لبخند فرشته
اول بهار بود. دانهای بودم زرد و کوچک. دهقان من و دوستانم را از توی کیسه درآورد. پرت کرد روی خاک. سرم خورد به سنگ. درد گرفت. نالیدم.
فرشتهای از آنجا میگذشت. ایستاد. نوازشم کرد:« شکیبا باش دانهی گندم. این تازه شروع سفر توست.» صدایش نرم بود و لطیف. بال زد تا آسمان. آوازش را میشنیدم:« بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.»
قلبم آرام گرفت. خواستم بخوابم. مشتی خاک ریخته شد رویم. چشم چشم را نمیدید.
کمی بعد صدای چکچک آمد. همهجا تاریکتر شد. آب دورم چرخید. خیس شدم. ورم کردم. در پوست خود نمیگنجیدم.
چند روز گذشت. تشنه شدم. ریشه زدم به دنبال آب. طاقت تاریکی را نداشتم؛ حیف که پابند خاک بودم. صدای فرشته را شنیدم:« تو برای ظلمت، خلق نشدی. اینجا نمان.» جوانه زدم به سمت نور. رفتم بالا. خاک را شکافتم.
چه عظمتی داشت آن بالا. قد کشیدم. بالیدم. با پروانهها عشقبازی کردم. در باد میرقصیدم. خوشه زدم. هفتاد دانه.
صبح با صدای بلبل بیدار میشدم. شب با نوازش نسیم میخوابیدم. خورشید هر روز کمی از رنگ خود را میپاشید رویم. طلا شدم. سرخوش و رها.
کشاورز آمد. داس به دست. گلویم را برید. نالیدم. زمزمهی فرشته را شنیدم:« شکیبا باش دانهی کوچک. برای بالندگی باید صبور بود.»
کشاورز خوشهها را ریخت روی هم. ضربه میزد به سرم. درد داشت. فرشته گفت:« طلا، تراش که میخورد قیمت پیدا میکند.»
پوست انداختم. زیباتر شدم.
کشاورز ما را ریخت توی گونی. برد آسیاب. میان دو سنگ، شکستم. له شدم. زجر کشیدم. نالیدم. آواز فرشته را شنیدم:« باید شکست تا بزرگ شد.»
آرام گرفتم.
بردنمان نانوایی. آب ریختند رویم. داشتم خفه میشدم. غرق شدم. نانوا چانهی خمیر را برداشت. حالت داد. انداخت روی سنگهای داغ. آتش گرفتم. سوختم. فرشته آرام گفت:« باید سوخت تا الماس شد.»
نانوا مرا از تنور بیرون آورد. آویزان کرد. خنک شدم. داد دست مادری که چادر به دندان گرفته بود. زن تکهای از مرا کند. گذاشت تو دست پسرک گریان:« بیا عزیزم! نون سنگک. تازه و داغ.»
کودک خندید. فرشته لبخند زد.
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
پیشکش
خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف میتابید تو. یک دایرهی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگههای کاه تو دیوار گلی دیده میشد.
پارچهای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم.
مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشهی ابرو. از درد چشمها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار.
کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی وخون آلود راه افتاد تا روی سینهام.
در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. میتوانستی پرتوهای نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیدهی کوتاهش رد میشد.
جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق میزد. رفتم طرفش. دیدم چشمهایش هم برق میزند. کنار پلکها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.»
خم شدم. تسمهی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشتهاند.»
آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم.
یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.»
پیراهن سفیدی که یقهاش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همهی حریفان را شکست دهیم.»
یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ میخواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.»
زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟»
نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق میکرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکتهای بعدی توانستم جبران کنم.»
یافث لباس زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟»
دست کشیدم به پرزهای پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازهاش پایکوبی نکند.»
صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آمادهاید بیایید.»
بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون.
نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کنارههای بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.»
پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم.
آفتاب بعداز ظهر کمجان میتابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیمدایرهی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمهی بلندی میآمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند.
به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافتهی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهنها ایستادند.
ابروان بهم پیوسته، چشمهای درشت، صورت سفید و اندام متناسبشان، آنها را از بقیهی دختران همسن، متمایز میکرد.
با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم.
مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبالها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همهجا ساکت شد.
کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شدهایم تا جایزهی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یکسال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.»
کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمهی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت میفرستد. گندمها به اعتبار بعل بزرگ خوشه میکنند.»
صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه میدارد.»
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی میخواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.»
#تقدیم_به_پیشگاه_پدر_بزرگوارمان_حضرت_ابراهیم_بتشکن_که_رسم_فرزندکشی_را_برانداخت.
#عیدقربانمبارک
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
شهاب ثاقب
لیا یک شاخه چوب را انداخت تو آتش. بوی سوختن چوب را دوست داشت. خیره شد به رافائل. نور زرد و نارنجی تو صورتش میافتاد. لیا به او پیشنهاد کرده بود برای ماه عسل بیایند صحرای نقب، شرق اسرائیل.
معتقد بود که حالا که امکان رفتن به خارج از کشور نیست؛ بروند طبیعت گردی مناطق بکر. تجربهی جالبی میشد.
تمام بعداز ظهر به آفرود سواری گذشت. بیابان زیبا بود و باشکوه. نزدیک غروب، وسط ریگها چادر زدند. تو چشمانداز روبرو، غروب خورشید پشت کوههای نخراشیدهی سفید و خاکستری، حس زندگی تو سیارهی مریخ را میداد.
شب، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستارهها اینقدر نزدیک دیده میشد که میتوانستی آنها را بچینی. یک عظمت بیانتها. لیا اصلا فکر نمیکرد شب اینقدر زیبا باشد.
هوای صحرا، اواسط بهار، سوز سردی داشت. ماه مثل یک فانوس روشن، سیاهی دورش را کمرنگ کرده بود. نور مهتاب، به بیابان، جلوهای رازآلود داده بود. گهگاه صدای زنجرهای سکوت را میشکست.
بیرون چادر، آتش درست کردند. نشستند دورش. چوبها با صدای جرق جرق میسوختند.
لیا دستها را گرفت روی آتش:« چقدر ستارهها، اینجا قشنگند. تا حالا اینهمه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.»
رافائل با چوب نازک، سیبزمینیها را توی آتش، زیر رو کرد:« معرکهست.»
سر خم کرد. فوت کرد تو زغالها. آتش شعله ور شد. نشست:« شب، وقتی انسانهای نخستین، از شکار برمیگشتند، بیرون غار دراز میکشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا بخوابند با وصل کردن این نقطههای نورانی به هم، شکلهای افسانهای درست میکردند. ببین!»
با دست به بالا اشاره کرد:« یک گروه از ستارهها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.»
رافائل انگشت را گرفت طرف پنجضلعی که با ستارگان پرنور درست شده بود:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو میبینی.»
وسط سوسوی ستارگان، اگر به خیال اجازه جولان میدادی، میتوانستی یک شکارچی با کمان تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم، کنار پایش میدویدند.
لیا دست گذاشت روی دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.»
سر گذاشت رو شانهی رافائل:« خوب شد از شهر اومدیم بیرون. من خیلی از جنگ میترسم.»
رافائل دست پیچید دور کمر لیا:« نگران نباش عزیزم. اینجا امنه. »
یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی.
لیا با هیجان گفت:« وای! شهاب! بیا آرزو کنیم. »
شعله ها، تو مردمک چشم رافائل میرقصیدند. صدای جرقجرق آتش آمد. دستها را در هم گره کرد:« آرزو میکنم همهی مسلمونا تیکه تیکه بشن.»
لیا سر برداشت. زد رو شانهی رافائل. با انگشت اشاره کرد به او:« اول.... باید چشاتو میبستی. دوم... ما مثلاً اومدیم ماه عسل. چرا برای خوشبختیمون دعا نکردی؟»
رافائل سر تکان داد:« بیخیال. تا اسرائیل درگیر جنگه، خوشبختی دور از دسترسه.»
یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« میدونی بقیهی اقوام راجع به شهاب چه باوری دارند؟»
لیا چشم ریز کرد:« نه. چطور؟»
رافائل دست انداخت دور شانهی لیا. او را به خود فشرد:« من یه مدت تو دانشگاه اورشلیم روی ادیان و باورها تحقیق میکردم.»
لیا سر گذاشت رو شانهاش. به آتش خیره شد:« آفرین... خب!»
رافائل دست کشید تو موها:« بعضی از افراد شهاب سنگ را نماد تغییر و تحولات بزرگ تو زندگی یا نشانهای از اتفاقات مهم میدونند.»
لیا فاصله گرفت. با نوک چوب، سیب زمینی را از آتش بیرون انداخت:« امیدوارم این تغییرات برای ما خوب باشه. تو مطمئنی اینجا خبری از جنگ نیست؟»
رافائل دست لیا را گرفت تو دست. بوسید:« نگران نباش. جنگ تو شهرهاست. وسط بیابونای نقب هیچ خبری نیست.»
لیا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« از یهوه میخوام نگهدارمون باشه.»
رافائل قهوهجوش را گذاشت روی آتش:« حدس بزن مسلمونا راجع به شهاب چه نظری دارند؟»
لیا پوست سیاه سیب زمینی را کند. داد به رافائل:« حدس زدنش خیلی سخته.»
رافائل آنرا گاز زد. دهانش سوخت. نفس را با صدا داد بیرون:« تو کتاب مقدس اونا نوشته که خدا با شهاب ثاقب شیاطینو که به آسمونا سرک میکشند، تنبیه میکنه.» پوزخند زد.
لیا سیب زمینی دیگری را برداشت. پوست کند. از وسط دو نیم کرد. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. خواست گاز بزند که خیره شد به دوردست. هفت هشت تا شهاب نورانی دنبال هم تو آسمان پرواز میکردند. با دست اشاره کرد به آنها:« عزیزم! اونجا رو ببین. چه باشکوهه.»
رافائل رد انگشت او را گرفت:« واای! بیچاره شدیم.»
رنگ لیا پرید. دستهایش بیحس شد:« چی شده؟»
رافائل سریع بلند شد. دست لیا را گرفت. کشید بالا. دوید سمت ماشین آفرود:« زود بیا سوار شو. اونا موشکای ایرانی هستند.
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
پرتگاه
مامان دراز کشیده است روی تخت. نمیدانم چرا اینقدر قلبش، تند و نامرتب میزند؟ انگار هنوز دارد گریه میکند.
صدای خانمی میآید که سعی میکند لحن مهربانی داشته باشد:« نگران نباش! چشاتو ببند. الان میخوابی. بیدار شی دیگه راحت شدی.»
دیروز حس خوبی داشتم. مامان خوابیده بود روی تخت. صدای حرکت خون توی رگهایش، مثل برخورد موج به ساحل؛ آرامش بخش و لطیف بود.
چیزی کشیده شد روی شکمش. خانمی، نرم و مهربان گفت:« به به! چه فرشتهی کوچولوی نازی! ببین اینم قلبشه. چقدِ قشنگ میزنه.»
و بعد صدای گومگوم تند و بلندی را شنیدم.
حتما مامان دلش ضعف میرود برایم. بگذار چندماه بگذرد، بیایم بیرون. روی ماهش را ببینم. مطمئنم عاشقش میشوم.
امروز اما؛ اصلا خوب نبود. سر صبح صدای خشنی را شنیدم که داد میزد:« من این بچه رو نمیخوام. آبروم میره تو عشیره. بعدِ سه تا دختر، اینم سرسیاه. از کجا بیارم خرجشو بدم؟»
لحن مامان التماس آمیز بود:« مگه دخترات چه عیبی دارند؟ مثِ فرشتهها میمونن. یکی از اون یکی خوشگلتر و مهربونتر. بترس از خدا! خودش روزی رسونه.»
صدای مردانه زمختتر شد:« من این چیزا حالیم نی. همین امروز میری میندازیش.»
از ترس خودم را جمع کردم یک گوشه. میلرزیدم.
دوباره همان فریاد، گفت:« ببین زن! یا من یا این بچه. نرفتی بندازیش، بیا رو سر هووت قند بساب.» و بعد صدای بهم خوردن محکم در، آمد.
شانههای مامان، تکان میخورد. آرام هق هق میکرد. همان طور که دل میزد، نرم از روی شکم من را نوازش میکرد.
خدا را شکر انگار مامان خوابیده است. ضربان قلبش آرام شده. از صبح تا چند دقیقه پیش مدام گریه میکرد. من هم اینجا، همراه با او غمگین بودم.
خدایا کمکم کن! یک چیزی دارد من را میکشد بیرون. نمیتوانم مقاومت کنم. حس میکنم یک فرشته هستم با بالهای بسته؛ که دارند از بلندی پرتش میکنند ته دره.
#نفس
#نهبهسقطجنین
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
رویا فروش
اپیزود اول
سینا گوشی را از جیب درآورد. رو کرد به مهیار:« چند لحظه زبون به کوم بگیر!»
تماس را وصل کرد:« به! عشقم مهسا. تو چطوری عزیزم ؟»
مکث کرد:« نه به جان تو. سینا بمیره اگه دروغ بگه. نه... مگه میشه ماهگرد آشناییمون یادم بره...... من امروز داشتم قرارداد دوبی رو اوکی میکردم.... نه قربونت... بهت زنگ میزنم. فدات.»
گوشی را قطع کرد:« اَه! سریش.»
سیگار از تو جیب در آورد. مهیار فندک زد:« این رِل جدیدته؟ چندمیه؟»
سینا سیگار را گذاشت گوشه لب:« فک کنم بیستمی...» با حرکت لب سیگار بالا و پایین میرفت.
مهیار سیگار خودش را روشن کرد:« چرا ما نمیتونیم یه مخ بزنیم؟»
سینا دود را بیرون فرستاد:« از بس پخمهای!»
زنگ گوشیاش بلند شد.صدا را صاف کرد:« به! عشقم ساناز... آره عزیزم. رو چشام. نه... گرفتار بودم..... امروز باید بار کشتی رو از گمرک مرخص میکردم.... آره جیگر.... تو جون بخواه. فعلا.....»
رو کرد به مهیار:« ماشینو آتیش کن. باید امشب ننه رو ببرم دکتر.»
اپیزود دوم
مرد نشست روبروی دکتر روانپزشک روی صندلی. چرم رویش چین خورد. مرد کت گرانقیمت خود را مرتب کرد. نگاهی به اطراف انداخت. مطب با نور کمی روشن بود. روبرو، دکتر نشسته بود پشت میز چوبی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود. قیافهی مهربانی داشت.
دکتر خم شد به طرف او:« خب ما چهل و پنج دقیقه زمان داریم تا با هم صحبت کنیم.»
مرد به ساعت رولکس روی مچ نگاه کرد.
دکتر چیزی تو موبایل نوشت. آن را گذاشت روی میز:« شغل شما چیه؟»
مرد تو صندلی جابجا شد. کمی مکث کرد. جلوی سر را خاراند:« من.... من رویا میفروشم.»
دکتر به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی گَردان کمی تکان خورد:« چه جالب! باید درآمد خوبی داشته باشید.»
ابروهای مرد بالا رفت:« معلوم نیست؟»
گوشهی چشمهای دکتر چین خورد. چیزی توی کاغذ جلویش نوشت. سر بلند کرد:« پس اینجا چکار میکنید؟»
مرد سر را پایین انداخت. انگشتها را تو هم فرو کرد:« نمیدونم چرا خوشحال نیستم.»
دکتر دقیق شد تو صورت مرد:« من فکر میکنم چون خودت، حرفاتو باور نداری. اینطور نیست؟»
گوشی مرد تو جیب لرزید. آن را آورد بیرون. رو کرد به دکتر:« ببخشید.»
پیامک مدیر برنامههایش بود:« سالن هزار نفره هتل رو برای همایش موفقیت و آرامش خانواده، رزرو کردم. تمام بلیطها فروش رفت.»
مرد تلاش کرد لبخند بزند.
اپیزود سوم
روبروی تریبون ده دوازده تا میکروفون بود. نامزد ریاست جمهوری صاف نگاه کرد تو دوربین:« ما با دنیا تعامل خواهیم کرد. ما در صد روز مشکلات را حل میکنیم. آنچنان رونق اقتصادی ایجاد خواهیم کرد که کسی به دنبال یارانه نرود.»
شب در دفتر، مشاور رسانه یک کاغذ گذاشت جلویش:« طبق نظر سنجی ها دو درصد به رای شما اضافه شد.»
اپیزود چهارم
پیامک امروز آقای پزشکیان
واردات خودرو را آزاد میکنم.
در مقابل فیلترینگ میایستم.
حامی زنان و دختران سرزمینم هستم.
بالا رفتن ارزش پول و پاسپورت ایرانی را عزت مردم میدانم.
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
من دکتر جلیلی رای خواهم داد.
نمیخواهم دوباره روزهای ترسناک کمبود داروهای معمولی و خاص در زمان آقای روحانی برامون پیش بیاید.
روزهایی که حتی یک سرم در داروخانه پیدا نمیشد. سرم ساده نمکی، که قیمتش حدود ۱۰هزار تومان بود در بازار سیاه با قیمت ۱۲ میلیون خرید و فروش میشد.
روزهایی که بارها با هر بیمارم گریستم. بیماری که مستأصل به دنبال یک دارو برای کودک خود التماس میکرد.
تازه یکی دوسال بود داشتیم نفس راحت میکشیدیم. الان حداکثر چند قلم دارو کمبود هست نه دویست قلم.
اصلا انرژی برای ادامه دادن آن مسیر را ندارم.
#یک_دکتر_داروساز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی