eitaa logo
روزنوشت⛈
394 دنبال‌کننده
74 عکس
100 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوپنج وقت ناهار خانمی که سینی غذا تو دست داشت را صدا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سکوت اتاق را می‌شکست. حتی هانا و سارا هم زیاد صحبت نمی‌کردند. انگار افسردگی لنا، طاعون بود و مسری. همه را درگیر کرده بود. آن روز صبح صدای انفجارها بیشتر شده بود. هر از چندگاه، زمین می‌لرزید. سارا دراز کشیده بود و سر گذاشته بود روی پای هانایی که زیر لب دعا می‌خواند. لنا کز کرده بود یک گوشه. مثل این چند روز زانوها را بغل گرفته بود و سر گذاشته بود رویشان. موهایش شلخته ریخته بود دور شانه‌ها. فکر می‌کرد. از کودکی تا الان. به آینده. هر چه بیشتر می‌اندیشید ناامیدتر می‌شد. هیچ روزنه‌ای نبود. هر چند دقیقه لامپ‌ها پرپر می‌کردند تا بالاخره برق رفت. همه‌جا تاریک شد. تاریک تاریک. معمولا چشم‌ها با نور کم منطبق می‌شود؛ اما به ظلمت، به این راحتی عادت نمی‌کند. سارا جیغ کشید و زد زیر گریه. هانا قربان صدقه‌ی سارا می‌رفت. کم‌کم گریه‌اش فروکش کرد. لنا مثل قطب ساکت بود و سرد. انگار هیچ چیز هیجان زده‌اش نمی‌کرد. یک ساعت بعد فقط از صدای نفس‌های سارا و زمزمه‌ی هانا، معلوم می‌شد که لنا تنها نیست. سر و صدای انفجار بیشتر شد. یکباره چیزی با صدایی مهیب ترکید. تمام اتاق لرزید. لنا جیغ کشید. بلند شد. کورمال کورمال، دوید سمت در. بر خلاف انتظار با چندبار بالا و پایین کردن دستگیره، آنرا باز کرد. بیرون ظلمات بود. هانا و سارا را صدا زد. جیغ جیغشان نشان می‌داد که کنارش رسیده‌اند. دست نرم هانا را گرفت. دست دیگر را به دیوار می‌کشید و جلو می‌رفت. سارا هم به لباسش چنگ زده بود. لامسه، راهنمای خوبی نبود. لنا تلو تلو می‌خورد. از دور برای یک لحظه، کورسویی روشن شد. سارا ذوق زده داد زد:« وای!» پا تند کردند. بی‌هراس از خوردن به در و دیوار. مثل پیدا کردن خورشید در فرار از سیاه‌چاله‌ی کهکشانی. هر از گاهی، برق انفجاری، شهاب‌وار، می‌دوید توی تاریکی تونل. پشت‌بندش، صدایی هراسناک، زمین را می‌لرزاند. توی نور لحظه‌ای، دری که با میله‌های فلزی بلند، جلوی راهشان را گرفته بود، دیدند. لنا دوید طرفش. آنرا محکم تکان داد. صدای جلنگ جلنگ، برخورد زنجیر با در، ناامیدش کرد. هانا او را کنار زد. دست کشید بهش، قفل کتابی، زنجیر را دور گلوی در محکم کرده بود. آنرا به جلو و عقب، تکان داد. ناله‌اش میان صدای بلند زنجیر به گوش رسید:« نمی‌شه.» باید برمی‌گشتند؟ فایده داشت؟ هر سه همانجا، آوار شدند روی زمین خاکی. لنا تکیه داد به دیوار، مثل این چند وقت، زانوها را توی بغل گرفت. سرما از بافت نازکی که پوشیده بود رد می‌شد تا تیره‌ی پشت. لرز افتاد به جانش. غم و ناامیدی، چنگ انداخت توی تک تک یاخته‌های بدن. زد زیر گریه. تمام اندوه این مدت از چشمش می‌چکید بیرون. صدای هق‌هق سارا و هانا می‌آمد. کم‌کم انفجارها آرام شدند. گاهی صدای دل زدن سارا، سکوت را می‌شکست. مغز لنا پر شده بود از افکاری که یک لحظه می‌آمد و می‌گریخت. سرنوشت نامعلومشان با این بی‌خبری از پدر و عبدالله. سعی کرد به جیزی فکر نکند؛ اما نمی‌شد. نفهمید چقدر گذشت که آنسوی تونل، کورسوی کم‌رنگی دیده شد. صدای همهمه‌ای شنیدند. نور چراغ قوه، از آن جلو، روی زمین با هر قدم بالا و پایین می‌رفت و دیوارهای تونل را روشن می‌کرد. پشت سر، چند نفر با سر و صورت پوشیده آمدند نزدیک. مرد نور چراغ را گرفت رویشان. یکی کلید انداخت توی قفل:« شما اینجا چکار می‌کنید؟» صدای مقداد بود. خستگی و اندوه از صدایش می‌چکید. رو کرد به عقب. خشدار پرسید:« چرا در اتاق باز بوده؟» مردی که چراغ قوه به دست داشت؛ دست دیگر را گذاشت روی شانه‌ی مقداد:« بررسی می‌کنم برادر. ببینم این کم‌فکری کار کی بوده؟» صدا آشنا بود و غریبه؛ اما لنا زود شناخت. عبدالله بود. عبدالله مهربان. گریه، لحن و حالت صدایش را عوض کرده بود. لنا قوت گرفت. دست انداخت به دیوار و بلند شد. با ذوق پرسید:« عبدالله!... بهتری؟ چی شده؟» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم.
صفحه سیزده قرآن کریم.mp3
3.86M
📢 هر روز بخوانیم 🔹️صفحه سیزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید 💻 Farsi.Khamenei.ir
Jaanam Ali.mp3
3.17M
جانم علی ♥️
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوشش در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سک
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سلام و احترام خدمت اعضای جدید کانال خوش آمدید. از محبت دوستان سپاسگزارم. از آنجایی که داستان روزانه نوشته می‌شود پارت گذاری روزهای زوج انجام می‌شود. من واقعا دوست دارم بیشتر بنویسم. این داستان نیاز به مطالعه زیاد راجع به اتفاقات سال گذشته بعد از طوفان الاقصی و فرهنگ یهود دارد و ممکن است در سرعت بیشتر خطاهایی دیده شود. برامون دعا کنید. اگر به نظرتون داستان زیبا است اونو به دوستانتون معرفی بفرمایید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوشش در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مقداد رو کرد به طرفش:« خانم‌ها را به اتاق راهنمایی کن!» هانا و سارا، بلند شدند. با تعلل راه افتادند به عقب. سایه های بلند و تیره‌شان روی زمین و دیوارهای خاکی، جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد. لنا رو کرد به پشت سر:« اتفاقی افتاده؟» یکی گفت:« بی‌شرفا مدرسه‌ای که آواره‌ها توش پناه گرفته بودند رو زدند.» عماد بود. هنوز گریه توی صدایش می‌لرزید. لنا ایستاد. دست گرفت به دیواره‌ی خاکی تونل. داشت خبر را حلاجی می‌کرد:« مدرسه رو؟» مردی که قفل در را باز کرده بود؛ سر تکان داد:« از دیروز تو جبالیا چهارصد نفر شهید شدند.» لنا تکیه داد به خم دیوار. چهارصد نفر! چهاصد نفر غیر نظامی! صدای زخمی مقداد آمد:« بله چهارصد تا زن و بچه.» انگار لنا بلند فکر کرده بود. هانا خاک لباس را تکاند:« این دروغه. امکان نداره. ارتش ما بااخلاق‌ترین و درستکارترین نیروی نظامی دنیاست.» :« ای کاش دروغ بود.» رنج صدای عبدالله لنا را می‌سوزاند. مقداد خشمگین گفت:« ارتشی که بیمارستان اطفال رو با خاک یکسان کنه؛ بااخلاقه؟» انگار زیر پای لنا خالی شد:« چی؟» عبدالله با بغض گفت:« بیمارستان المعمدانی رو هم بمباران کردند!» جان می‌داد وقتی حرف می‌زد. :« امکان نداره. بیمارستانا جزو اماکن حفاظت شده‌اند. اونم بیمارستان کودکان.» مقداد غرید:« هنوز هم‌وطنای رذلت رو نشناختی خانم!» نگاه لنا تار شد. باور نمی‌کرد:« کِی؟» مرد چفیه پوش از پشت سر مقداد گفت:« ده پونزده روز پیش.» لنا اندیشید وقتی آنها در تونل ریزش کرده، با مرگ کشتی می‌گرفتند، این اتفاق افتاده بود. خوب شد آن زمان نفهمید؛ وگرنه با آن بدن و روح رنجور، طاقت نمی‌آورد. هرچند اتفاقات این چند روز ثابت کرد که او سخت‌جان‌تر از این حرف‌هاست. دوسال پیش توی بیمارستان اطفال کارآموز بود. دنیای کودکان را دوست داشت. از درد آنها بیشتر از زخمی شدن سربازها غصه می‌خورد. گریه که می‌کردند، قلبش می‌سوخت. کار آموزی در بخش اطفال هم برایش جذاب بود و هم اذیت می‌شد. دیوارهای انیمیشنی بخش، او را می‌برد به دوران خوش کودکی. یادش آمد که همانطور زخم های بچه‌ها را می‌بست، برایشان آواز می‌خواند. چه روزهای قشنگی بود. روزهای سرخوشی و بی‌خبری. زیر لب زمزمه کرد:« یعنی سقف آوار شده رو سر بچه‌های زخمی.» مقداد از لای دندان‌ها گفت:« یعنی اونا تو آتیش بمب چند هزار کیلویی اسراییلی‌ها سوختند.» فکر نمی‌کرد مقداد حرفهایش را شنیده باشد. تکیه داد به دیوار:« نمی‌شه. باورم نمی‌شه. حتما اشتباهی زدند.» تصویر بچه‌ها آمد تو ذهنش. کودکانی با لباس های نازک رنگی، با رنگ پریده و سرم در دست. رقصان میان آتش. رنج بچه‌ها، او را می‌گداخت. ذوب می‌کرد. دیگر توان راه رفتن را نداشت. روحش خسته بود. هربار فکر می‌کرد این آخرین اتفاق ترسناک زندگیش است، بدتر پیش می‌آمد. شیرینی دیدن عبدالله زهر شد برایش. روحش گنجایش اینهمه رنج را نداشت. مقداد با تفنگ به آنها اشاره کرد:« خانما برید تو اتاق لطفاً!» هانا و سارا جلوتر راه افتادند. لنا تن خسته‌اش را می‌کشید دنبالشان. عبدالله کمی لنگ می‌زد. هربار که پایش را می‌کشید روی زمین، لنا بیچاره می‌شد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا