی دیگه ...خوبه هنوز چیزی بین تون نبوده ...یک
صیغه محرمیت که اونم تموم میشه ...
بی اراده لبام کش آمد ...این همون مامانیه که می گفت دو دستی امیر حسین رو بچسب ...که هرچه کور و کچله شده خواستگارت ..
مامان بوسه ای به گونه م زد :
_باز خدارو شکر که خودتم نمی خواستیش...
و دست روی دست زد .
_بمیرم برات که مجبورت کردیم ...عاقبت این شد .
وشروع کرد به گریه کردن ..
دماغشو بالا کشید
_بگیر بخواب مادر ...خدا رو هزار مرتبه شکر که نه دلی بهش داده بودی و نه سر خونه زندگیش بودی ...
و من دلم رفت برای اون خونه ای که دو روز پیش دیدیم برای قاب پنجره بزرگش ...برای
درخت بارون خورده ی خیس توی حیاطش . . و اتاقی که شاید هیچوقت رنگ آلبالویی به خودش نبینه ...
مامان بی نتیجه از لب باز کردن من از اتاق بیرون رفت ...و حالا ماهی موند و دنیای مبهم خودش ...
برق پذیرایی خاموش شد ...
نگاهی به کمد بلند مقابلم انداختم ..
توی تصمیم آنی تمام لباس هارو بیرون ریختم ...یادمه چند سال پیش همین جا گذاشته بودم ...
و بالاخره پیدا کردم ...لبخندی روی لبم نشست.
دستی روی مخمل ظریف قهوه ای کشیدم .. همون سجاده و جانمازم که مادرجان بهم داده بود .
هنوز بوی عطر محمدی میداد ...
جانماز رو به طرف قبله پهن کردم ...
درست مثل اولین وضویی که تو بچگیم گرفتم وسواس به خرج دادم ...
چادر نمازم رو سرم کردم...
قامت بستم ...
مقابل خدایی قامت بستم که هشت ساله یادم رفته بود ...
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت128
الله اکبرم جنسش فرق داش .. بوی غریبی و دلتنگی میداد ...نگاهم به تسبیح حلقه شده دور مهر بود ...دلم یک آغوش بی منت می خواست ...یک دوست داشته شدن خاص و همیشگی .. دلم
...دلم فقط کمی خدا رو می خواست.
با نوری که از پشت پنجره به چشمام می خورد پلک زدم ...
نگاهم به پنجره ای کشیده شد که آفتاب برآمده بود .
با همون چادر نماز روی سجاده خوابم برده بود ...تمام تنم گرفته بود .
صدای زنگ در آمد و بعد احوال پرسی سمانه ...
جانمازمو جمع کردم و تا آمدم چادرم رو در بیارم
سمانه در رو باز کرد، با دیدنم چشم درشت کرد .با غیظ چادرم رو تا کردم و بهش گفتم:
_این اتاق در نداره که بلانسبت گاو سرتو میندازی میای تو؟؟
چینی به بینیش داد:_کی گفته زبون بند شدی والا این شیش متر زبون کجاش بنده که سر صبحی پاچه میگیری ؟
دستشو گرفتم و کشیدمش توی اتاق. و در رو هم بستم.
روی تخت نشست.
_احوالات خانم ...؟
پوزخندی زدم ...که ادامه داد:
_در سیر و سلوک عرفانی قدم گذاشتید ...
روبه روی آیینه ایستادم
_خفه شو بابا ...
به تصویر من توی آیینه زل زد
_خوبی ؟
برس چوبی رو روی موهای کوتاهم کشیدم
بی اختیار آه کشیدم و فکرم رو به زبون آوردم
_امیر حسین دوست داشت موهام بلند باشه ...
جفت ابرو های سمانه بالا پرید ...
_تو باور میکنی کار امیرحسین بوده باشه؟
برگشتم و نگاهش کردم
_آره ...
_فکر شم نمی کردم اینطور بشه شاید اینقدر دوستت داره که هشت سال پیش همین کاری کرده
؟
دوست داشتن ...پوزخندی زدم :
_شاید ...
شلوار لی آبی مو پوشیدم ...
سمانه روی تخت دراز کشید
_کجا می خواین برین آلاگارسون کردین ؟
پالتوی مشکی رو تنم کردم ...همون پالتوی کوتاه ...
کلانتری ...
سمانه نیم خیز شد
_چی ...؟!
برق لب روی لبام کشیدم ...
_گوش هات سنگین شده ...!
لبامو بهم مالیدم بوی توت فرنگیش رو دوست داشتم .
_که چی بشه ؟
شال مشکی رو روی سرم انداختم
_که رضایت بدم !
سمانه سیخ نشست
_ماهی تو حالت خوبه ؟؟ اگه بابا بفهمه ...اگه عمه طلا بفهمه ...
کیف و چادر عربی رو برداشتم
_مهم نیست ..
سمانه یکم شوکه نگاهم کرد وقتی دید دارم از در بیرون میرم ...
دنبالم راه افتاد
_دختره ی دیونه ...وایستا ...
در وردی رو باز کردم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سرمای بیرون سوز خاصی داشت و تا مغز استخون نفوذ میکرد .
_ماشین داری ؟
سمانه با غرغر کفش پاش کرد:
_تو دیونه ای به خدا ...
تا کلانتری حرفی نزد و نزدیک کلانتری نگه داشت ...
_مرسی ....می تونی بری کارم طول میکشه ...
شونه ای بالا انداخت
_منتظرت میمونم
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت129
چادر سرم کردم و وارد کلانتری شدم .
افسر همون آقای اون شبی بود .نگاه پر ترحم شو دوست نداشتم .
_سلام دخترم ...بشین ..
روی صندلی نشستم پرسید:
_برای تنظیم شکایت اومدی؟؟
_نه اومدم رضایت بدم ..
باتعجب نگاهم کرد
_مگه شرط دایی تون رو قبول کرده ؟
_من شرطی ندارم ...
چشم ریز کرد
_ولی بهتره این کار رو نکنی به احتمال زیاد پای نفر دومی هم وسط باشه..
خیلی راحت و خونسرد گفتم:
_برام مهم نیست ...
کلافه دستی روی صورتش کشید .
_دیروز که دایی تون واسه شکایت آمده بود اون شرط رو گذاشت ...کل کلانتری رو بهم ریخت
...انگار نه انگار دکتر این مملکته از یک لات چاله میدونی هم بدتر عربده می کشید ...
دفتر شو باز کرد و برگه ای مقابلم گرفت:
_این فرم رضایته پرش کنین..
فرم رو گرفتم ...
_می تونم ببینمش...؟
_قانونی نه چون هیچ نسبت رسمی باهاش نداری.
ولی من از مسئولیت خودم استفاده میکنم ..
وبعد بلند فریاد زد
_سرباز قنبری ...
دستهام یخ زده بود ...
_امیر حسین یکتا رو بیار ..
به من نگاه کرد ..و از جاش بلند شد .
_بهتره برین اتاق کناری ،اینجا ارباب رجوع میاد.
به دنبالش راه افتادم ...
در اتاق کوچک و تاریکی رو که یک پنجره نورگیر داشت باز کرد ...یک میز بود با دوتا صندلی ...اتاقی که انگار برای من و امیر حسین ساخته شده بود با دیوارهایی تا نصفه سبز،
اتاق قرار بود شاهد و شنوای افشاگری رازهایی از گذشته باشن ...
افسر دستشو روی در گذاشت:
_مسایل عاطفی این پرونده هیچ ربطی به من نداره.
...ولی ...ولی اون مردی رو که من دیروز دیدم شمارو به این راحتی از دست نمی ده ...دوست داشتن مردها تو کارهاشون پنهونه !!!
افسر نگهبان در رو بست و منو با سکوت اون اتاق تنها گذاشت .
صدای باز شدن در اومد چهره ی امیرحسین در تاریک روشن اتاق نمایان شد .
با چشمای گرد شده گفت :
_تو اینجا چکار میکنی ؟
نزدیک آمد .
چقدر تو این دو روز آشفته حال شده بود .
موهای پریشون .. دکمه های یکی در میون کنده شده ...
مقابلم روی صندلی نشست.
_ببین اگه تا آخر عمرم هم اینجا باشم پای اون فسخ نامه ی صیغه نامه ی کوفتی رو امضا نمی کنم ..
لب گزیدم ...
نگاهم به مردمک های روشن چشماش بود که به رنگ آبی تیره در آمده بود .
کلافه دستی به موهاش کشید .
_چرا ؟
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت130
دستش روی سرش خشک شد .
سرشو پایین انداخت .
_تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیاد بوده ...
و بعد نگاهم کرد
نفس گرفتم
_داری گند کی رو لاپوشونی میکنی ؟
چشم ریز کرد
_منظورت رو نمی فهمم ؟
_من رضایت دادم ...وقتی از در این اتاق برم بیرون تو هم آزاد می شی هیچ شکایتی نه از تو
نه از اون کس دارم ...
با اخم نگاهم کرد:
ادامه دادم
_فقط می خوام بدونم چرا؟ من در این هشت سال دنبال مقصر نبودم دنبال دلیل بودم .
کلافه نفس گرفت و به صندلی تکیه کرد .
_تو فکر کن دوستت داشتم ...!
بدون اینکه پلک بزنم قطره اشکی از چشمم فرو ریخت
از جام بلند شدم .
_دوست دارم تا آخر عمر خودمو گول بزنم که دلیلش همین بوده .. ولی ...
لب گزیدم و گفتم:
_دروغت زیادی بزرگه ...کاش این همه که واسه اون آدم دروغ میگی یه کمی هم راستش رو
واسه دل من بگی .
امیر حسین اخم کرد:
_دوستت دارم دروغ نمیگم..!
میون اون همه اشک خنده م گرفته بود ...حال عجیب داشتم.
صدای خنده هام پر از درد بود با بغض گفتم :
_من با تو چه کنم ....بدون تو چه کنم ...
نفسی گرفتم.
_من هیچ وقت تو زندگیم صورت مساله رو پاک نکردم تا به جواب های دلخواهم برسم ،
دوست دارم جوابت زندگی مو عوض کنه ولی با یک سوال همیشگی زندگی نکنم ...اینجوری در واقع میشه همون زندگی که هشت سال داشتم ...فکر نکن با محکوم کردن تو من راحت به زندگی قبل هشت سال پیش برمیگردم.
...ماهی که دوبار از آب گرفته شده باشه ...ترس بدون آب موندن نداره ...
امیر همینطور زل زده نگاهم می کرد
_چی رو می خوای بدونی؟
تمام التماسم رو توی چشمام ریختم:
_حقیقت ...!
سرشو پایین انداخت .
_بهادر ....
افتادنم روی صندلی صدای بدی ایجاد کرد .
شوک زده نگاهش کردم .
امیر حسین لب گزید ...
همه چی مربوط به گذشته است یک گذشته ی خیلی دور ....
درست زمانی که تو بدنیا آمدی ...
تابستون داغ اون سال رو یادم نمیره .. من ده سالم بود و بهادر یازده سالش ...بهنام اونجا فقط
پنج سال داشت.
من از اردبیل برای تعطیلات تابستونی امده بودم...از وقتی رسیدیم بهادر یک ریز از نوزاد چند
ماهه و قشنگی می گفت که خاله ش تازه به دنیا آورده .
میگفت بهش میگن ماهی ...میگفت خیلی دوسش داره ...
صبح وقتی داشتیم توی حیاط تیله بازی میکردیم بهادر گفت بیا بریم دختر خاله ام رو بهت نشون
بدم ...
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃بنام خدا🍃 اولین پست تقدیم به خیال مبهم چند ساله... 📚 #رقص_سایه_ها 💌 #پارت1 *** قابلمه لوبیا
قسمت اول رمان رقص سایه ها👆👆👆
{🌸} #شهیدانه
یادم هست سرسفره عقدکه نشسته بودیم💞بهم گفت :
الان فقط منوتو ،
توی این آینه مشخص هستیم
ازتومیخوام که کمک کنی من به سعادت وشهادت برسم💚
منم همونجاقول دادم که
تواین مسیرکمکش کنـم...💔
#همسر_شهید
#شهید_محسن_حججی
بازآۍ دلبرا
کھ دلم بۍقرار توست
@roman_tori
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت131
خوشحال به طرف خونه تون راه افتادیم ،وقتی رسیدیم و در زدیم مردی درشت هیکل در رو باز کرد .
بابات توی اتاقی دراز کشیده بود و منقلی کنارش بود ...
بهادر ازش سراغ تو و مامانت رو گرفت ...
اون گفت رفتن واکسن تو رو بزنن الانه میان ...
بهادر کنار حوض نشست و داشت ماهی های توی حوض رو به من نشون میداد .
یکی از دوستای دیگه ی بابات از مستراح گوشه ی حیاط بیرون اومد ...
با دیدن من نیشش باز شد ...من وقتی بچه بودم بیشتر بخاطر رنگ بور موهام و چشم هام شبیه
دختر ها بودم ...
مردک کنار من نشست ...
بااینکه بچه بودم ولی متوجه نگاه های کثیفش میشدم.
و چشمکی که به اون یکی مردک زد ...
اونم کنارمون نشست ...
وقتی دستی روی صورت تپل بهادر کشید و با وقاحت گفت ...چه تپلی تو عمو جون ...
صدای قهقهه بابات رو از اتاق شنیدم ...گیج و منگ بود ...مواد لعنتی هوش از سرش برده بود
.
به بهادر اشاره کردم بریم ...
ولی بهادر ساده هنوز منتظر آمدن خاله ش بود ...می خواست تو رو به من نشون بده ...
وقتی دستم توسط اون مردک کشیده شد ...با تمام وجودم ترس رو حس کردم ...نمیدونم ولی
اینقدر گل پرندوم که تونستم از دستش فرار کنم ...با یک قدرت عجیب پا به فرار گذاشتم ،ولی
بهادر گیر افتاد ....اون فقط یازده سالش بود صدای فریادش هنوز تو گوشمه.
شوک زده نگاهش کردم ....
اشک خودش چکید ...
تا یک ماه زبون بند شده بود،میگفتن جنی شده کلی دارو دکتر کردن ،دعا گرفتن ،اون بچه شاد
و خوشحال شد بهادر عصبی و کینه ای ...من حتی جرات گفتن این راز رو نداشتم ...حتی جرات نکردم چند سال تابستون بیام اونجا...
ولی یک روز خبر مرگ پدرت رو شنیدم از ته دل خوشحال شدم ...
ولی بهادر هنوز هم کینه داشت ،بعداز هفده سال وقتی برای جشن عروسیش آمده بودم از نقشه اش سر در آوردم.
فکر کردم یادش رفته ولی اون همچنان در آتش کینه می سوخت ...نمی تونست ببینه تو داری میشی زن برادرش و همیشه جلو چشمشی. ..
وقتی گفت می خواد چه بلائی سرت بیاره ...اولش مخالفت کردم ...اونم گفت یا باهاش همکاری کنم یا میده یکی دیگه اون بلا رو سرت بیاره ...
یک نقشه حساب شده که مو لای درزش نمی رفت ...
قبول کردم ...
توی پارتی دیدمت، بیهوشت کردم و بردمت طبقه ی بالا ...لباساتو در آوردم ...سعی کردم به
این فکر نکنم بیگناهی ، میخواستم به این فکر کنم که تو دختر همون مردی هستی که دید بهادر
عذاب میکشه ولی کمکش نکرد.
...ولی ....نتونستم ...نتونستم ، دیدن دختر معصومی که موهای بلند موج دارش دورش رو
احاطه کرده بود برای یک لحظه منو به خودم آورد ...تونستم به کینه و شهوتم غلبه کنم ...
بیرون امدم ...همش حواسم بود که کسی نیاد تو اون اتاق ...
و زنگ زدم به پلیس و آدرس جایی رو که بودی برای بهنام و داییت فرستادم ...
کل اون هشت سال صورت معصومت با موهای باز و بلندت توی فکرم بود .. خوشحال بودم
حداقل نذاشتم لکه ننگی دامنت رو بگیره ...فکر میکردیم عقده و کینه بهادر هم خوابیده ولی هشت سال حرفای عجیبی پشت سرت بود ...تبدیل به یک دختر طرد و تنها شده بودی ...دیدم سیگار میکشیدی ...دیدم چطور با برادر رئیس مغازه میخندیدی، عذاب میکشیدم از اینکه تو اینقدر بد شده بودی، ولی ماجرا جایی شروع شد که بهنام دوباره فیلش یاد هندوستان کرد
...بهنام همون شب دعوا راه انداخت ...اون شب اومد خونه ی ما و اعتراف کرد هنوز هم بهت
بی میل نیست ...و من دیدم کینه ی بهادر بیشتر شده...
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت132
بهت گوشزد کردم که دست برداری ...ولی تو اصرار داشتی که با بهنام حرف بزنی و اونو متقاعد کنی که بیگناهی...بهت گفتم پاتو از زندگی بهنام بکش بیرون.
ولی تو سرتق بازی در آوردی ...میدونستم بهادر راحت نمی شینه ...نمی تونستم بذارم بلایی
بدتر سرت بیاره ...خودمو مقصر می دونستم هشت سال زندگیت رو تباه کرده بودم .. شب قبلش با مامان در موردت صحبت کردم آنچنان ناله و نفرین کرد که فهمیدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاری تو..
مجبور شدم اون نقشه رو بکشم ...تنها راهی بود که میشد بهادر بیخیالت بشه و بهنام هم ازت دل بکنه ..
خودم زنگ زدم آقابزرگ از تبریز بیاد ....
با خودم گفتم یک مدتی محرم هم هستیم بعدش همه چی تموم میشه ...ولی گرفتار شدم..گرفتار
دختری که یک شب زمستونی از بی پناهی توی بغل من آروم شد.
مات و مبهوت بودم ...امیر حسین نگاهم کرد ....
_ماهی ....بهادر فقط یازده سالش بود ...
حس خفگی داشتم در رو باز کردم ...
بیرون رفتم ،هوای سرد به صورتم می خورد ...دیگه هیچ اشکی نداشتم ...چادرم روی زمین
کشاله می خورد ....درست مثل مجسمه یخ زده شده بودم ....
صدای سمانه رو از پشت سرم می شنیدم ...
کنار جدول خیابان نشستم ...
سمانه کنارم ایستاد:
_خوبی ماهی ...چی شده؟
و من داشتم به خوب بودن و نبودن حالم فکر میکردم به اتفاقاتی که سرنوشت منو به هم دیگه بافته بود ....
سمانه دست روی شونه م گذاشت :
_ماهی ...
نگاهش کردم و یکدفعه از جام بلند شدم و راه افتادم.سمانه از پشت دستمو گرفت:
_ماهی کجا داری میری ؟
دستم رو از دستاش بیرون آوردم
_قبرستون ...
بهت زده مقابلم ایستاد :
_چی داری میگی ؟
کلافه نگاهش کردم.
_واقعا می خوام برم قبرستون سر خاک بابام ...
با چشمای گرد شده نگاهم کرد ...حق داشت درتمام عمرم شاید دو بار هم نرفته بودم ...
ایستادم ...
_فقط نمی دونم کدوم بلوک و کجا خاک شده .
نا امید نگاهی بهش کردم و ادامه دادم :
_سمانه تو وقتی کسی اذیتت میکنه به بابات میگی ؟
سمانه لب گزید :
_خوب آره ...
با صدای تحلیل رفته ای گفتم :
_اگه بابات اذیتت کنه به کی میگی ؟
تعجب رو توی صورتش دیدم ...
_خوب ...خوب ...تا حاا۸ل پیش نیومده ...چرا باید بابام اذیتم کنه ؟!
به راه رفتنم ادامه دادم و زیر لب گفتم :
_آره حق داری ..بابا ها بچه هاشون رو دوست دارن ...
دوباره دستم کشیده شد :
_ماهی ...تو رو خدا تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی ...
نگاهش به در کلانتری بود که امیر حسین ازش بیرون اومد .
_من دارم میرم جایی ...به مامان بگو نگران نباشه ...و با قدم های بلند خودمو به یک تاکسی رسوندم و سوار شدم ...
_آقا دربست ...
راننده هم نیشش باز شد و استارت زد .
از شیشه عقب دیدم امیر حسین خود شو به سمانه رسوند ...
آهی کشیدم .
راننده تاکسی نگاهی کرد
_کجا میرین خانم ؟
ذهنم هیچ آدرسی رو یاد نمی آورد ...می خواستم فرار کنم ولی نمی دونم به کجا ...
دوباره راننده پرسید :
_خانم کجا برم ؟
بی اختیار گفتم :
_بازارچه ی فرش فروش ها ...
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت133
از دور ایستادم ...
بهادر درحال نشون دادن تخته های فرش به مشتریاش بود.
اخم همیشگیش روی پیشانیش بود..
با مشتری دست داد...فاکتوری رو نوشت و توی پاکت گذاشت..همینطور هم صحبت میکرد
...مشتری بعداز گرفتن پاکت بیرون رفت..
روی صندلی مدیریتش نشست و فنجون چای شو سر کشید...به چند جا تلفن زد .روزنامه ای رو
روی میز ورق میزد و به شاگردش چیزی گفت...
شاگردش فرش نو لول شده رو توی یک وانت انداخت و برد، حالا هیچ کس نبود...هنوز سرش
به خوندن روزنامه گرم بود..
پاهای بی جونم جلو رفت...
از بین انبوه تخته فرشای آویزون شده رد شدم..
با سالم من سر بلند کردو یک لحظه مات شد ...اخمش رو بوضوح دیدم ..
_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
پوزخندی زدم...
وقتی روی صندلی مشتری نشستم با دندون های کلید شده گفت:
_پاشو برو گمشو ...اینجا جای دخترای هرجایی نیست ...
نگاهش کردم ...
_می دونستی کابوس همه شبهای من رقص سایه هایی هستش که روی دیوار ، توی اون پارتی
دیدم ...
اخمش پررنگ تر شد
_من هشت ساله کابوس میبینم ...تو بیست و پنج ساله ...
دستش مشت شد.
_اگه آمدم اینجا واسه این نیست که بگم نمی بخشمت.
..یا اینکه پدر مو ببخشی ...نه ...
نیش اشک چشمم رو سوزوند ولی سعی میکردم خوددار باشم .
_فقط می خوام بگم می فهمم بلائی که سرت اومده چقدر درد داشته ...به وسعت همه عمرت
داری درد میکشی ...
نگاهم به قاب عکس روی میز می خوره عکس سه نفره از خودش و زن و بچه اش ...لبخندی
زدم..
اخمش باز شد ، رنگ نگاهش عوض شد، سرش رو پایین انداخت.
نفسم آه مانند بیرون اومد.
_بهتره زندگی کنی بدون هیچ کینه ای ...چون کینه ها بیشتر می سوزنن وجودتو...کینه ها
فراموش نمی شن ...ولی درد ها شاید فقط یک کابوس از شون بمونه ...
یک قدم عقب رفتم .
_دلم نمی خواد وقتی اسم ماهی میاد یاد درد های بچگیت بیفتی ...
اون هنوز زل زده نگاهم میکرد ...همراه با آخرین قدمی که بیرون گذاشتم نگاهش کردم اخم نداشت ولی طرز نگاهش نشون
میداد در فکر عمیقی فرو رفته....
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت134
از مغازه بیرون اومدم ، دلم می خواست هوار بزنم واسه ماهی ها و بهادرهایی که قربانی شدن کمی تو خیابون ها راه رفتم به این فکر میکردم که باید این قصه رو تموم کنم عقل و احساسم با هم درگیر بودن.دلم چیزی میخواست و عقلم چیز دیگری میگفت.
نزدیک خونه رسیدم. ماشین های پارک شده ی دایی و جواد آقا و امیر حسین رو دیدم ...
کلید در رو انداختم
صدای جر و بحث و داد و هوار میومد.
کمی مکث کردم و بعد در رو باز کردم..
همه با دیدنم چشم درشت کردند..
خاله طلعت زودتر به خودش اومد
_کجا بودی تو ...؟
نگاهم به آقابزرگ افتاد ...با همون صلابت با همون عصای کنده کاری شده اش روی مبل نشسته بود.
_سلام ...
لبخندی زدو سری تکون داد..
حاج خانم چادرش رو باز کرد و دوباره رو شو محکم گرفت.
_خوبی مامان جان ...نگرانت شده بودیم ...!
بهنام چشم ریز کرد.
_از دسته گل پسر شما حال هیچکس خوب نیست.
امیر حسین براق شد..
_بهنام نذار دهنم رو باز کنم ؟
بهنام سینه سپر کرد:
_دقیقا می خوام دهنت رو باز کنی ...!
عمو جواد میونه داری کرد:
_صلوات بفرستین ...زشته اینجا بزرگتر نشسته ...
نگاهی به همه کردم ....
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید:
_من هنوزم حرفم همونه ...نمی ذارم این محرومیت رو تموم کنید ....
دایی طاهر بلند میشه
_شما فقط نامزد بودید ...دوران نامزدی هم واسه شناخته ما الآن پشیمون شدیم ...نه خانی رفته
نه خانی آمده ...
حاج خانم با همون چادر مشکی که محکم جلو دهنش گرفته بود گفت :
_آقا طاهر خدا رو خوش نمیاد بین زن و شوهر رو بهم بزنید ...عرش خدا به لرزه در میاد ...
مامان نگاهی با غم بهم کرد :
_والله از اولشم ماهی راضی به این وصلت نبود ...
امیر حسین مایوسانه نگاهم کرد ...
آقابزرگ گلویی صاف کرد:
_دختر جان ...تو نمی خوای چیزی بگی ؟
به همه کسانی که الآن محق من هستن نگاه کردم ....
پوزخندی زدم ...
_دقیقا دوماه پیش بود نه کسی از من نظر خواست و نه کسی حرفای منو باور کرد ..من هنوز
هم همون ماهی ام ...
لبای خشکم رو با زبونم تر کردم ...
_..من ...من ...فقط می خوام تنها باشم ...
نیم خیز شدن امیر حسین و چشمای نگرانی حاج خانم رو دیدم.
ادامه دادم ...
_می خوام فکر کنم ،اینبار خودم میخوام تصمیم بگیرم ...
امیر حسین به پشتی صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید ...
آقابزرگ لبخند زد
_جواد برای فردا دوتا بلیط طیاره بگیر یکی برای من یکی برای ماهی ...درخت های پر برف
اردبیل دیدن داره تو این سرما ...
با لبخند قدر شناسانه ای نگاهش کردم ...
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت135
هواپیما تکونی خورد ...آقابزرگ از خواب پرید...نگاهی به شیشه هواپیما کردم ...
_میدونی از بچگی یک ترس عجیب همراهم هست.
..وقتی با برادرم و همسن سالام مسابقه شجاعت میبذاشتیم ،تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم از روی پل معلق رد بشم ...اون زمان پدرم تنها کسی بود که اتول داشت ..حتی یکبار هم راضی به سوار شدنش نبودم ...این ادامه داشت تا اینکه پدرخدابیامرزم که ارباب بود من و برادرم رو برای درس خوندن راهی فرنگستون کرد . حاضر نبودم سوار طیاره بشم .ترس از سوار شدن طیاره نذاشت منم مثل برادرم یک طبیب بشم.
..حتی وقتی برای قبولی دانشگاه شیراز برام اتول خرید ...همونطور دست نخورده تو اسطبل
اسب ها نگه ش داشته بودم ...
آهی کشید و ادامه داد.:
_راستش بخوای می ترسیدم ...از مرگی که قرار بود سرم بیاد ...
دستمو گرفت:
_ولی درست در سن سی سالگی یک روز که خیلی عادی توی خیابان راه می رفتم ...انگاری پام شل شد افتادم زمین ...و خیلی ناخودآگاه سرم به جدول خورد ...بیست و پنج روز کما بودم...وقتی بهوش امدم کل خانواده ازم قطع امید کرده بودن ...اونجا بود که یاد گرفتم ...برای زنده موندن باید بجنگم ، برای اینکه طعمش رو بهتر بفهمم باید ریسک کنم و.مثل بچگی هام
باید از پل معلق چوبی رد بشم ...باید سوار اتول پدرم میشدم ...باید با طیاره سفر کنم تا یاد بگیرم.
اگه بخواد بلائی سرت بیاد روی زمین صاف هم سرت میاد ...از اونجا بود که رفتم تصدیق رانندگی گرفتم ...سفرهای دور دنیام شروع شد تازه اونجا بود فهمیدم این تر ِس بی خود مانع دیدن چه چیزهایی شده بوده ...و لذت چه چیز هایی رو از دست دادم ...تا به الآن هر دفعه سوار طیاره میشم ...مرگ رو خیلی نزدیکتر میبینم و ترسی ازش ندارم ...
دوباره هواپیما تو دست انداز هوایی افتاد .
وحشت زده دست آقابزرگ رو فشار دادم .
خندید :
_نترس دختر جون .از هرچی بترسی برات اتفاق می افتن.
..از هیچ چیز و هیچ کس نترس ...خلاف آب شنا کن ...حتی از حرفای مردم هم نترس ...ولی حس هایی رو که داری تجربه کن ...
حرف هاش عجیب بود ...
خیلی عجیب ...خیلی به دل می نشست ...من وارد دنیایی شده بودم که برام خیلی جالب بود
هدایت شده از هورالسماوات!(:'
📚رمان: #مردے_از_تبار_حسین_بن_علی_علیہالسلام
[جلد اول]
📝نویسنده:میم ، دال[ماهـــ🌙ـــگـــ🌸ــــل]
🎭ژانر: #عاشقانہ ، #مذهبے ، #غمگین ، #آموزنده
📃خلاصہ:
[خلاصہ ش ڪمے طولانے است اما بخوانید ..]
جناب آقاے وزیر بهداشت من نہ پزشڪم نہ پرستارے خواندهام!
من یڪ مادرم ..!مثل تمام مادرانے ڪہ تحملِ تبِ پایین فرزندانشان را ندارند !
من یڪ مادرم ..
بگویم ڪہ پشت پا میزنم بہ احساس مادرے ام؟هول را ڪنار میگذارم و
تعویضِ تراڪِ ڪودڪم را بہ عهده میگیرم؟
بگویم از بے وجدانے شما و مسئولین ڪہ بہ فڪر اختلاس و فرستادن فرزندانتان بہ آمریڪا
و انکلیس هستید؟
بازهم بگویم؟
بگویم از زمانے ڪہ ڪودڪے درد دارد؟
و با گریہ مادر را میخواند؟
ڪہ در آغوشش آرام بگیرد..
اما.. اینجا اینگونہ نیست!
اینجا ڪودڪے درد داد ..
نفس ندارد ..
بے صدا اشڪ میریزد و مادرے ڪہ نمیتواند #ڪودڪشرادرآغوشبگیرد ..
و شما مسئولین ڪہ فقط #نظارهگرید !!
مثل آن دڪترے ڪہ گفت"دستگاه ها را از فرزندتان جدا ڪنید خودش #آرامآرامجآنمیدهد .."
فقط شما بے وجدانے را فریاد نزدید !
بہ آخرت اعتقاد دارید؟آه خیلے از پدر و مادرها و اشڪ هاے فرشتگان مظلوم بیمارے #sma پشتان است!
#داروهستوجداننیست! #ڪودڪانمظلوماسامای! #وخدایےڪہهمیشہهست
🌿🌸@roman_tori🌸🌿