«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_48 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن مح
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_49
زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲
روژان: اهوم😳
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم ماشینو باز کنم دیدم داوود سربه زیر داره میره سوار موتورش بشه....رفتم پشت سرش متوجه من نشده بود که از پشت بغلش کردم
داوود: خیلی ترسیده بودم ترس که چه عرض کنم قلبم داشت وایمیساد که یه صدایی گفت
ببخشید داداش
صدای رسول بود...😳
سرمو برگردوندم دیدم بعله رسوله چون چسب رو صورتم نبود سریع بادست صورتمو پوشوندم...
داوود: رسول؟!
رسول:میبخشی منو😓
داوود: لبخندی زدم و گفتم این چه حرفیه بابا♥️
رسول: ♥️🙂
ـــــــــــــ
روژان: مییبیینیییی رسول و داوود همو بغل کردننننننن😳
زینب: خدارووووشکر
روژان: بله خداروشکر عروسی شمام سرمیگیره😂😂🤣
زینب:😂😂♥️😌
روژان: آخخ
زینب: ای وای چییشددد
روژان: دلم درد گرفت😢
زینب: اخ عسل عمه خوبه
روژان: فقط عسل عمه؟
عسل خواهرشور مهم نیست😌😂
زینب: عسل خواهرشور🤣😂😐
روژان: رسول جان؟!
نمیخوای درماشینو باز کنی
یخ زدیم...
رسول: اخ ببخشید بفرمایید
بشینید تو ماشین
داوود: من دیگه برم...
رسول: نه بابا بیا ما میرسونیمت
داوود: مزاحم نمیشم
رسول: نه بابا از این به بعد قراره همش مزاحم شی😂
داوود:😂😂
رسول: بیا اقا داماد
داوود: این یعنی 😍
رسول: یعنی من حرفی ندارم😌😂
داوود: ایییولللل
رسول: داوود برای اینکه بگه ایول دستشو از صورتش برداشتوقتی برداشت دیدم صورت زخمیشو
داوود: ای وایی خاک توو سرمممشددد
رسول: د...د...اوو.د.... صوو...صووو...صورتتتت
داوود: چیزی نیست بابا
ـــــــــــــــ 1 ماه بعد ـــــــــــــــــ
(داوود و زینب عروسی کردنننن😍😂)
زینب: داااوود پاااشو بریم سایت
داوود: 5دقیقه دیگه😴
زینب: مگه مدرسه ست😂😐
پاااشو میگممم دیییرهههه
داوود: زینب جان اذیت نکن😴😪
زینب: بالشتو انداختم رو داوود و گفتم
پاااشووووو مییگممممممم
داوود: آخخخ😬
پاشدم بابا😂😴
زینب: چیزیت که نشد؟!
داوود: نه عزیزم نگران نباش😂❤️
زینب: عه....پاااشووو پسسسسس😂😂❤️
ــــــــــ تو ماشین ـــــــــــ
زینب: اممم میگم داوود اگه گفتی امروز چه روزیه😌
داوود: چه روزیه!؟🤨
زینب: فک کن؟
داوود: متاسفانه حافظم قفل کرده
زینب: ا.ا....😓😒😞💔
ــــــــ
زینب: داوود خیلی داری اروم میری..یکم پات و فشار بده رو اون پدال گاز
داوود: عزیزم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است..
زینب: وایی... محمد به خاطر عروسی 1هفته مرخصی داد حداقل بعد 1هفته زود برییم
داوود: نگران نباش...
زینب: 😤😓
ـــ
زینب: عه داری اشتباااه میری سایت اونوره
داوود: چیزی نگفتم....
زینب: داوووووووود
داوود: جااااننمم
زینب: کجااا میرییییی!
داوود: چرااا انقدر بد اخلاق شدی امروز🤥
زینب:😒😓💔
ــــــــــــــــــــــــــ
داوود: رسیییدیممم
زینب: خب!
داوود: چشاتو ببند بیا پایین
زینب: اصن حوصله ندارم...
داوود: بکن کاری که بهت گفتمو
زینب: ناچارانه چشمامو با دستام گرفتم
داوود: دست زینبو گرفتم تا نیوفته و بردمش جایی که باید...
دستشو ول کردم و رفتم سمت جمعیت
زینب: باز کنم چشامو؟
همه(رسول، روژان،محمد،عطیه،عزیز): تولدت مباااااااااااااااار😍😍👏🏻👏🏻♥️♥️
زینب: نههه😍😍
روژان: تولدت مباارک عرووس خانووم
عزیز: تولدت مبارک قشنگ مادر
رسول: تولدت مبارک آبجی بزرگه
محمد: مباارک است آبجی خانم
عطیه: مبارک باشه عزیزدل
زینب: مممنونم ممنون از همتوون😍❤️😘😭
داوود: تولدت مبارک بداخلاق خانوم❤️😂
زینب: من فک کردم یادت رفته🥺😂❤
داوود: مگه میشه 😂😐
زینب: طوری که فقط داوود بشنوه: ممنونم به خاطر همه چیز😍
داوود: خواهش میکنم عزیزم😌♥️
ــــــ
پ.ن¹: اینم از داوود و زینب...هیییی میگفتید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها ان شاءالله فردا پارت اول رمان گاندو3 رو قرار میدم😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_49 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ــــــــــــــــــ
خب عروسی و ماجرا تموم شد همگی برین خونه هاتون🤣🤣🤣
#سرباز_زهرا 🍁
ترو خدا رمان و تموم نکن🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
____________________
نویسنده جان بعد رمان امنیت رمان دیگه ای هم هست؟😁
#سرباز_رهبر
سلام ببخشید خواستم بپرسم رمان تموم بشه فصل ۵ و یا رمان دیگه هم هست؟
______________________
سلام علیکم هنوز که نویسنمون نگفته ولی فکر کنم رمان دیگه ای هم باشه
#سرباز_رهبر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام ببخشید خواستم بپرسم رمان تموم بشه فصل ۵ و یا رمان دیگه هم هست؟ ______________________ سلام علی
سلام
ببخشید من جواب میدم،اما رمان امنیت تموم شد و از فردا ان شاالله پارت گذاری رمان گاندو3 شروع میشه😊
#سرباز_زهرا 🍁
#بیوگرافی_شهدا
#سرباز_زهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او میگفت
من همچو تو بودهام مرا نیکودار
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
Eitaa@rainbow_cityw -4.7.5.apk
21.27M
ایتا با یک فونت متفاوت😌💫
#سوپرایز 700 تایی شدنمون😍🎉
#ایتا_با_فونت_جدید
#عمل_به_قول🤝
#سرباز_آقا🍃
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم❌
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه عضو شدن حتما بخونن این پیامو
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_49 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_50(آخر)
چند ماه بعد:::
بهروز: روژین خانوووم
روژین: ای بابا...
بهروز: خوب یه جواب به من بدید
روژین: ☺️😅
بهروز: یعنی؟....
روژین: بله☺️
بهروز: 😍
بلاخره بهروز و روژین هم ازدواج کردند ـ..
ــــــــــــــــــــ8 ماه بعد ــــــــــــــــــــ
بیمارستان:
عطیه: خیلی درد داشتم با زور و تلاش گفتم
مح...مد
محمد: جانم
عطیه: داری....بابا....میشا
محمد: ❤️
عطیه: محمد....خیلی.....مواظب.....خودت.....باش
محمد: توهم همینطور عزیزم...
ــــــــــــــــــــ
رسول: روژان جان اماده شو دیگه....
روژان: وایی رسووول همه لباسام تنگ شدههه باسد بریم بگیرماااا
رسول: عزیزم مگه ما هفته پیش 2ملیون لباس نگرفتیم
روژان: رسول تنگ شدن متوجه میشیی
بچم روز به روز داره بزرگتر میشه😂😂
رسول: ماشاالله♥️😂
ـــــــــــــــــــــــ
داوود: زینب جان؟
زینب: اومدممم
داوود: بریم...
زینب: عه داووود
داوود: جانم؟
زینب: اخههه این چهههه لبااااااسیهههه
بدوووو بدوووو برووو عوض کننننن
داوود: خوبه که...
همونیه که خودت گرفتی واسم
زینب: بله خوبه ولی خب پیراهن زیرشو عوض کن
داوود جان من پیراهن زیرشو سفید گرفتم بعد تو قرمز پشوشیدی
بدو عوض کن😂
داوود: خوبه ها...
زینب: دااااوود😐😂
داوود: چشم....😂
ـــــــــــــــــــــــــــــ
بیمارستان:
(عطیه بچه رو به دنیا ارود الان همه تو اتاقن)
محمد: بچه رو بغل کردم و تو گوشش اذان گفتم
زینب: ای جانم😍
اسمم انتخاب کردید؟
محمد: نگاهی به عطیه کردم که گفت
عطیه: من به نیت امام رضا نظر کردم اگر بچم سالم به دنیا بیاد و سالم باشه پسر هم باشه اسمشو بزارم رضا
حالا باز هرچی محمد بگه
محمد: نه دیگه نَظر کردی
رضا هم خیلی اسم قشنگیه همین رضا♥️
روژان: ان شاءالله خود آقا نگهدارش باشه❤️🤲🏻
عطیه: همچنین واسه گل دختر شما❤️😘
روژان:😍❤️
داوود: رفتم و شیرینی هارو اوردم...
بفرمایید دهنتونو شیرین کنید
ان شاءالله سایه شما و محمد بالای سر رضا جان باشه
عطیه: لطف دارید... ممنونم☺️🙏🏻
محمد: قربانت ان شاءالله خبر بچه دار شدن شما❤️
داوود: نگاهی به زینب کردم که سرشو پایین انداخته بود و لبخندی زده بود گفتم
ان شاءالله😍
رسول: من من من داوود به من بده 😂
داوود: بفرمایید 🤣
روژان: لبمو گاز گرفتم و ارومتر گفتم
واییی رسووول، دیگه داری بابا میشی.. تروخدا بزرگ یکممم بزرگ شووو😐🤣😡
رسول: 😢😂
همه: 😂😂😂😂
پ.ن¹: و قصه ما به خوبی و خوشی تمام شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ