قشنگا قراره واسه عید یه رمان جدید و جذاب بنویسم...(البته این به این معنا نیست که رمان مدافعان امنیت فصل جدید نداره) اما قراره واسه عید یه رمان دیگه داشته باشیم.. یکم تنوع لازمه😂👌🏻
یه نظر سنجی میزارم براتون بگید که نقش اصلی این رمان دوست دارید کی باشه؟ 👇🏻
https://Eita
عزیزانی که رای دادید..
لطف کنید دوباره رای بدید...
برای نظرسنجی قبلی مشکل پیش اومده...
محمد هم از لیست حذف شد چون به یه سری دلایل که بعدا خدمتتون عرض میکنم نمیشه موضوع اصلی درمورد محمد باشه...
و این دلیل نمیشه که از محمد چیزی داخل رمان نوشته نشه...
و یا بقیه شخصیت ها...
اما این شخصیتی که انتخابش میکنید شاید یکم بیشتر درموردش نوشته بشه.. وگرنه به اندازه کافی درمورد همه شخصیت ها نوشته میشه اللخصوص محمد..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عزیزانی که رای دادید.. لطف کنید دوباره رای بدید... برای نظرسنجی قبلی مشکل پیش اومده... محمد هم از
دوستان لطفا رای بدید..
حتی عزیزانی که در نظر سنجی قبل شرکت کرده بودند...
بازم رسول😐
خسته نمیشید همه رمانا درمورد رسول باشه؟ 😂
هر رمانی خواستم بنویسم گفتید درمورد رسول باشه💔😂
عزیزانی که گزینه های دیگه و انتخاب کردن..
درمورد همه شخصیت هایی توی نظر سنجی بود رمان نوشته شده...
براتون میزارم.. اگر دوست داشتید میتونید بخونید...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عزیزانی که گزینه های دیگه و انتخاب کردن.. درمورد همه شخصیت هایی توی نظر سنجی بود رمان نوشته شده...
شخصیت اصلی رمان #عشق_تا_شهادت سعید و فرشید هستن..
شخصیت اصلی رمان #قضاوت داوود هستش
شخصیت اصلی رمان #گاندو3 محمد هستش
شخصیت اصلی رمانای دیگه هم رسوله دیگه😂
که البته شخصیت های اصلی رمان #مدافعان_امنیت محمد و رسول و عطیه و آوا بودن
هدایت شده از مطلب صحیفه
😍شماهم برنده تابلوفرش امام رضاوحرزامام جواد(ع)
༺بدون قرعه کشی༻
😍سنگ حرم امام علی و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام و دیگر جوایز
༺باقرعه کشی༻
🖍ابتدا روی لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید. ضرر نمی کنید😉
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما ۱۳۲
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
حس ششم دوست عزیزمون😂👏🏻
بچه ها هنوز رمان نوشته نشده که بخواد سر محمد بدبخت بلایی بیاد😂😂
صبر داشته باشید😈
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_49 رسول: حالم اصلا خوب نبود... انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_50
(محمد زنده موند اما هنوز تو کماست)
ــــــــــــــــــ
دکتر: هرچه سریع تر باید زایمان بشن...
آوا: ولی هنوز یه هفته مونده که
دکتر: هر چقدد دیرتر اقدام کنیم ریسکش بالاتره..
ــــــــــــــ
آوا: تو نمازخونه نشسته بودم...
خدایا از وقتی یادمه تنها دعام این بوده که داغ عزیزامو نشونم نده..
خدایا.. تورو به عظمتت داغ عزیزامو نشونم نده...
ــــــــ
رسول: تو حیاط بیمارستان رو نیمکت نشسته بودم...
که آوا اومد نشست کنارم...
آوا: کی تموم میشه این کابوس...
رسول: قدرت تکلم نداشتم...
به رو به رو خیره شده بودم...
آوا: نیش خنده ای زدمو گفتم: زندگی مون مثل رمانا شده..
همه اتفاقای بعد داره همزمان باهم رخ میده..
رسول: بازم سکوت...
ـــــــــــــ
آوا: تقریبا دو ساعت از ورود عطیه به اتاق عمل میگذشت...
تو راه رو بیمارستان با رسول نشسته بودیم کخ پرستار از اتاق عمل بیرون اومدو...
پرستار: همراه عطیه نوروزی؟
آوا: منو رسول همزمان باهم بلند شدیم..
رسول: چیشده خانم....
پرستار: شما چه نسبتی دارید باهاشون؟
رسول: برادرشم...
پرستار: خدارشکر خطر رفع شده...
حال مادر و بچه هردو خوبه...
اما...
آوا: اما چی!؟
پرستار: چون بچه یکم زودتر از قرار معین شده به دنیا اومده یه چند روزی رو باسد داخل دستگاه باشه...
و مادر بچه هم چون به خاطر استرس بیش از اندازه حالش بد شده باید تحت مراقبت باشه و استرسم که... براش مثل سم میمونه...
پ.ن: بچشون به دنیا اومد🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_50 (محمد زنده موند اما هنوز تو کماست) ــــــــــــــــــ دکتر: هرچه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_51
دوروز بعد:
رسول: داشتم از پشت شیشه به بچه عطیه و محمد نگاه میکردم...
که دستی روی شونم حس کردم...
وحید: رسول جان...
بریم؟
ـــــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسولو بردن اتاق عمل..
رفتم امام زاده...
ساعت 4 نصفه شب بود...
همیشه با رسولو محمدو عطیه باهم میومدیم اینجا...
الان فقط من اومدم...
تنهای تنها...
حتی یه نفرم اینجا نبود...
رفنم نشستم داخل...
تکیه دادم و سرمو چسبوندم به دیوار..
با به یاد اوردن اتفاقات اخیر ناخوداگاه اشکام سرازیر شد و سرمو روی زانو هام گذاشتم...
ــــــــــــــ
آوا: ساعت نزدیکای 6 بود...
نمازمو خوندمو راه افتادم سمت بیمارستان...
ــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسیدم بیمارستان اما رسول هنوز تو اتاق عمله..
سرمو به صندلی تیکه داده بودم....
با خروج اقا وحید بلند شدمو رفتم سمتش...
با ترس گفتم: چیشد...؟!
وحید: کلاهمو دراوردمو گفتم: خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود..
چند ساعتی تو اتاق ریکاوری میمونه بعدم منتقلش میکنیم به بخش..
آوا: به دیوار تکیه دادم... نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم...
پ.ن: تنهای تنها...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_51 دوروز بعد: رسول: داشتم از پشت شیشه به بچه عطیه و محمد نگاه میکر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_52
چند روز بعد:
نرگس: آوا رو بغل کردمو سلام کردم...
آوا: لبخند زدمو منم سلام کردم...
تو اینجا چیکار میکنی
نرگس: از تو بغلش در اومدمو گفتم:مث اینکه اینجا محل کارمه ها😂 شما باید بگی اینجا چیکار میکنی؟
یه ابرومو انداختم بالا گفتم: بگو ببینم.. چرا هیچی به من نگفتی!
این چند روز رو من مرخصی بودم..
با از دهن پرستارا بشنوم اینجایین؟
بعد از کمی مکث گفتم: حالا.. حالت خوبه؟
آوا: به معنی نه سرمو تکوم دادم...
نرگس: بیا... بیا بریم تواتاق من یکم استراحت کن.. منم برم ببینم چه خبره..
ــــــــــ
آوا: رو تختی که واسه بیمارا بود دراز کشیده بودم...
دستمو گذاشته بودم رو پیشونیم...
که با صدای در سریع بلند شدمو نشستم..
نرگس: بعد از چند بار در زدن وارد اتاق شدم..
آوا: از روی تخت بلند شدمو نشستم رو صندلی...
خب... چیشد؟
نرگس: نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
عطیه فردا مرخصه ولی به خاطر اینکه بچش زیر دستگاهه که دستگاه خطر ناکیم نیستو فقط یکم بچه رو تقویت میکنه... بچه ان شاءالله سه روز دیگه مرخصه..
آقا محمد که... هنوز.. داخل کمان و.... هیچی تغییر نکرده...
آقا رسول هم که.. خداروشکر عملشون موفقیت آمیز بوده.. الانم که منتقل شدن به بخش
ان شاءالله یکی دو هفته دیگه ایشونم مرخصن..
آوا: فقط محمد فعلا موندگاره...
پ.ن: محمد💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_52 چند روز بعد: نرگس: آوا رو بغل کردمو سلام کردم... آوا: لبخند زد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_53
دو هفته بعد:
عطیه: علی رو بغل کرده بودم...
بوسیدمشو شروع کردم به حرف زدن:
الهی مادر فدات بشه که مثل بابات آرومی...
اگه بدونی بابایی چقدر دلش میخواست تو زودتر به دنیا بیای و یه دل سیر بغلت کنه... ولی نشد... یکم باید تحمل کنی مامان... بهت قول میدم بابایی خیلی زود میاد پیشت...
تو فقط دعا کن....
دعا کن بابایی سالم و سلامت برگرده پیشمون..
ــــــ فردا ــــــ
رسول: از صبح بیخودی حالم خوب بود...
انگار هیچ غم و قصه ای نداشتم...
راه افتادم سمت بیمارستان...
ــــــ
رسول: با شوق وارد اتاق محمد شدم...
سلام فرمانده...
نمیخوای بیدار شی؟ نمیخوای چشماتو باز کنی بگی سلام استاد رسول...
نمیخوای زودتر سر پا بشی... بیای اداره... همه منتظرتنا... همه چشم به راهتنا...
اشک تو چشام جمع شده بود...
لبخند زدمو گفتم: از همه مهم تر... علی... پسرن چشم به راهته...
یادمه همیشه میگفتی آرزو دارم خدا یه پسر بهم بده اسمشو بزارم علی...
الان علی تو خونه منتظره که تو از در بیای تو...
بری بغلش کنی... بوسش کنی...
عطیه منتظرته.. آوا منتظرته...
دستای مثل یخشو تو دستام گرفتم...
م.... منم... خیلی دلم برات تنگ شده....
با حسرت به مانیتوری که به قلب محمد وصل بود نگاه کردمو آهی کشیدم...
حرکاتی که توی مانیتور تکرار میشد داشت متفاوت میشد...
احساس کردم انگشت محمد داره تکون میخوره...
با دست اشکای تو چشممو پاک کردم تا بهتر ببینم...
پ.ن: علی منتظرته...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(اولین تایم سال 1402)
♥️00:00♥️
دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿