eitaa logo
روز نوشت‌های من
55 دنبال‌کننده
318 عکس
107 ویدیو
13 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
نقدی بر یادداشت عصر جدید حزب اللهی در چند روز گذشته یادداشتی کوتاه با عنوان عصر جدید حزب اللهی در بسیاری از کانال های ایتا بارگزاری شد. بن مایه این یادداشت اظهار خوشحالی از حضور چشم گیر نمایش هایی با متن انقلابی و بصیرت افزا و مذهبی بود. اما آنچه که نگارنده باید بدان توجه کند فاصله بسیار برنامه عصر جدید با تراز حزب اللهی بودن است و به صرف چند ده برنامه باصطلاح ایشان حزب اللهی نمی توان چنین عنوانی را به کار برد. از طرفی بکار بردن حزب اللهی بودن برای کسانی که برنامه های مزبور را اجرا کردن بدون شناخت درست و کامل از ایشان یک معضل خطرناک دارد و آن نمایش سایر کارهای این افراد ولو خطا و به پای حزب الله گذاشتن است. نکته مهمی که از رویکرد متسابقین عصر جدید به این مفاهیم ارزشی وجود دارد یا نشان دهنده از گزینش این چنینی برنامه سازان دارد و یا نشان دهنده تغییر ذائقه یا بهتر است بگوییم ثبات ذائقه هنری فرهنگی ایرانیان نسبت به چنین مسائلی است. اگر شما آیینه تمیزی داشته باشید چند لکه کوچک در چشمان شما بزرگ جلوه خواهد کرد و جامعه مسلمان و انقلابی ایران آن آیینه پاکی است که با مشاهده اندک افرادی که خلاف عرف و قانون و اسلام و انقلاب رفتار دارند، گمان می رود که اکنون جامعه از حزب اللهی بودن خارج گردیده است و به محض مشاهده چند برنامه مذهبی که در یک زمان و مکان تجمیع شده اند به وجد می آییم. در جهاد تبیین تا می توانیم از نقاط مثبت و زیبای دین و انقلاب باید بگوییم چنانکه امام صادق علیه السلام فرمودند چنانکه از زیبایی های اسلام به مردم بگوئید قطعا مردم به سمت دین خواهند آمد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صبح پائیزی و آزمایشگاه با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادری‌هایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد. صبح گوشیم پیام آمد که بچه‌ها مریض هستند و بزاریم برای شنبه. شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت: " من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم" فوری گفتم: "همین الآن میام دم در" خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم. سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز. خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم. مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم. از اینکه این وقت صبح پیاده روی می‌کردم احساس خوبی داشتم. وارد آزمایشگاه شدیم. نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونه‌گیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول می‌شویم. نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونه‌گیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت. برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامش‌بخشی را به آدم تزریق می‌کرد. با مهربانی از من خون گرفت. چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم: "چرا خون ریخت؟" با مهربانی و ادب جواب داد: "به نظرم خون خوبی داری" من هم گفتم: "آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس می‌کنم خون رقیق و تمیزتری دارم" بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد. دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش می‌توانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید. همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدم‌زنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم. مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود. صحبت‌های زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما می‌توانم به جرأت بگویم اکثر صحبت‌های ما درباره مسائل سیاسی روز بود. مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت می‌کردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاق‌های این روزها مطالعه داشتم. اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس می‌کردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم. در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه. ادامه دارد ... (س) ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبانیت حلما وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم. در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد. در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که "چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید" همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت: "هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو" بعد هم رو من کرد و گفت: " الهام جون بیا بریم" اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم: "واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بی‌ادبی و توهین از جوونامون ببینیم" اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمی‌گردی بعد از من نمی‌خوای چادر بپوشم. نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم. چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت: "ما می‌تونیم وارد پاساژ بشیم؟" نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت: "بفرمایید" اما من ترس شدید داشتم و گفتم: "حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمی‌تونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه" اما حلما گفت: "من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمی‌افته" ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم: "نه به هیچ وجه نمی‌تونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه" همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت: "دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست می‌خواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازه‌ها باز بشه" من هم گفتم: "بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازه‌هاشون رو باز کنن" خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخورده‌ایم و به‌خاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم. بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم. به فضای آرام بازار نگاه می‌کردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت می‌کردند. مغازه‌دارها یکی یکی مغازه‌هاشون را باز می‌کردند. آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودل‌های داغ را به دستمان داد. کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه می‌کردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من می‌داد. چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود. همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد. این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان می‌داد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود. خودش سعی می‌کرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند. همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت: "به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
متأسفانه امروز چنین صحنه‌هایی را می‌بینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانم‌ها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنه‌های مستهجن را از شبکه‌های مجازی مشاهده کند این خانم به حرف‌های من گوش می‌کرد و هیچ جوابی نمی‌داد. حلما هم این وسط صحبت‌های خوبی داشت و کمکم می‌کرد. خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیه‌ای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم" من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندام‌های زیبایی داری. "شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه" فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت. "هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید" توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم: "شاید بهایی باشه" حلما نگاهی کرد و گفت: "نمی‌دانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرف‌ها به مردم و اطراف نگاه می‌کردم. چند نفری مرد به ما نگاه می‌کردند و حرف‌های ما را کم و بیش می‌شنیدند. طلبه‌های زیادی از کنار ما رد می‌شدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها. گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبه‌ها" "ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش می‌کنم این‌ها اکثرا آدم‌های خوبی هستند" برگشت و گفت: "آره راست میگی من اشتباه کردم این‌ها بدبخت‌ترین آدم‌های جامعه هستند و بی‌پول‌ترین آدم‌های جامعه هستند. می‌دانم حقوق‌ کمی دارند. من اشتباه کردم" گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبه‌نماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند" سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم" حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم می‌گیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا می‌کنیم" با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم... ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
برگشت به من و حلما نگاه کرد و گفت: " خانم‌ها خداحافظ" گفتم: "ببخشید اگه اذیتتون کردیم حلال کنید. ان شاء الله که تونسته باشیم حرف حقیقت رو به شما گفته باشیم" گفت: "شما هم ببخشید" با عذرخواهی و مهربانی از در خارج شد. بلند داد زدم و گفتم: "خدا حفظت کنه ان شاء الله زیر سایه حضرت معصومه(س) زندگی خوبی داشته باشی و مشکلاتت حل بشه" گفت: "خیلی ممنون" و از خیاطی خارج شد. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
زیبا خانم گفت: "برای یک خانم که همسر هم داره روزی صد تومن کافیه! دیگه بیشتر از این چقدر میخوای خرج کنی؟ به اندازه نیاز خودت هم هست" زیبا خانم حرف من را قبول نداشت ولی من گفتم: " درسته مشکلات زیادی توی کشورمون هست. کمبودها و اشتباهات زیادی هست. ولی ما باید با تلاش همدیگه، دست به دست هم بدیم و درستش کنیم. همش به کشورهای خارجی مربوط نمیشه" خانم جوان و زیبا گفت: "بله درست میگید. من هم موافقم" من هم در ادامه گفتم: "عزیزم در تمام کشورهای دنیا اگر خوب درس بخونی خوب کار کنی شغل خوبی داری و خوبی هم نصیبت میشه" خانم جوان قبول کرد و گفتم: " البته منظورم این نیست که شما درس نخوندی و حقوق کمی داری نمیخوام ناراحتت کنم اما می‌خوام بگم که در تمام دنیا اینطور هست که باید کار کنی و پول در بیاری تا بتونی زندگی خوبی داشته باشی. هیچ جای دنیا با بخور و بخواب نمیشه به موفقیت رسید" خانم چادری جوان حرف من را قبول کرد و مورد تأیید قرار داد. هر دو نفر از خانم‌های چادری که یکی‌‌شان همراه با نوزاد بود و دیگری حجابش کمتر بود از همه خداحافظی کردند و از خیاطی خارج شدند. من و حلما دوباره شروع به صحبت کردیم و درد و دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و مسائل جامعه را همراه با خانم خیاط بررسی می‌کردیم. احساس خوبی داشتم از اینکه این چندمین موردی بوده که در این روز باهاش صحبت کردم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا اکنون پشیمان حقوق خوب کارگرها و معلم‌ها! در خیاطی منتظر بودیم که چادرهایمان آماده شود. خانم محجبه‌ای با یک نوزاد وارد خیاطی شد. پشت سرش هم یک خانم چادری اما با آرایش خیلی زیاد و پوشش زیر چادر نامناسب وارد خیاطی شد و پشت سرش هم خانمی با سن بالا وارد خیاطی شد که چادری هم نبود ولی محجبه بود. خانم خیاط شروع کرد به درد و دل با ما و از اتفاقات مختلفی صحبت کرد. مثلاً گفت: " توی شهر دنبال یک فقیر می‌گشتم تا دستش را بگیرم. هر چقدر به این و اون سپردم، هیچکس یک فقیر واقعی را نتونست به من نشون بده‌ اگر هم نشون میداد، اون شخص توانایی کار کردن رو داشت ولی کار نمی‌کرد و تنبلی می‌کرد" دوباره به من نگاه کرد و گفت: "از اقوام دور که توی قم زندگی می‌کردند و وضع مالی خیلی خیلی خوبی داشتند دو تا ماشین شاسی بلند یک خونه بزرگ و در واقع میشه گفت پادشاه بودند تمام اموال و دارایی هاشون را فروختند و رفتن آمریکا" زیبا خانم می‌گفت: "باهاشون صحبت که می‌کنم میگن اینجا تونستیم یه خونه کوچیک بخریم و یک ماشین. هر پنج نفرمون هم در حال کار کردن هستیم. از صبح تا شب و فقط می تونیم یک زندگی عادی داشته باشیم" زیبا خانم: "فامیلمون توی قم برای خودش شاهزاده‌ای بوده اما توی آمریکا داره پرستاری بچه‌ها را می‌کنه و واقعاً از لحاظ مالی خیلی ضعیف شدن و دلشون می‌خواد که بر گردن" خیلی برام جالب بود. گفتم: "واقعاً چنین چیزی بوده؟" گفت: "آره دروغ که بهت نمیگم. از اقوام نزدیکم هستن" دوباره شروع به درد و دل کرد و از اینکه کشور در وضعیت خوبی قرار دارد و رئیس جمهور کارهای بزرگ انجام می‌دهد حرف می‌زد. من هم گوش می‌دادم. بقیه هم چون موافق حرف‌هاش بودند، تأيیدش کردند. این وسط منم گفتم: " رئیس جمهور برای قشر معلم‌ها که کارهای زیادی کرده. چون من خودم معلم هستم. خبر دارم که رضایت زیادی بین معلمین وجود داره و هرکس از معلم‌ها که حرف میزنه واقعاً از روی عناد و عقده هستش و هیچ مشکل مالی یا کمبودی نداره" گفت: " بله درست می‌گید. مثل زمان عاشورا که لحظه کشتن امام حسین(ع) به ایشون گفتند ما با خودت مشکلی نداریم. حقد و کینه و بغض و کینه از پدرت علی(ع) داریم" سرم را تکان دادم و گفتم درست است. حلما هم صحبت‌هایی کرد‌. صحبت‌هامون رسید به اینجا که دارند چادر از سر خانم چادری‌ها می کشند. گفتم: "شرایط طوری شده که ما چادری ها توی کشور اسلامی بر اساس دینمون دیگه نمی‌تونیم حجاب و چادر رو محکم نگه داریم. چون از سرمون کشیده میشه" خانم‌ها تأيید کردند. خانم محجبه با یک نوزاد گفت: " همسرم امروز رفته تهران. از استرس پنجاه بار باهاش تماس گرفتم. می‌ترسم بلایی سرش بیارن" گفتم: " همسر شما روحانی هستند؟" گفت: "بله و به خاطر همین استرس زیادی دارم. با اینکه حتی لباس روحانیتش رو دراورده" گفتم: " نگران نباش. اگر روی پیشونیم نوشته باشند شهادت حتماً شهادت قسمت ما میشه ولی اگر ننوشته باشند، این اتفاق هیچ وقت نمی‌افته" حرفم را تأیید کرد، بعد هم دوباره با خانم خیاط شروع به درد دل کردیم. خانم خیاط به شوخی بلند گفت: "بچه‌ها منظورش با شاگردهای خیاطی بود ها! بیاین بریم بوستان علوی. زیر بوستان علوی در حال ساختن کاخ هستند. بریم ببینیم" همه بلند بلند خندیدند. من هم در ادامه صحبت‌های خانم خیاط گفتم: " چند وقت پیش مسافرت رفته بودم. چهار نفر خانم وارد مغازه شدند. سه نفر روسری خودشون رو کاملاً برداشته بودند. خیلی از برخوردشون ناراحت بودم. یک نفرشون فقط از روی ادب و احترام کلاهش رو روی سرش گذاشت. یک نفر دیگه هم یک روسری خیلی خیلی کوچیک رو دور گردنش بست. واقعاً دیگه چی میخوان؟ این‌ها که به بی‌حجابی و آزادی مد نظرشون رسیدن" خانم خیاط گفت: " اینها سیر نمیشن و براشون کافی نیست. می‌خوان همه چیز آزاد بشه. می‌خوان لخت و عریان وارد خیابان‌ها بشن" من بلافاصله گفتم: خُب به چه قیمتی می‌خوان این اتفاق بیفته؟ هیچ خانمی براش جالب نیست که چند تا مرد رو لخت و عریان توی خیابون ببینن" حرف‌هایی که زدم را قبول داشتند. بحث از گرانی‌ها شد. زیبا خانم گفت: " بله گرونی هست. ولی کار و تلاش هم هست. پول هم هست" گفتم: " برادر شوهرم که تو کار ساختمان سازی هست میگه یک کارگر تا ۵۰۰ تومن پول کارگری روزانه‌اش هست که میشه گفت پول قابل توجهی هم هست. هر روز که کار کنه میتونه پول قابل توجهی به دست بیاره برای ماهش" خانمی که با آرایش زیاد و چادر وارد خیاطی شده بود به من نگاهی کرد و گفت: " من روزانه صد هزار تومن در میارم" من نگاهی بهش کردم و گفتم: " البته این که ظلم‌هایی هم میشه و به برخی مشاغل حقوق‌های خیلی کمی میدن" ادامه دارد.... @roozneveshthayeman
روز نوشت‌های من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #داستان #بخش_پنجم خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خانم پیرزنی در خیاطی نشسته بود‌. می‌خواست یک قواره چادر خیلی زیبا و گران قیمت بدوزد. متوجه این مطلب نشده بودم. بهش گفتیم چادرت خیلی قشنگ و شیکه. گفت که مسافر هستم و از تهران میام. شوهر پیرزن مرد مسنّ و پیری بود که پشت در خیاطی نشسته بود و چند بار با صدای بلند از خانم خیاط می‌خواست کارشان را زودتر راه بیندازد تا زودتر سمت تهران حرکت کنند. پیرزن گفت: " وقتی می‌خواستیم بیایم قم کمی می‌ترسیدم. همش نگران بودم که چادرم رو از روی سرم نکشن" در همین حین چادر من آماده شد. چادرم را پوشیدم و جلوی بقیه مشتری‌های خیاطی ایستادم. چادرم را تا نزدیکی‌های قفسه سینه بالا می‌آمد. چادرم کش داشت. توری چادر را عقب کشیدم و گفتم: " اگر بخوان چادر رو از سرم بکشند، اصلاً در نمیاد. مگر اینکه آنقدر محکم بکشند که پاره بشه" خانم مُسنّ خندید و گفت: " آره راست میگی" گفتم: " نگران نباش. همه این بساط جمع میشه" گفت: ان شاءالله. رهبر عزیز کشورمان هم گفتند همه این اغتشاشات تمام می‌شود. گفت: ان‌شاءالله. گفتم: " چادر مادرمون حضرت زهرا(س) را از سرش کشیدند ما که دیگه کسی نیستیم. بزار چادرمون را بِکِشَند" به حرفای من گوش می‌داد. ولی دوباره خودم ناراحت شدم و قسم خوردم و گفتم: "به خدا قسم این اغتشاشگرها اگر خانم چادری رو گیر بیارن اون رو توی خیابون مثل اون پلیس لخت می‌کنند" خانم خیاط با ناراحتی نُچ نُچی بلند گفت. کمی که گذشت خانم مسنّ شروع به حرف زدن کرد و گفت: " اوضاع اقتصادی مملکت خیلی خرابه" با تعجب نگاهش کردم و گفتم با خودم این هم که مخالف هست بعد برگشت و گفت: " یک دارویی رو می‌خورم که هرماه کل ناصرخسرو رو میرم بالا و پایین تا اون رو پیدا کنم" گفتم: "این دارو تحریم شده؟" گفت: آره گفتم: "کی تحریم کرده مارو؟ آمریکا تحریم کرده که دست ما نرسد " حرفم را قبول داشت. گفتم: " بچه‌هایی که بیماری پروانه‌ای دارند دارو هاشون رو آمریکا اجازه نمیده به دست ما برسه اون‌ها چه گناهی کردن؟ شما چه گناهی کردی؟" حرفم را قبول داشت ولی می‌گفت: "چرا دولت هیچ کاری برای این قضیه نمیکنه؟ چند وقت پیش همه چیز خوب بود. توی کرونا دارو فراوون بود. الان اوضاع دارویی کشور خیلی خراب شده" برای این حرفش جوابی نداشتم جز همان تحریم بعد از مدتی گفت: " گرونی خیلی بیداد می‌کنه. خیلی زیاد. هیچ کاری نمی‌شه کرد. همسرم ۱۵ میلیون حقوق داره ولی با همون هم نمی‌تونیم کاری بکنیم" چشمم افتاد به چادر گران قیمتی که خریده بود. اما دلم نمی‌اومد که بهش بگم چطور می‌تونی چادر به این گرونی بخری؟ چشمم افتاد به پلک‌های پایینش که بن‌مژه گذاشته بود و موهای رنگ شده و صورت تمییز و قشنگش. بهش گفتم: "خانم شما خیلی خوشگل هستید. گفت: " نه من خوشگل نیستم. گفتم: " چرا وقتی چادرت رو سرت کردی و ماسکت رو پایین کشیدی با خودم گفتم چه خانم زیبا و باکلاسی" گفت: " تازه کجاشو دیدی! برادرم یک ماه به رحمت خدا رفته من عزادارم وگرنه خیلی خوشتیپ‌تر هم هستم. به خاطر حجابم همیشه ماسک می‌زنم که صورتم پیدا نشه. گفتم: " آفرین" ولی توی دلم بود که بهش بگم: " چرا از اوضاع اقتصادی می‌نالی در حالی که به راحتی مسافرت اومدی. به راحتی چادر گران‌قیمت خریدی و به تیپ و قیافت می‌رسی" ولی سکوت کردم و فقط گفتم: " خانم اوضاع اقتصادی درست میشه نگران نباشید" برگشت و گفت: " انقدر اوضاع خراب هست که گاهی میگم همه این نظام بره و همون بمیریم" گفتم: " چقدر نا امیدانه. این حرف رو نزن. این کشور اگر بیفته دست آمریکا، اسرائیل یا داعش بلاهایی سرمون میاد در حالی که الان در حال زندگی عادی هستیم" دوباره سر تکان داد و حرفم را قبول داشت، اما ته دلش می‌دانست که مدام به خاطر اوضاع اقتصادی و پیدا نشدن داروی مخصوص بیماری و گران بودن آن دارو ناراحت و دل نگران بود. برگشتم و گفتم: " خانم باز هم نگران نباش ان شاءالله همه چی درست می‌شه. حضرت معصومه(س) کمک می‌کنه. فقط ما باید پشت این انقلاب پشت این نظام و این کشور باشیم نباید بذاریم دشمنان و به این کشور دسترسی پیدا کنند. نباید بزاریم که گول بزنند" حرفم مورد تأییدش بود و خداحافظی کرد و از خیاطی خارج شد. حدود یکی دو سه ساعتی در خیاطی معطل بودیم. چادرها را گرفتیم و از خیاطی خارج شدیم و به طرف حرم مطهر حرکت کردیم. با خانم خیاط هم به گرمی خداحافظی کردیم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عمامه پدر شوهر خانم فروشنده قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباس‌های لوکس بود. صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم" زیبا خانم گفت: " جانم چی میخوای؟" فروشنده گفت: "می‌خواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم" زیبا خانم گفت: "بگو عزیزم گفت: " چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون" همه ما با ناراحتی گفتیم: " وای چه اتفاق بدی" گفت: " کاش فقط عمامش را می‌انداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دست‌هاش شکسته" همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم. خانم خیاط گفت: " باید هزینه‌هاش رو از دولت بگیره؟" خانم فروشنده گفت: " نه هزینه‌هاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟" حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم. فضای پاساژ  تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازه‌های پاساژ که رد می‌شدم به نوع لباس‌ها دقت می‌کردیم. به حلما گفتم: "نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه" حلما قبول داشت. گفتم: "ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخ‌های زیادی که نوع بافتش داره" حلما هم قبول داشت. گفتم: ر کی باید جلوی این‌ها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباس‌ها نباشه یا نوع بافتش پوشیده‌تر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش می‌کنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کامل‌تری داره" حلما حرفم را قبول داشت. با هم از پاساژ خارج شدیم. کل بحث و صحبت‌های ما امروز در مورد همین چیزها بود. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 همسر عاشق در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشی‌هامون زنگ نمی‌خورد. شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند. وقتی بهشون زنگ می‌زدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت: "اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه" گفتم: "نه امروز می‌خوام با حلما باشم" خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد. همسرم بود. گفت: "نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟" آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم. با خنده گفتم: " با حلما هستم. نمیشه که" گفت: " خُب باهم بریم" گفتم: " نه می‌خوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر" اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت می‌بردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و می‌خواست با من باشه احساس خوبی به من دست می‌داد. گفتم: " پی کارت باش اینقدر زنگ نزن" خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم. بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم. به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است. با کلافگی گفتم: "ای بابا باز که تماس گرفت" همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت: "خانوما اینجا برای چی نشستید؟" حلما به شدت ترسید و بلند گفت: "وای ترسیدم" من اصلاً نترسیدم و با بی‌خیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته. خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم. داشت می‌رفت به سمت محل کارش. با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم می‌خواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صوت قرآن در پاساژ با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازه‌ها را نگاه کردیم. وارد خرازی شدیم‌. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف می‌زدیم. با اینکه یواش حرف می‌زدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازه‌دار به صحبت‌هامون گوش می‌دادند. وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش می‌شد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشنده‌های آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش می‌داد.   توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفره‌های خوشگلی داشت. یک سفره خریدم. حلما هم چند مغازه عقب‌تر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم. در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند. بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد. بنده‌های خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند. برای سلامتیشون دعا کردم. وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت: " یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده" من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم. از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم. من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم. اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگو‌هایی داشتیم. از اینکه قرآنی‌های نورانی را می‌دیدم احساس خوبی به من دست داد. واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من می‌داد. آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم. به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم. علت اصلی این گیج بودن هم بحث‌های سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت. آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم. به حلما گفتم: "بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا" حلما قبول نکرد و گفت: "حتما باید برم خونه. بچه‌های نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ" از همدیگه جدا شدیم. وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد. غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم. شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم. آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. گفتم: " پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟" گفت: "آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش می‌آورد" گفتم: " پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت می‌کنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه" ناظم گفت: "باشه اشکالی نداره پیگیر می‌شم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن" تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند. گفت: " باشه حتما" الحمدالله فراموش هم نکرده بود. باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمی‌شد. حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت: " خدا خیرتون بده که جهاد تبیین می‌کنید" یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذره‌ای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم. @roozneveshthayeman
شیفت اولی خانم چادری میانسالی همراه با پیر زنی که واکر دستش بود و ظاهرا مادرش بود می‌گفت: "یعنی برای تکون دادن این پَر پول می‌گیره" یواش به مادرش گفت. با تعجب هم گفت. ولی آرام و قرار نداشت و آمد سمت من "حاج آقا شما برای تکون دادن این پَر پول می‌گیری؟" خندم گرفته بود، خودم رو کنترل کردم. پوز خندی زدم و گفتم: "بنده خادم افتخاری هستم" برگشت و از درب حرم خارج شدن و سمت پاساژ رفتن. خادم جوانی پنج دقیقه بعد آمد کنارم و پرسید زن و پیرزن چه گفتند؟ شرح ما وقع را گفتم. گفت: " الآن از کنارشون رد شدم. می‌گفتن یعنی از صبح تا شب کارش تکون دادن این پَر هست؟" وقتی آمدم دفتر برای استراحت و خوردن چای، جریان را به حاج آقا گفتم. گفت: "این فرصتی بود برای روشنگری" گفتم: "آخه جا خوردم و خندم گرفته بود و سریع هم رفتند" اطلاعیه‌ طرح را در مجازی دیدم. با خودم گفتم یعنی من هم توفیق خادمی را پیدا می‌کنم. ثبت‌نام کردم، مدارک را بارگزاری کردم. یک ماه بعد دعوت کردند برای مصاحبه. بعد از مصاحبه یک ماه طول کشید تا استعلاماتی که نیاز بود وصول بشه و مجوز حضور ما در این پُست خدمت فراهم شود. اما امروز من هم شیفت اول خدمتگزاری در لباس خدمت در نصیبم شد و عهد بستم که از این تجربه‌ها که برای خودم یا دوستان اتفاق افتاده تجربه نگاری کنم. در مسیر با آرزوی رسیدن به بعد از نابودی و ویرانی . ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت اولی مرد میانسالی آمد و گفت: "این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن" گفتم کار و طرح شهرداری هست. با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟" گفتم: "خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمی‌تونند پیاده بیان. ولی حرم ماشین‌هایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا می‌کنند" رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت. پسر نوجوانی از گیت عبور کرد. چشماش از پشت عینک می‌گفت که حاج آقا سلام. رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم. گفتم: "کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاست‌های دینی؟ " کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو می‌کنم" دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم. شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم. اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسی‌هایش. می‌گفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمی‌پوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون" تا حدی درست هم می‌گه ولی من الآن چکار می‌توانم کنم؟ جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟! فقط بهش گفتم: "الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟" گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست. خیالم راحت شد. با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده‌. با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید می‌رفت جلوی آینه و به دندون‌هاش یه نگاهی مینداخت. چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم. کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم. بیشتر زوار وقتی وارد می‌شدند و با من روبرو می‌شدند، جواب سلام من را می‌دادند ولی بعضی‌ها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر می‌شدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند. شاید بگید متوجه نشدند. اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند. در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیت‌ها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم. از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند. شاید تا حدی حق هم داشته باشند. اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند. ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت دوم جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم. گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد" از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم. دختربچه‌های کوچکی که از کنارم عبور می‌کردند به سمتشان می‌رفتم و می‌گفتم: "سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش" خنده ریزی می‌کردند و از من شکلات را می‌گرفتند. پیرمرد نورانی با عصا نظاره‌گر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد. رفتم کنارش. گفتم: "هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست" نگاه نگرانی داشت به او گفتم: "خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟" گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمده‌ام و منتظرم تا همراهم بیاید" با او صحبت‌هایی راجع به رشته‌اش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربه‌های دانشی خودم به او انتقال می‌دادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. می‌گفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد. از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمک‌های معنوی حضرت معصومه(س) تا چوب‌های لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقه‌اش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود. ادامه دارد... @roozneveshthayeman
روز نوشت‌های من
شیفت دوم #بخش_اول جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و اح
شیفت دوم دو تا پیرمرد با هم از گیت بازرسی خارج شدند. داشتند با هم صحبت می‌کردند. اولش فکر کردم با هم رفیقند ولی ... یکیشون سبزه بود و بیشتر زیر لب حرف می‌زد، البته بیشتر داشت قُر می‌زد و دیگری سفید رو و خوش بیان و زیاده گو. ایشون خودش را از انقلابی‌های قدیم معرفی کرد. می‌گفت با کی و کی بودم. اینکه حمله مامورای شاه به طلبه‌های فیضیه را وقتی سن کمی داشته دیده. پدرش طلبه بوده. این پیرمرد سید می‌گوید: " وقتی مامورها به فیضیه ریختند پدرم دستم را گرفت و گفت آسید حسین بدو بریم" انقدر که صحبت کرده بود دهنش کف کرده بود. هی تو دلم می‌گفتم باباجان من باید برم به کارم برسم ولی می‌گفتم این بنده خدا حتما با حرف زدن آروم میشه. رفیقش که من فکر می‌کردم رفیقش هست ما دو تا را خیلی سریع ترک کرد و با همان حالت قُر زدن زیر لبی و آهسته رفت سمت حیاط حرم. خلاصه به پیرمرد سفید رو و زیاده گو گفتم: "پدرجان! شما دنیا دیده هستی! قبل انقلاب رو خودت با چشمات دیدی. جنگ رو لمس کردی. از من که هیچ کدوم رو ندیدم جلوتری. نمی‌گم کمبود و نقص نداریم. داریم. مدیریت ضعیف داریم. مدیر فاسد هم داریم. ولی بالکل اصل و کلیت نظام و حکومت خوب داره حال آمریکا و غرب و استکبار و شیطان اکبر رو مبگیره و ان شاء الله بزودی سفره مردم هم رونق می‌گیره و شما با این سن و تجربه نباید آیه یأس برای ملت بخونی بلکه باید امیدآفرینی کنی، تبیین کنی گذشته و حال رو مخصوصا برای جوان‌ها" نمی‌دونم قانع شد یا نه ولی گفت و ما هم گفتیم و از هم خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد پیرمردی آمد سمتم. چهره‌ای ایرانی افغانستانی داشت. بعد از سلام و احوال و زیارت قبولی گفت: "اون پیرمردی که باهاش حرف می‌زدی! اصلا انقلاب رو قبول نداره! به امام و رهبری فحش می‌ده و الآن هم گوش یه طلبه دیگه رو تو حرم مفت گیر آورده و داره باهاش حرف میزنه" گفتم: " جلوی من که توهینی نکرد ولی ان شاء الله عاقبت امر هممون ختم به خیر بشه" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
روز نوشت‌های من
شیفت دوم #بخش_دوم دو تا پیرمرد با هم از گیت بازرسی خارج شدند. داشتند با هم صحبت می‌کردند. اولش فکر
شیفت دوم پیرمردی از گیت رد شد. سلام بهش کردم. تا جواب سلامم را داد. گفتم شما اهل کاشان هستید؟ گفت بله. گفتم باجناقم کاشانی هست از لهجتون سریع تشخیص دادم. گفتم منتظرید حاج خانم بیاد؟ گفت منتظرم سرور بیاد. گفتم خدا سرورات رو زیاد کنه. خنده کرد گفت دیگه از ما گذشته. بحث بازی ایران را پیش کشید. گفت در تهران شنیدم حدود ۳۰ نفر بخاطر باخت ایران سکته کردند و مردند. گفت اگر این جمعیتی که پای فوتبال نشسته بودند و برای بازی ایران دعا می‌کردند برای فرج امام زمان دعا می‌کردند حتما امام می‌آمد. با سر حرفش را تأیید کردم. حاج خانمش بقول خودش سرورش آمد، برایشان زیارت قبولی آرزو کردم و به خدا سپردمشان. گرم صحبت و خوش آمد گویی بودم که صدایی در گوشم گفت: "امربه معروف دو طرفه هست ۳۰ -۴۰ کلیو اضافه وزن داری از امروز با چنگال برنج بخور" بلند داد زدم و گفتم: "تشکر، حاجت روا شی قبول باشه زیارت" رویش را برنگرداند و فقط دستی تکان داد و رفت. هر بار حرم مقداری شکلات و نمک به خادمان طرح هادیان کریمه می‌دهد تا بین زوار تقسیم کنند. اینبار بجای نمک دو بسته نبات روزی من بود. دو تا بسته نبات را به یک زوج افغانستانی و یک زوج پاکستانی دادم. با زوج افغانستانی توانستم صحبت کنم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم. با زوج پاکستانی با زبان اشاره فهماندم که این برای شما دو نفر هست، با هم مهربان باشید و این هدیه از طرف حضرت فاطمه معصومه هست. با اشاره تشکر کردند و لبخند رضایت بخشی به من زدند. دو تا از شکلات‌هایم را به دو پیرمرد دادم. یکی به پیرمرد مشهدی سید که گفت خادم امام رضا بست شیخ طوسی هست. گفت: " آقا ما بچه بودیم خوب بودیم به ما نمیدی؟" منم گفتم: " چرا نمیدم. بفرما. زیارت قبول" پیرمرد دوم هم وقتی دید دارم به بچه‌ها شکلات می‌دهم و با مردم حال و احوال می‌کنم نزدیکم شد و آرام گفت: " از آخوندا نمیشه چیزی کند!" گفتم: " چرا نمیشه بفرما" تو مُشتم شکلات را گذاشتم و یواشکی تو دستم گذاشتم و بهش دادم. خوشش اومد و با لبخند از من جدا شد. چهار جوان از کنارم داشتند رد می‌شدند. لبخند زنان و گرم صحبت بین خودشان. تیپشان بروز و سنشان ۱۸_۲۰ سال بود. با روی خوش بهمه‌شان سلام و خوش آمد گفتم یکی از جوان‌ها با حالتی رضایت بخش گفت: "برای شما یکی حتما دعا می‌کنم " گویا از این برخورد من، از این لبخند من خوشش اومده بود. مرد سبزه میانسالی وارد حرم شد. با او سلام و احوال کردم. فارسی زیاد بلد نبود. از او پرسیدم اهل کدام کشوری؟ گفت پاکستان. برای مردم کشورش برای اعتلای اسلام و تشیع در کشورش برای حفظ وحدت مردمش برای سلامتی مردم و مسئولین خدمت گزارشان و برای اینکه آنان هم در لشکر امام زمان حضور پیدا کنند و سهمی در قیام مهدوی داشته باشند دعا کردم و او دو دستش را آمین گو بالا گرفته بود و میزان رضایت بالایش در این نحوه برخورد از خادم روحانی حرم با خودش را در چهره خندان و شادمان او مشاهده می‌کردم و او را بدرقه کردم تا به سمت مرقد و بارگاه منور شرفیاب شود. چهار تا نوجوان تا وارد صحن شدند با من روبرو شدند. چهره‌ها مثبت و مذهبی و هیئتی. سن حدود ۱۵_۱۷ ساله بودند. گفتم فرصت خوبی هست تا به معرفت زیارت این عزیزان بیافزایم. البته ادعایی ندارم. آنچه که گفتند را مثل یک گزارشگر من اطلاع رسانی کردم. گفتم: " در زیارت بی بی جان می‌خوانیم تَرُدُّ سَلامی جواب سلام ما را بی بی جان می‌دهد. منتهی چه کنیم که گوش دل کَر شده چشم دل کور شده. نمی‌بینیم نمی‌شنویم آنچه از غیب است. مومن کسی است که به غیب ایمان دارد" از مرحوم آیت الله بهجت برایشان گفتم. گفتم: "یکی از جمله‌های معروف آقای بهجت این بود: در خانه اگر کس است همین یک حرف بس است. کسی آمد پیش ایشان و درخواست دستورالعمل خاصی داشت. آقای بهجت به ایشان فرمودند انجام واجبات ترک محرمات. در خانه اگر کَس است، همین یک حرف بَس است" تمام. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
شیف سوم پیرمردی را دیدم که کلاه بافتنی مشکی روی سرش داشت و یک پالتو مشکی که رنگش رفته بود تنش بود. نیم ساعتی ایستاده بود. روبروی ماموران بسیجی مستقر راه می‌رفت. سمتش رفتم. سلام کردم. گفام قمی هستید یا از شهرستان؟ تا آمدم بگم خیلی وقت هست منتظر هستید اگه کاری از من بر میاد انجام بدم سریع گفت شما چه کار دارید؟ عصبانی شد. تو جیبم شکلات بود. گفتم شکلات بهتون بدم. گفت: "برو به بچت شکلات بده" گفتم عمو چرا عصبانی شدی؟ گفت: "شما چکار دارید من کجاییم؟ شما آدم رو عصبانی می‌کنید! فکر می‌کنن ما تروریست هستیم" دیدم عصبانی هست ازش عذرخواهی کردم و رویم را برگرداندم و ازش جدا شدم. تا خود نماز اونجا هی می‌رفت و برمی‌گشت. سمت خادمی که بیسیم داشت رفتم. بهش جریان را گفتم. نمی‌دانم دیگه چه اتفاقی برایش افتاد. چون بعد از نماز دو ساعتی بودم ولی دیگه ندیدمش. یک خانواده پنج نفره از کنارم رد شدند. سلام و علیکی کردیم و براشون زیارت قبولی کردم. مادرشون تشکر کرد و سمت من برگشت و گفت: "حاج آقا پسرم می‌خواد عمامه شما رو ببوسه و ازتون فیلم بگیرم تا پسرم برای معلمشون بفرسته" گفتم: "پسرم عمامه رو یه وقت برنداری بندازی" خنده‌ای کرد و بوسه کرد و منم پیشانیش را بوس کردم و به سه تا پسر شکلات دادم و به پدر مادر یک بسته نمک تبرکی حرم را دادم. گفتم: "الحمدلله زندگیتون پرصفا هست این نمک ان شاءالله زندگیتون رو نمکی کنه" پشت گیت ایستاده بودم که آقای خوشتیپی آمد سمتم و آدرس یکی از دفاتر مراجع را پرسید. آدرس را دادم. منتظر خانمی بود. گفت حاج آقا می‌توانم سوالی از شما کنم؟ بفرمایید. "یکی از اقوام ما از  جنوب آمده می‌گه بچش جن زده شده. تو خونه نماز می‌خونه بچش اذیت میشه دعا و قرآن جلوش میخونن اذیت میشه" گفتم: "چی کارست؟ کار خاصی کرده؟ سمت کتاب‌های سحر و جادو رفته؟" گفت: "اهل مطالعه هست. کتاب‌های عقلی زیاد می‌خونه. نمی‌دونم سمت کتاب‌های سحر و جادو رفته یا نه" گفتم امروز روز شهادت حضرت زهرا(س) هست دفتر حاج آقا شلوغ هست. روضه هست. بعید می‌دانم توفیق دیدار با حاج آقا پیدا کنید. باید قبل از آمدن زنگ می‌زدید. سوال می‌کردید. من تخصصی ندارم ولی احتمال جن زدگی را جزو احتمالات آخری می‌دانم. یک نمک تبرکی تو جیبم مانده بود بهش دادم گفتم ان‌شاءالله درمان بشند زودتر. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
شنیده بودید که مخالفین هیئت و عزاداری سالانه در محرم و صفر که می‌گفتند دعوای دو گروه عرب به ما چه که بعد از هزار سال باز شما برای آن هزینه می‌دهید؟ امروز اگر بنا به گفته آن‌ها این مراسمات قطع شده بود، شاهد و ناظر برادر کشی‌های بیشتری بودیم، همچو آن چیزی که بر سر آمد. توسط یک جوان هم زبان. هم شهری. آری اتفاقات تاریخ تکرار می‌شود و خوشا به حال آنانی که از آن درس گیرند و بدا به حال آنی که همچو گذشتگان کثیر در خواب غفلت فرو رفته باشد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
آن‌قَدَر به شما فِشار آمده است که نمی‌دانید چه غلطی دارید می‌کنید. این حرکت نشریه هتاک فرانسوی که برای او عادت شده است نشان دهنده استیصال غرب در برابر اندیشه‌های ناب انقلاب است. نشان‌دهنده شکست مفتضحانه آنان در اغتشاشات اخیر است. شمائی که به فکر زنان ایرانید، کمی به فکر زنان و دختران خود باشید که دچار انواع فسادهای ناخواسته شده‌اند. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
روز نوشت‌های من
پازل جملات جای علامت سؤال عدد صحیح را وارد نمایید. جمله(؟): امام خمینی در کتاب دشمن شناسی با استفاده از معارف دینی من جمله سیره نبوی و علوی شناخت دشمن را گام نخست پیروزی در برابر او می‌داند. جمله(؟): رهبری فرزانه در بیانیه گام دوم عمده فعالیت دشمن را ایجاد ترس و القاء نا امیدی می‌دانند. جمله(؟): امام خامنه‌ای در آخرین فرمایش گُهَر بارشان نقشه و مهندسی دشمن را خوب دانسته ولی محاسباتشان را معیوب عنوان کردند. جمله(؟): یکی از بحث‌های داغ این روزها بین مردم در کوچه و بازار، خانه و مهمانی، بحث از اتفاقات اخیر است. جمله(؟): گروهی از مردم دغدغه دین را اولی دانسته و ابراز نگرانی از وضع حجاب دارند. گروهی اقتصاد را. پنج جمله بیان شد. جایگاه جملات طبق همین سیری که عرض شد صحیح است. یعنی عدد جایگزین علامت سؤال یک تا پنج به ترتیب است. امّا پاسخ نادرست به این سؤال: اول گرانی و بی‌حجابی را می‌بینیم، نا امید می‌شویم، می‌ترسیم و خیلی کم به جملات امام و رهبری، به دشمن شناسی می‌اندیشیم(حتی او که مدعی ولایی بودن است). از همینرو پازلی که من و تو می‌چیند پیام نا امیدی و ترس است. آری عمده پیام مباحثات مردم، ترس از آینده حجاب و اقتصاد و نا‌امید بودن به آینده کشور است! پس این مهندسی دشمن بی‌تأثیر نبوده و محاسبات خودی را هم تغییر داده است. پس بیخود نبوده است که سکان‌دار کشور و افزایی را مکرراً سفارش نموده است. بنده خدا می‌گوید بروید مطالعه کنید. می‌فرماید بچه‌های ما متأسفانه کتاب کم می‌خوانند. می‌پرسد فکر کنید نقش ایران و آسیا در نظم نوین جهانی چیست؟ به مسئولین می‌گوید بروید یک دوری در پایگاه‌های نظامی و هسته‌ای ایران بزنید. عزیزان من مشکل در کشور وجود دارد اما آن نیمه کم لیوان! شما می‌توانی مخالفت کنی و این حرف من را قبول نداشته باشی چون آنچه با چشمانت می‌بینی قبول می‌کنی. پس ببین رویش‌ها را! ببین پیشرفت‌ها را! ببین دستاوردها را! ببین موفقیت‌های بی‌شمار را! دائماً دنبال دیدن کاستی‌ها هستی! چَشمانَت عادت کرده و پُری لیوان دیگر به چَشمَت نمی‌آید. اگر درست محاسبه کنی، نتیجه چینش پازل جملات، تقویت ایمان و باور به آینده ایران و انقلاب است. سُخَن بسیار است امّا مَقال اَندَک. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بخواهیم درس جهاد تبیین را از زینب کبری سلام الله علیها بیاموزیم باید به چه نکاتی توجه کنیم؟ ✍مجتبی میرزایی https://eitaa.com/roozneveshthayeman/-221967 ۱. در جهاد تبیین ترس جایگاهی ندارد. چرا که حضرت زینب(س) در اسارت و زیر شمشیر جهاد تبیین نمود. ۲. در جهاد تبیین ولو در زمین و کاخ دشمن هم باشی می‌توانی وظیفه‌ات را انجام دهی. چرا که زینب کبری(س) در کاخ یزید به جهاد تبیین پرداخت. ۳. در جهاد تبیین باید از اسم و شهرت و رسم و مقام و جایگاه اجتماعیت بگذری. او دختر علی علیه السلام بود. دختر خلیفه مسلمین. نوه رسول خدا(ص). دارای مقام و جایگاه اجتماعی، اما همه این‌ها را در راه جهاد تبیین استفاده نمود. ۴. در جهاد تبیین حقایق را شفاف باید بیان کرد بدون هیچگونه توریه و تقیه. ۵. خسته نشدن در اوج ناملایمات و فشارهای جسمی و روحی و اقتصادی به همین اندک اکتفا کرده و در این شب عزیز از خداوند متعال عاجزانه استمرار توفیقات الهی برای مجاهدین عرصه جهاد تبیین را خواستار هستم و امیدوارم همه کسانی که عاشق آن هستند جزو زینبیون به حساب آیند به آرزوی شیرین خود دست یابند.
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جهاد تبیین، نمایشی دیگر از قدرت تدبیر زینب کبری(س) 💬 امام خامنه‌ای: 🔹 این بزرگوار را، جهاد روایت را راه انداخت؛ نگذاشت و فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه غلبه پیدا کند؛ کاری کرد که روایت او بر افکار عمومی غلبه پیدا کند. حالا تا امروز روایت زینب کبریٰ (سلام الله علیها) از حادثه‌ی عاشورا در تاریخ مانده، [امّا] در همان زمان هم تأثیر گذاشت در شام، در کوفه، در مجموعه‌ی سالهای حکومت اموی و منتهی شد به ساقط شدن حکومت اموی. 🔹 ببینید! این درس است؛ این همان حرفی است که بنده همیشه میگویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند. ۱۴۰۰/۰۹/۲۱ 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
خط‌کش زندگی توجه! در این یادداشت کلماتی وجود دارد که ممکن است ذهن شما سوت بکشد! ✍مجتبی میرزایی https://eitaa.com/roozneveshthayeman/566 ملاک، معیار، سنجش و شاخص در زندگی هر فرد، تعیین کننده مسیر او خواهد بود که در این یادداشت از آن با نام خط‌کش یاد خواهیم کرد. شما در هر بازی و رقابتی بر اساس یک خط کش فرضی ذهنی، تیم‌کشی می‌کنید و برای خودتان یار و حریف تعیین می‌کنید. در زندگی واقعی و مجازی هم این خط‌کش وجود دارد. خط‌کش زندگی من، قرآن و روایات، کلام بزرگان دین و در کل هر آنچه که از آن با نام دین اسلام یاد می‌شود، هست. با این ملا ک و معیار، برخی بی‌حجاب و بد حجاب و شُل حجاب، و برخی با حجاب هستند. برخی با ایمان، و برخی بی ایمان هستند. برخی انقلابی و برخی غیر انقلابی هستند. سؤالم از بی‌حجاب‌ها و بد حجاب‌ها و شُل حجاب‌ها این است که خط‌کش زندگی شما چیست؟ دنیا؟ حرف مردم؟ انسانیت؟ پول؟ وسواس‌های شیطان و یا...؟ کدام در تعیین مسیر شما مؤثر است؟ قرآن و دین اسلام تغییر ناپذیر و متقن و محکم و مستدل است، آیا خط‌کش زندگی شما این چنین هست؟ آیا آنچه که هر روز تغییر می‌کند و منافع شخصی در آن دخیل است توانایی حاکم شدن بر کُل جامعه را دارد؟ مسلّماً خیر حکومت ایران، با ملاک و معیار و سنجش اسلام پاگذاری شده و گرچه ضعف‌هایی در اجرای آن دارد ولی به نسبت سایر حکومت‌های اسلامی، دستورات اسلام را بهتر اجرایی نموده است. مخالف حکومت ایران اسلامی از دو حال خارج نیست: ۱. احترام می‌گذارد ۲. رو به مخالفت علنی می‌آورد او که در جامعه به ملاک و معیار و سنجش جامعه و حکومت احترام می‌گذارد، حکومت و جامعه هم به او احترام می‌گذارند و کاری به خلوت او ندارند ولی اگر به مخالفت علنی بپردازند، خلوت او نیز نا امن خواهد شد. حالا سؤال من از بی‌حجاب‌ها، کم‌حجاب‌ها و شُل حجاب‌ها این است که علّت بی‌حجابی و کم حجابی و شُل حجابی شما چیست؟ لطفا با توجه به مطالب قبلی پاسخ دهید.
روز نوشت‌های من
خط‌کش زندگی توجه! در این یادداشت کلماتی وجود دارد که ممکن است ذهن شما سوت بکشد! ✍مجتبی میرزایی htt
خط‌کش مافیا ✍مجتبی میرزایی https://eitaa.com/roozneveshthayeman/568 مافیا یک طراح است که با خط کش خود، طوری نقشه را ترسیم می‌کند که شهروندان او را نشناسند. شهروند اگر با خط مافیا مسیر بازی را طی کند در چاه بازنده‌ها سقوط خواهد کرد. در زندگی واقعی و مجازی افرادی وجود دارند که مدام خط‌دهی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و... می‌دهند. شناخت شهروند از مافیا در این دوران بسیار سخت شده است. شهر پر از دود و مه و هوای آلوده است. چشم، چشم را نمی‌بیند. خدای بازی برای شهر راهنمایی قرار داده است و آن قرآن که سخنگوی دین اسلام است. تا چند روز دیگر وارد ماه مهمانی خدا، بهار قرآن خواهیم شد. قدر فرصت‌ها را بدانیم. خطر سقوط برای غافلان نزدیک است. لطفا یادداشت قبل را مطالعه کنید و خط‌کش زندگی خود را تعیین نمایید تا در مسیر مافیا قرار نگیرید.
برنامه راهبردی جبهه انقلاب ✍مجتبی میرزایی ۱. تقویت جریان مبلغین مستقر در روستاها توسط اداره اوقاف، سازمان و دفتر تبلیغات، عقیدتی سیاسی نیروهای مسلح، عقیدتی سیاسی نمایندگی‌های ولی فقیه، واحدهای فرهنگی و نمایندگی‌های رهبری در دانشگاه‌ها و بسیج روستایی و... ۲. افزایش حمایت‌های مادی و معنوی به قدر کفاف یک زندگی آبرومندانه و شرافت مندانه ۳. هماهنگی صد در صدی نهادها و مجموعه‌های انقلابی که در بند اول ذکر شد. ۴. آموزش‌های جهاد تبیین به مبلغین ۵. تعیین مراحل کوتاه مدت و... https://eitaa.com/roozneveshthayeman