«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عزیزانی که گزینه های دیگه و انتخاب کردن.. درمورد همه شخصیت هایی توی نظر سنجی بود رمان نوشته شده...
شخصیت اصلی رمان #عشق_تا_شهادت سعید و فرشید هستن..
شخصیت اصلی رمان #قضاوت داوود هستش
شخصیت اصلی رمان #گاندو3 محمد هستش
شخصیت اصلی رمانای دیگه هم رسوله دیگه😂
که البته شخصیت های اصلی رمان #مدافعان_امنیت محمد و رسول و عطیه و آوا بودن
هدایت شده از مطلب صحیفه
😍شماهم برنده تابلوفرش امام رضاوحرزامام جواد(ع)
༺بدون قرعه کشی༻
😍سنگ حرم امام علی و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام و دیگر جوایز
༺باقرعه کشی༻
🖍ابتدا روی لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید. ضرر نمی کنید😉
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما ۱۳۲
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
حس ششم دوست عزیزمون😂👏🏻
بچه ها هنوز رمان نوشته نشده که بخواد سر محمد بدبخت بلایی بیاد😂😂
صبر داشته باشید😈
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_49 رسول: حالم اصلا خوب نبود... انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_50
(محمد زنده موند اما هنوز تو کماست)
ــــــــــــــــــ
دکتر: هرچه سریع تر باید زایمان بشن...
آوا: ولی هنوز یه هفته مونده که
دکتر: هر چقدد دیرتر اقدام کنیم ریسکش بالاتره..
ــــــــــــــ
آوا: تو نمازخونه نشسته بودم...
خدایا از وقتی یادمه تنها دعام این بوده که داغ عزیزامو نشونم نده..
خدایا.. تورو به عظمتت داغ عزیزامو نشونم نده...
ــــــــ
رسول: تو حیاط بیمارستان رو نیمکت نشسته بودم...
که آوا اومد نشست کنارم...
آوا: کی تموم میشه این کابوس...
رسول: قدرت تکلم نداشتم...
به رو به رو خیره شده بودم...
آوا: نیش خنده ای زدمو گفتم: زندگی مون مثل رمانا شده..
همه اتفاقای بعد داره همزمان باهم رخ میده..
رسول: بازم سکوت...
ـــــــــــــ
آوا: تقریبا دو ساعت از ورود عطیه به اتاق عمل میگذشت...
تو راه رو بیمارستان با رسول نشسته بودیم کخ پرستار از اتاق عمل بیرون اومدو...
پرستار: همراه عطیه نوروزی؟
آوا: منو رسول همزمان باهم بلند شدیم..
رسول: چیشده خانم....
پرستار: شما چه نسبتی دارید باهاشون؟
رسول: برادرشم...
پرستار: خدارشکر خطر رفع شده...
حال مادر و بچه هردو خوبه...
اما...
آوا: اما چی!؟
پرستار: چون بچه یکم زودتر از قرار معین شده به دنیا اومده یه چند روزی رو باسد داخل دستگاه باشه...
و مادر بچه هم چون به خاطر استرس بیش از اندازه حالش بد شده باید تحت مراقبت باشه و استرسم که... براش مثل سم میمونه...
پ.ن: بچشون به دنیا اومد🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_50 (محمد زنده موند اما هنوز تو کماست) ــــــــــــــــــ دکتر: هرچه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_51
دوروز بعد:
رسول: داشتم از پشت شیشه به بچه عطیه و محمد نگاه میکردم...
که دستی روی شونم حس کردم...
وحید: رسول جان...
بریم؟
ـــــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسولو بردن اتاق عمل..
رفتم امام زاده...
ساعت 4 نصفه شب بود...
همیشه با رسولو محمدو عطیه باهم میومدیم اینجا...
الان فقط من اومدم...
تنهای تنها...
حتی یه نفرم اینجا نبود...
رفنم نشستم داخل...
تکیه دادم و سرمو چسبوندم به دیوار..
با به یاد اوردن اتفاقات اخیر ناخوداگاه اشکام سرازیر شد و سرمو روی زانو هام گذاشتم...
ــــــــــــــ
آوا: ساعت نزدیکای 6 بود...
نمازمو خوندمو راه افتادم سمت بیمارستان...
ــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسیدم بیمارستان اما رسول هنوز تو اتاق عمله..
سرمو به صندلی تیکه داده بودم....
با خروج اقا وحید بلند شدمو رفتم سمتش...
با ترس گفتم: چیشد...؟!
وحید: کلاهمو دراوردمو گفتم: خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود..
چند ساعتی تو اتاق ریکاوری میمونه بعدم منتقلش میکنیم به بخش..
آوا: به دیوار تکیه دادم... نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم...
پ.ن: تنهای تنها...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ