eitaa logo
روز نوشت‌های من
55 دنبال‌کننده
318 عکس
107 ویدیو
13 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبانیت حلما وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم. در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد. در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که "چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید" همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت: "هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو" بعد هم رو من کرد و گفت: " الهام جون بیا بریم" اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم: "واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بی‌ادبی و توهین از جوونامون ببینیم" اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمی‌گردی بعد از من نمی‌خوای چادر بپوشم. نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم. چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت: "ما می‌تونیم وارد پاساژ بشیم؟" نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت: "بفرمایید" اما من ترس شدید داشتم و گفتم: "حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمی‌تونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه" اما حلما گفت: "من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمی‌افته" ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم: "نه به هیچ وجه نمی‌تونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه" همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت: "دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست می‌خواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازه‌ها باز بشه" من هم گفتم: "بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازه‌هاشون رو باز کنن" خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخورده‌ایم و به‌خاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم. بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم. به فضای آرام بازار نگاه می‌کردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت می‌کردند. مغازه‌دارها یکی یکی مغازه‌هاشون را باز می‌کردند. آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودل‌های داغ را به دستمان داد. کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه می‌کردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من می‌داد. چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود. همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد. این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان می‌داد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود. خودش سعی می‌کرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند. همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت: "به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman