«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_78 سایت: ساعت 3 نصفه شب.... محمد: بفرمایید؟ سارا: اقا محمد... شارلوت با شر
#عشق_بی_پایان
#پارت_79
محمد: خانم حسینی دقیقا کی راه میوفتن؟
سارا: شارلوت قراره واسه شریف ماشین بفرسته که بیارتش تهران..
قرارشون میدون آزادیه...
ساعت 9 راه میوفتن سمت دزفول..
داوود: خیلی تابلو نیست؟
رسول: اتفاقا چون تابلوعه اونجا قرار گذاشتن...
سعید: هیچکی فکر نمیکنه جایی به این سادگی قرار بزارن..
محمد: به ساعتم نگاه کردمو گفتم: تقریبا 4 ساعت دیگه شریف میرسه تهران و راه میوفتن...
رسول و خانم حسینی زودتر از ما راه میوفتن...
سارا و رسول: همزمان باهم با تعجب به هم نگاه کردیمو سریع نگاهامونو دزدیدیم..
محمد: داوود همراه من میاد... سعید و امیر هم باهم میرن.. از یه جایی به بعد هممون با یه ماشین میریم..
پ.ن: عملیات داره شروع میشههه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_79 محمد: خانم حسینی دقیقا کی راه میوفتن؟ سارا: شارلوت قراره واسه شریف ماشین ب
#عشق_بی_پایان
#پارت_80
سارا: تو حیاط بودم..
رو نیمکت نشسته بودم..
خیلی استرس داشتم..
رسول: داشتم تو حیاط قدم میزدم دیدم سارا خانم نشسته رو نیمکت...
مشخص بود خیلی استرس داره...
رفتم نزدیک..
سارا: انقدر تو فکر بودم متوجه حضور اقا رسول نبودم..
رسول: خانم حسینی؟
حالتون خوبه؟
سارا: ب.. بله...
ب... ببخشید با اجازه...
پشتمو بهش کردم که..
رسول: استرستون به خاطر عملیاته؟
سارا: سرجام میخکوب شدم.. حرفی نزدم..
رسول: نشستم روی نیمکت و دستامو قفل کردمو روی زانو هام گذاشتم...
رویاهم واسه اولین عملیاتش همینجوری بود...
خیلی استرس داشت...
ولی بعدش دیگه براش عادی شد...
خندیدمو گفتم: الانم دیدید که وقتی فهمید تو عملیات نیست چه حرصی میخورد😂
با استرس هیچی درست نمیشه...
استرس فقط مانع کارتون میشه..
اجازه نمیده کارتونو درست انجام بدید...
یلند شدمو رفتم مقابلش وایسادم..
دستمو سمت جیبم بردمو تسبیحمو دراوردم...
تسبیحو بالا اوردمو ذوبه روش گرفتم..
سارا: با تعجب نگاهش کردمو نگاهمو به تسبیح دادم...
رسول: خودمم اولا که اومده بودم خیلی میترسیدم... نه برا خودما... اصلا از شهادت ترسی نداشتم... از اینکه نکنه اتفاقی برام بیوفته و مادرم نتونه تحمل کنه...
از اینکه بعد خودم چه بلایی سر رویا و مادرم میاد...
همیشه با این تسبیح ذکر میگفتمو خودمو اروم. میکردم...
به نظر خودم این تسبیح استثناییِ..
الان میدمش به شما..
ش... شماهم.. م... مثل رویا..
سارا: نگاهی کوتاه به اقا رسول کردمو تسبیحو گرفتم...
پ.ن: شماهم مثل رویا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨فوری| فیلمهای تسنیم از وضعیت فعلی در حرم شاهچراغ (ع)
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_80 سارا: تو حیاط بودم.. رو نیمکت نشسته بودم.. خیلی استرس داشتم.. رسول: داشتم
#عشق_بی_پایان
#پارت_81
سارا: وقتش رسیده بود...
بسم الله گفتمو وارد ون شدم..
علاوه بر استرس هیجانم دارم...
هم حس خوبیه هم ترسناک...
امیدوارم همچی خوب پیش بره..
همینکه اقا رسول اومد بالا قلبم شروع کرد به تند زدن...
ـــــــــــــــ
داوود: رسیدیم میدون ازادی...
کجان پس!؟
محمد: هنوز ساعت 9 نشده..
داوود: ساعت چنده؟
محمد: هشتُ پنجاهُ نه دقیقه ست..
داوود: واسه یک دقیقه؟
یعنی یکیشون یک دقیقه هم زودتر نمیاد؟
بعد از کمی سکوت گفتم: عه اومدن...
محمد: برو داوود..
دستمو روی گوشم گذاشتم: رسول ما داریم میایم سمت شما..
پ.ن: یک دقیقه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_81 سارا: وقتش رسیده بود... بسم الله گفتمو وارد ون شدم.. علاوه بر استرس هیجانم
#عشق_بی_پایان
#پارت_82
سارا: با اینکه دیشب خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم... جالبش اینه که خوابمم نمیبرد...
اروم سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم...
ـــــ
رسول: بسیار خب اقا... پس میبینمتون.. خانم حسینی بیدار شید شامتونو بخورید...
سارا: سرمو بالا اوردم..
رسول: خواب نبودید!؟
سارا: نه!
رضا: دریچه رو باز کردمو غذاهارو دستشون دادم..
مینو: قاشقارو دادم به رضا که بده بهشون..
(رضا و مینو زن و شوهرن، محمد از اونا به عنوان پوشش استفاده کرده.. مثلا اونا اومدن مسافرت)
ــــــــــــ
سارا: یکی دو قاشق غذا خوردم.. دیگه میل نداشتم...
درشو بستمو گذاشتمش کنار...
داشتم سیستمو چک میکردم..
رسول: مثلا داشتم با کیبورد ور میرفتم.. ولی حواسم شیش دنگ پیش سارا بود...
هرچقدر میگذره بیشتر بهش علاقه مند میشم...
سارا: سنگینی نگاهی رو حس کردم...
با درست کردن چادرم نگاهشو از روی خودم برداشتم..
نمیدونم چرا ولی یهو همه حرکات اقا رسول تو ذهنم مرور شد...
پ.ن: 🙂✨
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_82 سارا: با اینکه دیشب خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم... جالبش اینه که خوابمم
#عشق_بی_پایان
#پارت_83
چند ساعت بعد:
رسول: یاد حرفای رویا افتادم...
_رسول انقد دس دس نکن
_حرف دلتو بهش بزن
_حتی اکه جوابشم نه باشه حداقل حسرت نمیخوری که چرا بهش نگفتم
هنوطور مه مقابل مانیتور بودم.. چشمامو بستمو یه دور حرفامو مرور کردم..
چشمامو باز کردمو صندلیمو چرخوندم سمت سارا..
نفس عمیقی کشیدم...
خانم حسینی....
سارا: بله؟
رسول: من.... م...
تا خواستم حرفمو بزنم
رضا دریچه رو باز کرد...
رضا: اقا محمد اینا تا 10 دقیقه دیگه اینجان..
سارا: بسیار خب...
رسول: با حسرت سری تکون دادم..
سارا: اقا رضا دریچه روبست...
بعد از کمی سکوت گفتم...
اقای رضایی؟
بفرمایید..
رسول: ه.. هیچی...
ای کاش میدونست پشت این هیچی هزارن حرف پنهان شده!
پ.ن: هیچی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام عزیزان اگر خوبی یا بدی دیدید این مدت ازم حلال کنید فردا عازم کربلا هستم
انشاأالله روزی و قسمت همه شما عزیزان باشد
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_83 چند ساعت بعد: رسول: یاد حرفای رویا افتادم... _رسول انقد دس دس نکن _حرف دل
#عشق_بی_پایان
#پارت_84
فردا
محمد: سلام... سلام...
به سلام اقا رسول..
سلام خانم حسینی
رسول: یکی یکی جوابشونو دادیم...
محمد: خب چه خبر..
سارا: فعلا فقط شارلوت و شریف داخل خونه هستن..
ولی از حرفاشون میشخ فهمید که قراره کسانی بهشون بپیوندن...
محمد: بسیار خب...
خیلی حواستونو جمع کنیدا...
ــــــــــــــ
شب:
سارا: هدست رو گوشم و به حرفاشون گوش میدادم...
مثل اینکه خوبیدن...
گوشیم زنگ خورد...
زن عمو بود!
هدستو دراوردم...
الو...
سلام زن عمو خوبین...
رسول: رفته بودم ویش داوود و اقا محمد... داشتم برمیگشتم تو ون... دیدم خانم حسینی داره با تلفن حرف میزنه...
سارا: زن عمو جان.. اون موضوع خیلی وقته تمومه...
اصن واسه من شروع نشده بود که بخواد تموم بشه...
زن عمو....
من نگفتم حتما باهات ازدواج میکنم.. یه سری شرط گذاشتم براش که....
زن عمو.. من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم...
تروخدا دیگه درمورد این موضوع حرف نزنید...
رسول: یعد از چند دقیقه وارد ون شدم...
غرق فکر کردن بودم...
نمیدونم خوشحال باشم که قرار نیست با کس دیگه ازدواج کنه یا ناراحت اینکه قصد ازدواج نداره..
پ.ن: بعله...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_84 فردا محمد: سلام... سلام... به سلام اقا رسول.. سلام خانم حسینی رسول: یکی
#عشق_بی_پایان
#پارت_85
رسول: چند روزی هست که اینجاییم...
شبا اصلا نمیتونم بخوابم...
انگار هرچی فکر و خیاله شبا میاد سراغم...
سارا: اقای رضایی..
رسول: هدستو گذاشتم رو گوشم...
ــــــــــ
محمد: خب؟
سارا: اینطور که شارلوت گفته میخوان یه فرد خیلی مهمی رو ببینن...
محمد: کی؟
سارا: هنوز اسمی ازش نیاوردن...
محمد: خیلی خب... حواستونو خوب جمع کنید..
شباهم باید هشیار باشید..
هر زمانی ممکنه بخوان حرکت کنن...
رسول و سارا به معنای تایید سرشونو تکون دادن
ــــــــــــــ
رسول: سرم داشت منفجر میشد...
چشام خیلی درد میکرد....
الان فقط به 2 ساعت خوابیدن نیاز دارم...
سارا: اقای رضایی؟
حالتون خوبه؟
رسول: بـ... بله...
چند دقیقه گذشت اما واقعا خوب نبودم..
رضا.... رضا...
رضا: جانم؟
رسول: استامینوفن داری؟
رضا: صبر کن...
بعد از کمی گشتن گفتم: ندارم رسول...
سارا: من دارم اگه بخواید...
کیفمو برداشتمو قرصو دراوردم... بفرمایید..
از بطری های آبی که اونجا بود یکیشو برداشتمو دادم بهش...
رسول: ممنونم..
ـــــــ
سارا: تقریبا یکی دوساعت گذشته اما خبری نیست...
هدست روی گوشم بودم... دستامو گذاشتم روی میز و سرمو گذاشتم رو دستام...
با شنیدن صدای شارلوت سرمو بلند کردم..
_حاضر شو تا 10 دقیقه دیگه حرکت میکنیم... هدستو دراوردمو دستمو گذاشتم رو گوشم...
اقا محمد...
10 دقیقه دیگه حرکت میکنن...
_مقصدشون کجاست؟
هنوز حرفی درموردش نزدن..
_خیلی خب... اول ما حرکت میکنیم بعدش خبرتون میکنم...
بسیار خب...
پ.ن: داریم به جاهای حساس میرسیم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها فعلا نام کاربریمو عوض کردم!
از بانوی نویسنده به God is my love تغییر کرده
ان شاءالله بعدا دوباره عوضش میکنم✨
مدیر کانال هستم😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام عزیزان اگر خوبی یا بدی دیدید این مدت ازم حلال کنید فردا عازم کربلا هستم انشاأالله روزی و قسمت ه
سفرت بی خطر عزیزدلم
زیارتت قبول باشه
یادت نره ماروهم دعا کنی❤️
ان شاءالله اقا ماروهم بطلبه 🌱
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_85 رسول: چند روزی هست که اینجاییم... شبا اصلا نمیتونم بخوابم... انگار هرچی فک
#عشق_بی_پایان
#پارت_86
سارا: اقای رضایی...
اقای رضایی بیدار شید لطفا...
رسول: چشمامو باز کردمو سرمو از روی میز برداشتم...
سارا: شارلوت و شریف راه افتادن سمت جایی که قراره اون فرد مهم رو ببینن... اقا محمد دنبالشونن، قرار شده زمانی که رسیدن واسمون لوکیشن بفرستن..
ــــــــــــــــــــــ
شب...
سارا: بعد از چند ساعت توراه بودن رسیدیم...
یه جای خوب پیدا کردیمو ماشینو پاک کردیم...
مینو: اینجا قراره همو ببینن؟
سارا: همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: احتمالا...
ـــــــــــ
مینو: تقریبا 2،3 ساعت گذشته بود...
چرا نمیاد پس!
سارا: ممکنه نصفه شب بیاد که کسی نبینتش...
رضا: به نظر من که امشبم نمیاد..!
مارو سرکار گذشته 😂😐
رسول: چرا از اینا صدایی در نمیاد...
رضا: برادر من ساعت 10 شبه خوابیدن حتما...
رسول: ساعتمو نگاه کردمو گفتم...
الان مگه وقت خوابه!
رضا: با وضعیتی که ما داریم بعله الان وقت خواب نیست...
ولی الان اونا راحت واسه خودشو خوابیدن.. 🙂💔😂
پ.ن: خواب..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_86 سارا: اقای رضایی... اقای رضایی بیدار شید لطفا... رسول: چشمامو باز کردمو س
#عشق_بی_پایان
#پارت_87
فردا:
سارا: بعد نماز خوابیدم و ساعت 8 بیدار شدم...
دیدم اقا رسول بیداره و داره فکر میکنه...
مینو: سلام صبح بخیر..
رضا: صبح بخیر
رسول: سلام.. صبحتون بخیر
سارا: صبح بخیر..
رضا: رسول نخوابیدی اصن؟
رسول: چرا بابا خوابیدم..
رضا: عه خوبه پس..
رسول: اره بابا عالیه.. 10 دقیقه تونستم چشامو ببندم😂💔
رضا: واقعا از دیشب تا الان نخوابیدی!
رسول: نه اینکه نخواما.. الان بیشتر از هرچیزی به خواب نیاز دارم ولی خوابم نمیبره😂💔
رضا: 😂
سارا: هدستو گذاشتم گوشم...
بعد از کمی گوش دادن دستمو بالا اوردم تا ساکت بشن...
هدستو دراوردمو دستمو رو گوشم گذاشتم..
اقا محمد..
ساعت 6 غروب راه میوفتن..
پ.ن: 6 غروب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_87 فردا: سارا: بعد نماز خوابیدم و ساعت 8 بیدار شدم... دیدم اقا رسول بیداره و
#عشق_بی_پایان
#پارت_88
سارا: هوووف... بلاخره رسیدیم
مینو: اههه اینا چرا هرجا میخوان برن شب میرن😐
سارا: اروم خندیدم..
برای اینکه خیلی تو چش نباشن..
مینو: هووووف
محمد: سلام، سلام... خسته نباشید...
چه خبر...
رسول:خبر خاصی که نیست...قرار شده تا نیم ساعت دیگه فرد مورد نظر بیاد اینجا...
محمد: خیلی خب..
ــــــــــــــــ
سارا: عه.. اقا محمد...
اومد...
محمد: بیسیمو روشن کردم...
همه افراد توجه کنن...
همگی خوب حواستونو جمع کنین..
طوری که قبلا برنامه ریزی کردیم جلو میریم...
تا زمانی که من چیزی نگفتم کاری نمیکنید...
رسول: یکی از هدستارو دادم دست محمد..
شارلوت: هاااای
فرد ناشناس سری تکون میده
شریف: نمیخوای کلاهتو برداری؟
رسول: تا کلاهشو برداشت چشمامون از تعجب گرد شده بود...
با تعجب به اقا محمد نگاه کردم...
امکان نداره....
پ.ن: عه وا کیه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_88 سارا: هوووف... بلاخره رسیدیم مینو: اههه اینا چرا هرجا میخوان برن شب میرن😐
#عشق_بی_پایان
#پارت_89
محمد: رشید عمادی
یعنی چی!
رسول: مگه.. چند سال پیش نمرد؟
اصن... خودمون اونجا بودیم.. مارخونه اتیش گرفت.. جنازشم که دفن شد...
پس این اینجا چیکار میکنه...
محمد: یلی تعجب کرده بودم...
سعی کردم خپدمو کنترل کنم..
حرفاشونو گوش کردم..
شارلوت: خب؟
رشید: خب؟
شارلوت: فلش..
رشید: نه دیگه.. نشد..
اول پولا..
شارلوت: شریفو نگاه کردم که ساکو داد دستمو...
رشید: خواستم ساکو بگیرم که دستشپ کشید عقب..
شارلوت: اول فلش...
رشید: اول ساک...
شارلوت: دستمو دراز مردم.. فلش..
رشید: فلشو دادم بهش..
شارلوت: خوب که براندازش کردم ساکو انداختم جلو پاش...
رشید: ساکو باز کردم..
پولارو برداشتم..
تفنگمو دراوردم و یه تیر هوایی زدم.. وایسا ببینم..
اینا که همشون الکین...
شارلوت: تفنگمو دراوردم.. ارزش توهم به اندازه همون پولای کاغذیه...
محمد: نباید هیچکدومشونو از دست میدادیم...
بیسیمو دراوردم..
اغاز عملیات...
پ.ن: اغاز عملیاااااات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_89 محمد: رشید عمادی یعنی چی! رسول: مگه.. چند سال پیش نمرد؟ اصن... خودمون اون
#عشق_بی_پایان
#پارت_90
شریف: پلیسا..... پلیسا اومدن....
شارلوت: شروع مردم به تیر اندازی...
محمد: پناه گرفتم.. یکم اینور اونورو نگاه کردم و از پشت سنگ اومدم کنار...
رسول: شریف داشتم فرار میکرد.. یه تیر زدم به پاش..
محمد: دیدم رشید داره فرار میکنه دویدم دنبالش...
نه تیرای اون هدف میخورد نه تیرای من...
سارا: اقا رسول داشت به شریف دستبند میزدم.. شارلوت میخواست بهش تیر بزنه مه من زودتر دست به کار شدمو یه تیر به مچ دستش زدم..
رسول: با صدای شلیک برگشتم سمت خانم حسینی..
دیدم شارلوتو زده...
یکی از بچه ها اومد شریفو برد تو ماشین..
خانم حسینی داشتم میرفت سمت شارلوت که بهش دستبند بزنه..
دیدم شارلوت سعی داره خودشو به تفنگ نزدیک کنه...
دویدم سمتشون...
تفنگو برداشت و شلیک کرد...
سارا: اقا رسول دوید سمتمو قسمتی از دستبند که توی هوا معلق بودو گرفتو از جلوی گلوله منو کشید کنار..
که گلوله خورد تو سینش...
مینو از پشت اومدو به شارلوت. دستبند زد..
رسول: نمیتونستم درست نفس بکشم...
سارا: با زانو فرود اومدم روی زمین...
نمیتونستم اشکامو کنترل کنم: اقای رضایی..
اقا رسول... تروخدا چشاتونو نبندین...
دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدای گریه هام بلند نشه...انگار میخواست چیزی بگه..
رسول: ب. ا. م. ن... از. د. و. ا. ج... م. ی. ک. ن. ی
سارا: کپ کرده بودم...
تا خواستم حرفی بزنم از هوش رفت..
پ.ن: بلاخررره گفتتت😂👏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_90 شریف: پلیسا..... پلیسا اومدن.... شارلوت: شروع مردم به تیر اندازی... محمد
#عشق_بی_پایان
#پارت_91
محمد: رفت توی مغازه..
دیگه راه فراری نداری اقای عمادی..
رشید: تو.... تو منو انداختی زندان...
بهترین سالای عمرم تو زندان بودم...
شبو روز به فکر انتقام گرفتن از تو بودم...
محمد: سرمو پایین انداختم پوزخندی زدمو از سر تاسف سری تکون دادم...
رشید: فریاد: تووووو تو باعث شدی مامانم بمیره... زنم ولم کنه...
محمد: کارای اشتباهت باعث این اتفاقا شدن..
رشید: بهترین فرصت بود... اینور اونورو نگاه میکردم...
میتونستم از بغلش رد بشم و از مغازه خارج بشم... اما خیلی ریکسی بود...
نفس عمیقی کشیدمو شروع به دویدن کردم...
محمد: یه لوستر بالا سرش بود...
با تیری که به لوستر زدم پرت شدو افتاد روی رشید...(خیلی بزرگ نبود)
پ.ن: شبو روز به فکر انتقام گرفتن بودم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_91 محمد: رفت توی مغازه.. دیگه راه فراری نداری اقای عمادی.. رشید: تو.... تو م
#عشق_بی_پایان
#پارت_92
محمد: رسول خیلی حالش بود...
اگه با ماشین میرفتیم حداقل یه روز کامل تو راه بودیم...
با اقای عبدی هماهنگ کردم که با هلیکوپتر بریم...
سارا: داشتیم میرفتیم سمت تهران...
یه گوشه بالاسر اقا رسول نشسته بودمو اشک میریختم..
همه اتفاقات تو سرم مرور شد..
دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدای گریم بلند نشه...
اون لحضه ای که گفت باهام ازدواج میکنی همش جلو چشممه...
ـــــــ
سارا: چشمام مثل کاسه خون شده بود از بس گریه کرده بودم...
اقا رسولو بردن بیمارستان ماهم رفتیم سایت..
سما: دیدم سارا داره میاد.. رفتمو بغلش کردم...
وای خداروشکر....
سلام...
خوبی...
سارا....
سارا؟
چشات چرا انقدر قرمزه؟
سارا: چشمام پراز اشک شد...
اشکام سرازیر شدو سرمو پایین انداختم...
سما: سارا چیشده...
سارا: بغلش کردمو زدم زیر گریه...
رویا: سلامممم سارا خانوووم
خوبی...
عه... سارا چیشده... چرا داری گریه میکنی...
به سما نگاه کردم مث اینکه چیزی نمیدونست..
سارا: از تو بغلش سما بیرون اومدم...
سما اشکامو پاک کرد..
رویا: دستاشو گرفتم: چیشده عزیزدلم؟
سارا: سرمو پایین انداختم..
رویا: رسول کو راستی؟
سارا: دوباره چشمام پراز اشک شدو سرمو پایین انداختم..
پ.ن: رسول کو؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ