eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
سلام سلام بریم واسه پارت👇🏻
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_79 فردا:: آوا: حالم خیلی بود... رفتم یه لیوان آب بخورم قلبم تیر بدی کشیدو
🇮🇷 آوا: الان سه هفته گذشته و هیچ خبری از محمدو رسول نداریم... حالم خیلی بد بود.. داشتم دیوونه میشدم.. نمیتونستم اشکامو کنترل کنم... شب شده بود... منو عطیه بیدار بودیم برقام خاموش بود.. با صدای در جفتمون بلند شدیم.. عطیه اروم رقتو برقو روشن کرد دونفر اومدن... یکم خوب نگاه کردم محمدو رسول بودن... از اینکه سالم بودن خوشحال بودم... اشک توی چشام جمع شده بود بدون اینکه حرفی بزنم رفتم جلو و خوب نگاهشون کردم... چشم خورد به سر و دست و پای زخمیشون و سیاهی مطلق... ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ محمد: آوا تو اتاق بود عطیه تو راهرو نشسته بود.. رسول خواست بره تو اتاق آوا که دستشو گرفتم و درگوشش گفتم:: اول باید خواهرامونو اروم کنیم که وقتی با شوهراشون روبه رو میشن یکم کمتر عصبی بشن🤣 رسول: لبخند تلخی زدمو رفتم سمت عطیه محمدم رفت سمت اوا... عطیه: رسول اومد نشست کنارم... بعد از کلی سکوت... شروع به حرف زدن کردم:: رسول میدونی تو این سه هفته چی به سر ما اومد... آوا داشت میمرد.. میدونی چند بار از هوش رفته... خود من داشتم سکته میکردم رسول: حرفی برای گفتن نداشتم.. شرمنده سرمو پایین انداخته بودم... عطیه: چند دقیقه تو سکوت گذشت... یکم خشمم کمتر شد.. حالا.. حالتون.. خوبه که!؟ چیزیتون نشده؟ رسول: لبخند روی لب هام نشست نگاهش کردمو گفتم: هردوتامون خوبیم قربونت برم کمی مکث کردمو گفتم:: حالا... زیاد با محمد دعوا نکنیا! عطیه: شما تو رابطه زن و شوهری دخالت نکن لطفا.. خودت باید کلی جواب پس بدی به اوا.. خیلی عصبیه از دستت😂😌 رسول: یا خدا😂😬 ــــــــــــــ محمد: در زدمو وارد اتاق شدم... سلام... آوا: ..... محمد: رفتم روصندلی کنار تخت... دستشو گرفتم... آوا خوبی؟ آوا: سرمو تکون دادم پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_80 آوا: الان سه هفته گذشته و هیچ خبری از محمدو رسول نداریم... حالم خیلی بد
🇮🇷 محمد: از اتاق اومدم بیرون... رسول از کنار عطیه بلند شدو اومد سمت من... رسول: چی شد! محمد: وضعیت قرمز😐😂 رسول: واسه توهم وضعیت قرمز💔😂 محمد: خدا به دادمون برسه🙂 من رفتم سمت عطیه و رسول رفت تو اتاق.. ــــــــــــــ رسول: تا رفتم تو روشو کرد اونور... رفتمرو صندلی نشستم... آوا جان؟ آوا جانم.. خوبی؟ آوا: اشک تو چشام جمع شده بود.. ولی هیچ جوابی ندادم.. رسول: آوا تروخدا یچیزی بگو... آوا: ... رسول: به خدا هرکاری کردیم واسه این بود که بهتون استرس وارد نشه... تو این چند هفته همه فکرم تو و عطیه بودین.. آوا.... حداقل نگام کن... آواااا آوا: چشمای پراز اشکمو به چشماش گره زدم... رسول: لبخند زدم: قربونت برم... گریه نکن دیگه.. آوا: لبخند تلخی زدم که اشکام سرازیر شد... ـــــــــــ محمد: عطیه... عطیه خانم... عطیه جان... یه دقیقه منو نگاه کن.. عطیه باتوام عطیه: چشمای پراز خشممو به محمد دوختم... بی مقدمه شروع کردم:: با کنایه گفتم: محمد تو فکر نمیکنی ممکنه ما نگرانتون بشیم؟ لحنم خشمگین شد ناخوداگاه تن صدام بالا رفت:: نه تلفنی.. نه پیامی.. نه خبری.. هیچیه هیچی... اصن من به درک آوا داشت دق میکرد... دستمو مشت کردم نزدیک دهنم بردم:: عه عه عه به ما میگه یه ماموریت کوچولو دو سه روزه ولی تبدیل میشه به یه ماموریت طولانی دو سه هفته پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_81 محمد: از اتاق اومدم بیرون... رسول از کنار عطیه بلند شدو اومد سمت من...
🇮🇷 چند روز بعد:: (رسول و آوا باهم رفتن بیرون) رسول: بفرمایید اینم هویج بستنی شما آوا: لبخند زدمو گفتم: ممنون❤️🙂 رسول: نوش جونت... آوت: سکوت حکمفرما بود... سکوتو شکستمو گفتم: رسول.. رسول: جانم؟ آوا: من خیلی نگرانم... رسول: نگران چی قربونت برم.. آوا: نگران اینکه.. یه روزی شماهارو از دست بدم... وقتی ناپدید شده بودید فهمیدم چقدر یدون شماها تنهام... چقدر از نبودتون میترسم... شاید همیشه خودمو مقاوم نشون میدم ولی از درون خالیم... چشمام پراز اشک بود.. نگاهمو به رسول دادمو گفتم: رسول از نبودنت میترسم... رسول: نترس دورت بگردم.. یه روزی اگه منم نباشم خداکه هست.. اون بیشتر از من مراقبته.. بیشتر از من هواتو داره... اگر خودش بخواد منو تو سالها کنار هم میمونیم... پس نترس.... قول میدم تازمانی که نفس میکشم کنارتم.. آوا: لبخند زدمو اشکام سرازیر شد... پ.ن¹: از نبودنت میترسم🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_82 چند روز بعد:: (رسول و آوا باهم رفتن بیرون) رسول: بفرمایید اینم هویج ب
🇮🇷 فردا:: داوود: آقا محمد الم بکین دوروز پیش رفته یزد... محمد: چشمام از تعجب گرد شد... دوروز پیش! یعنی چی دوروز پیش داوود... سوژه دوروز پیش رفته سفر بعد ما الان باید باخبر بشیم! داوود: آقا هیچ جوره روش سوار نبودیم.. نه شنود نه هیچی... محمد: ت میم که داشته... به فرشیدو سعید بگو بیان بالا.. ــــــــــــ فرشید وسعید: سلام اقا... محمد: علیک سلام... فرشید: چیزی شده اقا؟ محمد: تو و سعید ت میم الم بیکن بودید درسته؟ سعید: بله اقا صبحا من بودم شبام فرشید محمد: و آقا داوود شماهم از طریق کواد روشون سوار بودی! داوود: با صدای اروم گفتم: بله اقا محمد: کمی عصبی تر گفتم:: پس با این همه مراقبت پس سوژه چجوری رفته سفر و ما دوروز بعدش فهمیدیم؟ معلومه حواستون کجاست؟ سعید و فرشیدو داوود شرمنده سراشونو پایین انداختن... ــــــــــــ فرشید: عجیبه.. این چجوری هماهنگ کرده که ما نفهمیدیم...ما که حتی کسایی که براش کار میکردن هم زیر نظر داشتیم! داوود: همین عجیبه که ما 24 ساعتی روش سوار بودیم اما متوجه هیچی نشدیم... سعید: خودش کاراشو انجام نداده، مثل اینکه همچی برنامه ریزی شدس فرشید: ادامه دادم:: ولی نه تو ایران چون ما همه کاراشو زیر نظر داشتیم و چیز مشکوکی ندیدیم.. داوود: و قطعا همه این اتفاقا خارج از ایران برنامه ریزی شده وگرنه ما میفهمیدیم... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهارتا پارت خدمت شما👆🏻💚
سلام صبحتون بخیر
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷