🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_دوم
عصبانیت حلما
وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم.
در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد.
در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که
"چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید"
همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت:
"هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو"
بعد هم رو من کرد و گفت:
" الهام جون بیا بریم"
اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم:
"واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بیادبی و توهین از جوونامون ببینیم"
اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمیگردی بعد از من نمیخوای چادر بپوشم.
نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم.
چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت:
"ما میتونیم وارد پاساژ بشیم؟"
نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت:
"بفرمایید"
اما من ترس شدید داشتم و گفتم:
"حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمیتونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه"
اما حلما گفت:
"من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمیافته"
ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم:
"نه به هیچ وجه نمیتونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه"
همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت:
"دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست میخواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازهها باز بشه"
من هم گفتم:
"بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازههاشون رو باز کنن"
خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخوردهایم و بهخاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم.
بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم.
به فضای آرام بازار نگاه میکردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت میکردند. مغازهدارها یکی یکی مغازههاشون را باز میکردند.
آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودلهای داغ را به دستمان داد.
کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه میکردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من میداد.
چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود.
همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد.
این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان میداد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود.
خودش سعی میکرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند.
همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت:
"به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن"
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#اغتشاشات
#حجاب
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#داستان_کوتاه
#اشترودل
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
شیفت اولی
#بخش_دوم
مرد میانسالی آمد و گفت:
"این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن"
گفتم کار و طرح شهرداری هست.
با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟"
گفتم:
"خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمیتونند پیاده بیان. ولی حرم ماشینهایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا میکنند"
رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت.
پسر نوجوانی از گیت عبور کرد.
چشماش از پشت عینک میگفت که حاج آقا سلام.
رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم.
گفتم:
"کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاستهای دینی؟
" کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو میکنم"
دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم.
شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم.
اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسیهایش.
میگفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمیپوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون"
تا حدی درست هم میگه ولی من الآن چکار میتوانم کنم؟
جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟!
فقط بهش گفتم:
"الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟"
گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست.
خیالم راحت شد.
با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده.
با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید میرفت جلوی آینه و به دندونهاش یه نگاهی مینداخت.
چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم.
کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم.
بیشتر زوار وقتی وارد میشدند و با من روبرو میشدند، جواب سلام من را میدادند ولی بعضیها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر میشدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند.
شاید بگید متوجه نشدند.
اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند.
در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیتها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم.
از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند.
شاید تا حدی حق هم داشته باشند.
اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
#حضرت_معصومه_(س)
#خادم
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
شیفت دوم #بخش_اول جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و اح
شیفت دوم
#بخش_دوم
دو تا پیرمرد با هم از گیت بازرسی خارج شدند.
داشتند با هم صحبت میکردند. اولش فکر کردم با هم رفیقند ولی ...
یکیشون سبزه بود و بیشتر زیر لب حرف میزد، البته بیشتر داشت قُر میزد و دیگری سفید رو و خوش بیان و زیاده گو.
ایشون خودش را از انقلابیهای قدیم معرفی کرد. میگفت با کی و کی بودم. اینکه حمله مامورای شاه به طلبههای فیضیه را وقتی سن کمی داشته دیده. پدرش طلبه بوده. این پیرمرد سید میگوید:
" وقتی مامورها به فیضیه ریختند پدرم دستم را گرفت و گفت آسید حسین بدو بریم"
انقدر که صحبت کرده بود دهنش کف کرده بود. هی تو دلم میگفتم باباجان من باید برم به کارم برسم ولی میگفتم این بنده خدا حتما با حرف زدن آروم میشه.
رفیقش که من فکر میکردم رفیقش هست ما دو تا را خیلی سریع ترک کرد و با همان حالت قُر زدن زیر لبی و آهسته رفت سمت حیاط حرم.
خلاصه به پیرمرد سفید رو و زیاده گو گفتم:
"پدرجان! شما دنیا دیده هستی! قبل انقلاب رو خودت با چشمات دیدی. جنگ رو لمس کردی. از من که هیچ کدوم رو ندیدم جلوتری. نمیگم کمبود و نقص نداریم. داریم. مدیریت ضعیف داریم. مدیر فاسد هم داریم. ولی بالکل اصل و کلیت نظام و حکومت خوب داره حال آمریکا و غرب و استکبار و شیطان اکبر رو مبگیره و ان شاء الله بزودی سفره مردم هم رونق میگیره و شما با این سن و تجربه نباید آیه یأس برای ملت بخونی بلکه باید امیدآفرینی کنی، تبیین کنی گذشته و حال رو مخصوصا برای جوانها"
نمیدونم قانع شد یا نه ولی گفت و ما هم گفتیم و از هم خداحافظی کردیم.
چند دقیقه بعد پیرمردی آمد سمتم. چهرهای ایرانی افغانستانی داشت. بعد از سلام و احوال و زیارت قبولی گفت:
"اون پیرمردی که باهاش حرف میزدی! اصلا انقلاب رو قبول نداره! به امام و رهبری فحش میده و الآن هم گوش یه طلبه دیگه رو تو حرم مفت گیر آورده و داره باهاش حرف میزنه"
گفتم: " جلوی من که توهینی نکرد ولی ان شاء الله عاقبت امر هممون ختم به خیر بشه"
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#حرم
#جهاد_تبیین
#انقلاب
#هادیان_کریمه
@roozneveshthayeman