شعار هواداران
هر تیم هر چقدر هم قوی باشد نیاز به هوادار دارد.
یکی از اصلیترین فعالیتهای هواداران #حضور در صحنه و #میدان بازی، تشویق کردن بازیکنان و مربیان تیم، #خواندن_سرود_تیم و شعار دادن به نفع خودی و برعلیه تیم حریف است.
هرچقدر این شعارها حماسیتر، هماهنگتر، دسته جمعی باشد؛ اثرگذاری و شور انگیزی آن بین یاران را افزایش و استرس و ترس در بین تیم حریف را بیشتر میکند.
امروز #میدان نبرد بین جبهه حق و باطل نظارهگر حضور پرشمار و پرشور جوانان، نوجوانان، کودک و پیر، مرد و زن هست، اما آنچه که کمتر دیده و شنیده میشود، #شعار #هواداران است.
مثلا در همین راهپیمایی اخیر در ۱۳ آبان مشاهدات خود بنده این بود که با وجود حضور پرشمار و کمنظیر #هواداران #انقلاب و #مقاومت و #ایران ولی اکثریت، کمتر جواب شعارگو را میدادند. اکثریت پرچم ایران همراهشان نبود. اکثریت پلاکارد حاوی شعار همراهشان نبود.
الآن یک #دربی بینالمللی بین تیم انقلاب و مقاومت و کل استکبارجهانی صورت گرفته و ما هواداران حالا که در #صحنه حضور داریم باید #شعار تیم خودمان را هم بلند فریاد بزنیم.
اگر امروز به #لباس_روحانیت و به #عمامه که #شعار دین رسول الله (ص) هست، برخی تماشاگرنماهای داخلی حمله و جسارت میکنند، اگر امروز به #بسیجی و هرکسی که #لباس_بسیجی بر تن دارد که #شعار #مقاومت و #ایثار هست، اهانت و جسارت میکنند، اگر امروز به هرآنکس که چهره مذهبی دارد که #شعار #غیرت و #مردانگی است، حمله میکنند، اگر امروز به #چادر و با #حجاب که شعار بزرگ بانوی اسلام، بانوی جوان شهید که قبرش مخفی است، بیاحترامی میکنند و #چادر از سر او میکشند، اگر امروز دست جانباز رهبرمان را تمسخر میکنند،
هواداران تیم #انقلاب و #مقاومت و #ایران باید بیشتر از قبل با #لباس_روحانیت، با #لباس_بسیجی، با #چادر، با #حجاب و با تیپ مذهبی، با چفیه در سطح شهر و جامعه حضور پیدا کنند؛ تا هم مایه تشویق و انگیزه تیم خودی شود، هم موجب یأس و ناامیدی تیم حریف گردد.
با امثال کارهای #عمامه_بوسی، #چادر_بوسی، #تقدیم_گل به #حافظان_امنیت و ایدههای نو دیگر، تاکتیکها و نقشههای تیم حریف را تار و مار کرده و نتیجه نهایی را به نفع خودمان رقم خواهیم زد.
#من_هوادار_انقلابم
#من_هوادار_مقاومتم
#من_هوادار_ایرانم
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
شعار هواداران هر تیم هر چقدر هم قوی باشد نیاز به هوادار دارد. یکی از اصلیترین فعالیتهای هوادار
چند خط خودمونی بگم برای توضیح مطلب:
ببینید اونایی که اهل ورزش و فوتبال هستند وقتی مسابقه دربی بین استقلال و پرسپولیس میشه، میرن ورزشگاه آزادی و با حضور خودشون هواداری خودشون از تیمشون رو نشون میدن و بیشتر هوادارها با لباس تیمشون، با پرچم تیمشون، میرن و شعارها و سرود تیمشون رو میگن و بعضیا هم هستن که فقط میرن بازی رو نگاه کنن
دقیقا الآن امروز وضعیت کشور ما اینطوری هست که هوادارای انقلاب میان وسط میدون و حضور خودشون رو نشون میدن ولی باید شعارهایی مثل چادر و چفیه و عمامه و تیپ مذهبی و هر کاری که نشون میده ما انقلابی هستیم، ما تو تیم انقلاب هستیم رو نشون بدیم. هم به خودیا که تشویق بشن هم به نخودیا که مأيوس بشن.
سرود ملّیت🇮🇷 را بخوان!
⛔️ بیغیرتی
🚫 قرارگرفتن در جوّ مجازی
🔴 ترس از در خطر افتادن موقعیّت اجتماعی
⭕️ ترس از ریزش فالوورها
اینها از مهمترین دلایل همخوانی نکردن سرود ملّی🇮🇷 توسّط ورزشکاران در عرصه بینالملل است.
با این وجود برخی از ورزشکارانی که مَرام پهلوانی در آنان زنده است، بر خلاف جریان موّاج و طوفانیِ مجازی، سرود ملّی را با افتخار و با سربلندی و اقتدار زمزمه کردند که نشان از:
✅ غیرتی بودن
✅ تعصب روی ایران داشتن
✅ آگاه بودن
✅ بصیرت داشتن
✅ شجاع بودن (ترسو نبودن)
✅ وفادار بودن
و...این افراد هست.
⁉️ چه باید کرد که گروه اوّل تبدیل به گروه دوّم شوند؟
⁉️چه باید کرد که گروه دوّم تبدیل به گروه اوّل نشوند؟
⚠️ تهدید
⚠️ تعلیق
⚠️ توبیخ
🆗 تکریم
🆗 تشویق
🆗 ترفیع
سه راهکار اصلی
✅《تفهیم》و 《بصیرت افزایی》
✅ انتخاب مدیران لایق و کارآمد و شجاع
✅ عزل و حذف مدیران خاطی بدون مماشات
#ایران_قوی
#سرود_ملی
#پایان_مماشات
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
سرود ملّیت🇮🇷 را بخوان! ⛔️ بیغیرتی 🚫 قرارگرفتن در جوّ مجازی 🔴 ترس از در خطر افتادن موقعیّت اجتماعی
من تریبونی جز این فضاهای مجازی ندارم و انتظار دارم
✅ اگر شما دستت به مسئول میرسد این پیام ملّت انقلابی را به گوش او برسانی
✅ اگر دستت به آن بازیکن غافل میرسد به او پیام ملّت را گوشزد کنی
✅ اگر دستت به آن بازیکن باشرف میرسد از طرف ما او را ببوسی و تشکر ما را به او برسانی
✅ اگر دستت به مسئول در خواب میرسد سیلی محکمی بزنی که از خواب بیدار شود
✅ اگر هم دستت به جایی نمیرسد پیام ملّت انقلابی را در گروهها و کانالهایت پخش کنید.
بسمه تعالی
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ

در جریان اغتشاشات روز سهشنبه (۲۴ آبان ماه) طلبه بسیجی "حجتالاسلام والمسلمین محمد مویدی" به دلیل پرتاب کوکتل مولوتف توسط اغتشاشگران به فیض عظیم شهادت نائل شد
خبر شهادت مظلومانه ی این مبلغ ارجمند در راه دفاع از امنیت و به دست اغتشاشگران باعث تأسف و تأثر است.
شهادت این شهید والامقام را به ملت شریف ایران و خانواده معظم شهدا خصوصا برادر بزرگوارشان جناب حجتالاسلام عبدالرحیم مؤیدی تبریک و تسلیت عرض میکنیم
و از درگاه الهی می خواهیم تا روح پاک این شهید عزیز را با ارواح طیبه اولیا طاهرین (سلام الله اجمعین) محشور بفرماید
و همه ما را در مسیر پیمودن راه نورانی شهیدان سرافراز، موفق و ثابت قدم بدارد.
از همه شما گرامیان میخواهیم تا از طریق لینک زیر وارد صفحه مراسم ترحیم مجازی شده
وبا درج مشخصات خود ونوشتن پیام تسلیت با قرائت فاتحه و صلوات ضمن تکریم مقام بلند شهدا ،شهادت این شهید عزیز را گرامی بدارید.
همچنین با انتشار لینک زیر در پر شورتر شدن این مراسم یاری کنیم.
لینک ورود به مجلس ترحیم مجازی
https://iporse.ir/6219123
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_اول
صبح پائیزی و آزمایشگاه
با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادریهایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد.
صبح گوشیم پیام آمد که بچهها مریض هستند و بزاریم برای شنبه.
شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت:
" من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم"
فوری گفتم:
"همین الآن میام دم در"
خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم.
سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز.
خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم.
مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم.
از اینکه این وقت صبح پیاده روی میکردم احساس خوبی داشتم.
وارد آزمایشگاه شدیم.
نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونهگیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول میشویم.
نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونهگیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت.
برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامشبخشی را به آدم تزریق میکرد.
با مهربانی از من خون گرفت.
چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم:
"چرا خون ریخت؟"
با مهربانی و ادب جواب داد:
"به نظرم خون خوبی داری"
من هم گفتم:
"آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس میکنم خون رقیق و تمیزتری دارم"
بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد.
دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش میتوانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید.
همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدمزنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم.
مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود.
صحبتهای زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما میتوانم به جرأت بگویم اکثر صحبتهای ما درباره مسائل سیاسی روز بود.
مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت میکردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاقهای این روزها مطالعه داشتم.
اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس میکردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم.
در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه.
ادامه دارد ...
#آزمایشگاه
#پائیز
#دختران_انقلابی
#جهاد_تبیین
#حضرت_معصومه_(س)
#حرم_مطهر
#اغتشاشات
#داستان_کوتاه
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_دوم
عصبانیت حلما
وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم.
در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد.
در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که
"چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید"
همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت:
"هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو"
بعد هم رو من کرد و گفت:
" الهام جون بیا بریم"
اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم:
"واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بیادبی و توهین از جوونامون ببینیم"
اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمیگردی بعد از من نمیخوای چادر بپوشم.
نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم.
چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت:
"ما میتونیم وارد پاساژ بشیم؟"
نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت:
"بفرمایید"
اما من ترس شدید داشتم و گفتم:
"حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمیتونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه"
اما حلما گفت:
"من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمیافته"
ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم:
"نه به هیچ وجه نمیتونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه"
همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت:
"دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست میخواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازهها باز بشه"
من هم گفتم:
"بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازههاشون رو باز کنن"
خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخوردهایم و بهخاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم.
بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم.
به فضای آرام بازار نگاه میکردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت میکردند. مغازهدارها یکی یکی مغازههاشون را باز میکردند.
آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودلهای داغ را به دستمان داد.
کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه میکردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من میداد.
چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود.
همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد.
این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان میداد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود.
خودش سعی میکرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند.
همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت:
"به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن"
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#اغتشاشات
#حجاب
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#داستان_کوتاه
#اشترودل
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_سوم
"چشات رو درویش کن"
پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت:
"من به هیچی نگاه نمیکردم"
در واقع از پیرمرد میخواست که بهش نگاه هیز نداشته باشد. بعد هم شروع کرد با پیرمرد صحبت کردن.
من هم مشغول خوردن اشترودل شدم و دیگر هیچ صدایی از آنها نشنیدم.
چند لحظه گذشت و سرم را بالا گرفتم. یک لحظه متوجه شدم یک جمله به پیرمرد گفت. تنها چیزی که شنیدم فحش بدی به روحانیت داد.
با ناراحتی سرم را پایین انداختم و فکر کردم اینکه چرا یک زنی با این سنّ باید اینطور فحش بده و علت این فحش رو متوجه نشدم.
به خانمِ نگاه کردم. خیلی عجیب بود. به سمت ما آمد و از حلما پرسید:
"این چه مجسمهای هست؟"
حلما گفت:
"نمیدونم. تا به حال بهش فکر نکردم"
خانمِ گفت:
"مگر در شهر قم زندگی نمیکنید؟"
حلما گفت:
"چرا اما تا به حال توجهی بهش نداشتیم" مجسمه به رنگ سیاه بود. روی سر مجسمه کلاهی که کاملاً شبیه کلاه اون خانمِ بود.
خانمِ به مجسمه اشاره کرد و گفت:
"قیافش شبیه آخوندهاست"
اینجا بود که نتوانستم آرام بگیرم. بهش گفتم: "اتفاقا شبیه خودت هست"
با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:
"شبیه من؟ کجاش شبیه منه؟"
حلما گفت:
"کلاهش رو نگاه کن"
پیرزن کمی با اخم و عصبانیت به من نگاه میکرد. باید تصمیمم را میگرفتم. با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم:
"چرا به آخوندها فحش میدهی؟ مگر جز این که اکثرشان قشر مظلوم و آرامی هستند؟ چه ظلمی در حق شما انجام دادهاند؟ جز این بوده که هر وقت بهشان نیاز داشتیم دستگیریمان میکردند و هوایمان را داشتهاند؟"
پیرزن به سمتم آمد. به من گفت:
"این کثافتا فقط بلدن صیغه بخونن"
یک لحظه میخواستم بگویم خُب صیغه چه اشکالی دارد؟! اما فوراً به ذهنم رسید شاید مسلمان نباشد و به خاطر همین از صیغه بدش میاد.
گفتم: "کی گفته آخوندها فقط صیغه میخونن؟ همون آخوندا شما رو محرمه همسرت کردن"
گفت: "همسرم به من خیانت کرده"
گفتم: "همسرت مگه آخونده؟"
گفت: "نه ولی همه میگن اینها آدمهای بدی هستند"
گفتم: کی میگه؟
گفت: همه
گفتم: "اگر منظورت شبکههای اینترنتی خارجی هست، خُب آنها که دشمن ما هستند. هیچ وقت حقیقت رو نمیگن"
نگاهی به من کرد و گفت: "نمیدانم"
بعد هم شروع کرد به درد و دل کردن.
گفت: "من از شیراز اومدم. دوتا پسر دارم و پول زیادی هم دارم. همسرم ولم کرده و رفته. پدرم روسی هست. مادرم شیعه"
پرسیدم: "چطور؟ در دین شیعه اجازه ازدواج با یک کافر رو نداریم!"
گفت: "توی اوضاعی بودند که مجبور شدند با هم ازدواج کنند"
گفتم: "خانم شما چه دینی داری؟"
گفت: "خودم هم نمیدونم شاید مسیحی باشم البته پدرم مرد با ایمان شد و در سن ۴۰ سالگی مسلمان شد"
از خانمِ خواستم کمی روسی برایمان صحبت کند. جملاتی گفت که اصلاً متوجه نشدم. خیلی شک کردم.
گفتم: "من هیچی نفهمیدم و شک زیادی دارم که اصلاً به زبان دیگهای صحبت کرده یا فقط صدا و آوایی از دهانش خارج شده"
دوباره شروع کرد به درد و دل کردن که یکدفعه یک خانم چادری به جمع ما اضافه شد که داشت پاکت پول میفروخت. به سمتم گرفت.
گفتم: "فقط کارت دارم قیمتش چنده؟"
گفت: "کارتخوان ندارم"
گفتم: "چقدر قشنگه"
یک دفعه خانم کلاه پوش گفت:
"کارت میخواهیم چیکار؟ به چه درد ما میخوره؟"
خانم چادری عصبانی شد و گفت:
"اینکه دارم با عزت و شرف کارت میفروشم و هزینههام رو در میارم بده؟ یا اینکه برم تن فروشی کنم؟"
به سرعت از پیش ما رفت. خانم کلاه پوش
فحشهای رکیک و زشتی بهش داد که خیلی من را ناراحت کرد. شروع کرد به ادامه درد و دل طوری که حتی اجازه نمیداد ما صحبت کنیم. مثلاً میگفت:
"دوتا پسر دارم به قد و قواره نوجوان. تنها دستشون گوشی هست و از تو شبکهها عکسهای بدی میبینند"
یکدفعه به ذهنم رسید و گفتم خانم عزیز! شما که دوست نداری پسرت از این شبکهها عکسهای بد ببینه چرا اطلاعاتت رو از این شبکهها میگیری؟ چرا فکر میکنی دشمن اطلاعات درستی در اختیار ما میزاره؟ قطعاً از این شبکهها اطلاعات گرفتی و فکر میکنی طلبهها آدم های بدی هستند"
نگاهم کرد و گفت:
"پسرم وقتی عکس زنهای برهنه رو میبینه و به من نشون میده. بهش میگم پسرم اینا رو نگاه نکن. حالم بهم میخوره یا پسرم وقتی من میام خونه بغلم میکنه میگم بغلم نکن خوشم نمیاد میگه مامان من به تو حس مادری دارم و دوست دارم من بهت حس بدی ندارم"
به حرفهای خانمِ فکر میکردم که یک دفعه چشمم به مرد پشت سرمان افتاد. یکی از مغازه دارها یک پسر جوانی بود که در حال سیگار کشیدن و به حرفهای ما تا آن لحظه داشت گوش میداد.
خانمِ بین حرفهاش صحبتهایی داشت که من خجالت میکشیدم اون پسر بشنوه.
مثلاً از نحوه و مدل اندامهای جنسی خانمها صحبت میکرد که متأسفانه تو شبکهها پسرهای جوان در حال دیدن آن هستند.
من هم گفتم نیازی نیست تو شبکهها اینها را ببینند، بلکه توی خیابان هم میاد.
متأسفانه امروز چنین صحنههایی را میبینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانمها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنههای مستهجن را از شبکههای مجازی مشاهده کند
این خانم به حرفهای من گوش میکرد و هیچ جوابی نمیداد.
حلما هم این وسط صحبتهای خوبی داشت و کمکم میکرد.
خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیهای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم"
من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندامهای زیبایی داری.
"شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه"
فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت.
"هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید"
توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم:
"شاید بهایی باشه"
حلما نگاهی کرد و گفت: "نمیدانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرفها به مردم و اطراف نگاه میکردم. چند نفری مرد به ما نگاه میکردند و حرفهای ما را کم و بیش میشنیدند. طلبههای زیادی از کنار ما رد میشدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها.
گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبهها"
"ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش میکنم اینها اکثرا آدمهای خوبی هستند"
برگشت و گفت:
"آره راست میگی من اشتباه کردم اینها بدبختترین آدمهای جامعه هستند و بیپولترین آدمهای جامعه هستند. میدانم حقوق کمی دارند. من اشتباه کردم"
گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبهنماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند"
سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم"
حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم میگیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا میکنیم"
با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم...
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#اغتشاشات
#اغتشاشگر
#طلبه
#روحانی
#عمامه
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
هدایت شده از بیداری ملت
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ
#برای_ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔸تهیهکننده: مجتبی میرزایی
🔸ترانهسرا: محمدجواد الهی پور
🔸خواننده: حسین جعفری
🔸آهنگساز: محمد پورفرخی/حامدجهانبخش
🔸صدابردار: حامد داوری
🔸تنظیم : استودیو کارو
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#برای_ایران
#ایران_مقتدر
#ایران_قوی
🔴 #بیداری_ملت 👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_چهارم
زَنِ سنّ بالا در خیّاطی
به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم. توی مسیر دوباره با حلما صحبت کردم و کلی درد و دل کردیم.
حلما گفت:
"کاش فیلمبرداری میکردیم"
گفتم: "به ذهنم رسید اما انجام ندادیم دیگه"
توی مسیر به این فکر میکردم که من همیشه از امر به معروف و نهی از منکر دیگران میترسیدم. همیشه خودم را پایینتر از این میدانستم که با دیگران به صورت دوستانه گفتوگو داشته باشم. هیچ وقت توانایی جهاد تبیین را نداشتم اما اینجا خیلی قشنگ و خوب همراه با دوستم توانستم یک خانم را امر به معروف کنم.
با یک خانم دوستانه صحبت کنم. درد دل کنیم و حرفها بشنویم و حرفهای زیادی بین ما رد و بدل شد. احساس خیلی خیلی خوبی داشتم از اینکه فکر کردم بالاخره من هم توانستم برای دینم برای چادرم برای لباس پیامبرم کاری کنم.
به سمت پاساژ حرکت کردیم. وارد پاساژ شدیم چند طبقه را به سمت زیر زمین رفتیم. فضای پاساژ شیک و تمیز بود. قبل از اینکه وارد خیاطی بشویم وارد یکی از مغازههای لوکس لباس فروشی شدیم. لباسهای خیلی شیک و گران قیمتی داشت. لباسهایی با طرح اسلامی داشت.
فروشنده یک خانم محجبهای بود که چادر نداشت.
باید یکبار همسرم را بیاورم و با هم لباسها را ببینم و حسابی جیبش را خالی کنم. البته قیمتهاش فوق العاده بالا هست.
با مهربانی از همدیگه خداحافظی کردیم و بعد وارد خیاطی شدم.
به محض ورود به خیاطی روی صندلی نشستیم و به لباسهای دوخته شده نگاه میکردیم و نظر میدادیم.
تعداد زیادی خیاط در کارگاه مشغول خیاطی بودند. مدیر اصلی خیاطی اسمشون زیبا خانم بود. شخصی مهربان و با ادب.
به ما گفت چند لحظهای منتظر بمانید چون هنوز چادرها آماده نشده خلاصه ما هم نشستیم و منتظر آماده شدن چادر هایمان بودیم.
بعد از چند دقیقه خانم چادری و محجبه وارد فضای خیاطی شد. دوتا روسری بلند آورده بود که کوتاه کند.
برگشتم بهش گفتم:
"چرا روسریها رو کوتاه میکنی؟ اینا که خیلی خوشگلن"
گفت: "زیر چادر اذیتم میکنه"
سنّ بالایی داشت و در کنار ما نشست. گاهی به حرفهای ما توجه میکرد و اظهار نظر میکرد. نمیدانم یهو چی شد که به ذهنم رسید و به حلما گفتم زندگی در حال گذر هست. خانمها در حال خیاطی هستند. رفت و آمدها، هوای به این خوبی و آرامشی که داریم.
چرا یکسری جوان، با کارهای احمقانه ریختن و اغتشاش کردن؟ چرا این حجم وحشیگری را دارند؟ اینها که بدون روسری تو خیابانها میگردند، ما هم کاری به آنها نداریم. پس چرا چادر از سر ما میکشند؟ شاید دلشان میخواهد داعش، آمریکا یا اسرائیل بیاید و به ما حکومت کند.
ولی واقعاً حضور اینها چه فایدهای به حال ما دارد؟
دشمنان ما که خوبی ما را نمیخواهند. خودمان باید برای خودمان کاری کنیم.
در حال حرص خوردن و غُر زدن بودم که یهو خانم سن بالا برگشت و با اَخم به من نگاه کرد و گفت:
"این تعداد زیادی که ریختن توی خیابونها مردم هستند. اعتراض دارند. اغتشاشگر نیستند"
گفتم: "اگر اعتراض دارند چرا آتیش میزنند؟ چرا نابود میکنند؟"
گفت: "این کار آنها نبوده. کار خود پلیسها بوده" حلما هم به کمک من آمد و جواب خانم سن بالا را داد و گفت:
"چطور ممکنه کار پلیسها باشه؟ همین دیشب یک پلیس را لخت کردند. چند وقت پیش پلیس رو آتیش زدن. بسیجیها رو با تفنگ میکشند. آیا این کار خود پلیس هست؟"
خانم سن بالا گفت:
" آره آره"
با حرص و عصبانیت گفت:
" زدید دختر جوون مردم رو کشتید حالا توقع دارید نمیرید؟"
با ناراحتی برگشتم و گفتم:
" از شما خانم چادری توقع نداشتم. چرا این حرفو میزنی؟"
بلند شد و با عصبانیت به من گفت:
" چه وضع مملکت شده. گرانی، فساد"
گفت: "در زمان شاه این حجم فساد نبود. این حجم کاباره، شراب خوری نبود"
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
" چطوری حرف میزنی در حالی که همه میدونیم در زمان شاه انواع و اقسام فسادها در جامعه زیاد بود"
گفت: "موسی به دین خود عیسی به دین خود" گفتم: "یعنی شما حاضری پسری بیاد بگه آزادی هست و به دختر شما تجاوز کنه؟"
گفتم: "در کشور انگلیس و آمریکا هم یک حدی از پوشش وجود داره"
شروع کرد به گفتن یکسری جملات تکراری مثل اینکه در کشور ما دزدی زیاد هست و ...
حلما وسط این بحثها خیلی به من کمک میکرد. گفت: "در همه جای دنیا دزدی وجود داره"
زن سن بالا: "هیچ پیشرفتی نداشتیم. در حالی که در زمان شاه زندگی خوبی داشتیم"
بهش گفتم: "مادر من میگفت ما در زمان شاه گاهی ناهار چای شیرین همراه با نون میخوردیم در صورتی که پدرم یک بازاری بزرگ و پولدار بود اما آنقدر اوضاع اقتصادی خراب بود که حتی نمیتونستیم برنج بخوریم. الان شما روزانه اگر مرغ یا گوشت نخورید روزت نمیگذره"
حرفهایم را قبول نداشت.
همان لحظه زیبا خانم از اتاق خیاطی به سمتم آمد. خانم بسیار فهمیده و با اطلاعات بالا بود.