«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
جییییییییغ ۵۰۰ تایی شدیم😍
بلههه
الان 501 هستیم☺️
بمونیدبرامون عضوهای عزیز✨✨
امیدوارم وقتی اون رمان جذابه رو میزارم آمارمون خیلی بااالا باشه♥️🤲🏻
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_22 سایبری: آقااااااا محمممدددددددددد محمد: چیشده علی؟ سایبری: اقا ردشونو زد
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_23
محمد: به خانم فهیمی اشاره دادم که بیاد اون طرف
گفتم..روژین خانم نگران نباش برو اماده شو
روژین: چشم😞
ــــــــ
محمد: خانم فهیمی روژان و رسولو گروگان گرفتن ما الان ردشونو زدیم میخوایم بریم واسه نجاتشون
لطفا اروم اروم به روژین بگید
فهیمی: یا خدا😨
چشم میگم بهش ولی خب به نظرم بهتره موقعی رسیدیم بگیم بهش یا خودش بفهمه چون از اینجا تا اونجا همش میخواد گریه کنه
محمد: خیلی خب
بریم
ــــــــــــــــــــ
زینب: داشتم تو بیمارستان راه میرفتم که دیدم محمد داره رو سر یه جنازه گریه میکنه
رفتم جلو تر
پارچرو کنار زدم
باورم نمیشددد
رسول بووود
همبازی دوران کودکیم
داداشم
استاد رسولمون😢
دیگه چیزی نفهمیدم و همش جیغ میزدم
نههه رسوووول
رسول ترووووخداااا
تروخدااا چشماتووو باز کنننن😭😭😭
داشتم گریه میکردم که احساس کردم یکی داره صدام میزنه
عزیز بود
چشمامو باز کردم
صورتم خیس بود
وای خدایااا
یعنی همش خواب بود
الهی شکر
خدایا شکر
خدایا هزار بار شکر
عزیز: خوبی مادر
خواب دیدی عزیزم
زینب: مامان....رسول... کو
عزیز: قربونت برم رسول عملیاته
زینب: واقعا
عزیز: اره مادر محمد بهم گفت
عطیه: سلااام خوبید
عزیز: سلام مادر
زینب: سلام عطیه جان
عطیه: خوبین؟
هردو: خوبیم خداروشکر
عطیه: الهی شکر
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_23 محمد: به خانم فهیمی اشاره دادم که بیاد اون طرف گفتم..روژین خانم نگران نباش
خدایا این مدیر یزیدی مارا عفو بفرما همگی بلند بگن الهی آمین😐😂😂😂