eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_81 محمد: از اتاق اومدم بیرون... رسول از کنار عطیه بلند شدو اومد سمت من...
🇮🇷 چند روز بعد:: (رسول و آوا باهم رفتن بیرون) رسول: بفرمایید اینم هویج بستنی شما آوا: لبخند زدمو گفتم: ممنون❤️🙂 رسول: نوش جونت... آوت: سکوت حکمفرما بود... سکوتو شکستمو گفتم: رسول.. رسول: جانم؟ آوا: من خیلی نگرانم... رسول: نگران چی قربونت برم.. آوا: نگران اینکه.. یه روزی شماهارو از دست بدم... وقتی ناپدید شده بودید فهمیدم چقدر یدون شماها تنهام... چقدر از نبودتون میترسم... شاید همیشه خودمو مقاوم نشون میدم ولی از درون خالیم... چشمام پراز اشک بود.. نگاهمو به رسول دادمو گفتم: رسول از نبودنت میترسم... رسول: نترس دورت بگردم.. یه روزی اگه منم نباشم خداکه هست.. اون بیشتر از من مراقبته.. بیشتر از من هواتو داره... اگر خودش بخواد منو تو سالها کنار هم میمونیم... پس نترس.... قول میدم تازمانی که نفس میکشم کنارتم.. آوا: لبخند زدمو اشکام سرازیر شد... پ.ن¹: از نبودنت میترسم🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_81 سارا: وقتش رسیده بود... بسم الله گفتمو وارد ون شدم.. علاوه بر استرس هیجانم
سارا: با اینکه دیشب خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم... جالبش اینه که خوابمم نمیبرد... اروم سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم... ـــــ رسول: بسیار خب اقا... پس میبینمتون.. خانم حسینی بیدار شید شامتونو بخورید... سارا: سرمو بالا اوردم.. رسول: خواب نبودید!؟ سارا: نه! رضا: دریچه رو باز کردمو غذاهارو دستشون دادم.. مینو: قاشقارو دادم به رضا که بده بهشون.. (رضا و مینو زن و شوهرن، محمد از اونا به عنوان پوشش استفاده کرده.. مثلا اونا اومدن مسافرت) ــــــــــــ سارا: یکی دو قاشق غذا خوردم.. دیگه میل نداشتم... درشو بستمو گذاشتمش کنار... داشتم سیستمو چک میکردم.. رسول: مثلا داشتم با کیبورد ور میرفتم.. ولی حواسم شیش دنگ پیش سارا بود... هرچقدر میگذره بیشتر بهش علاقه مند میشم... سارا: سنگینی نگاهی رو حس کردم... با درست کردن چادرم نگاهشو از روی خودم برداشتم.. نمیدونم چرا ولی یهو همه حرکات اقا رسول تو ذهنم مرور شد... پ.ن: 🙂✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ