eitaa logo
روزنوشت⛈
438 دنبال‌کننده
65 عکس
86 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشکش خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف می‌تابید تو. یک دایره‌ی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگه‌های کاه تو دیوار گلی دیده می‌شد. پارچه‌ای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم. مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشه‌ی ابرو. از درد چشم‌ها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار. کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم‌. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی و‌خو‌ن آلود راه افتاد تا روی سینه‌ام. در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. می‌توانستی پرتو‌های نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیده‌ی کوتاهش رد می‌شد. جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق می‌زد. رفتم طرفش. دیدم چشم‌هایش هم برق می‌زند. کنار پلک‌ها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.» خم شدم. تسمه‌ی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشته‌اند.» آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم. یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.» پیراهن سفیدی که یقه‌اش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همه‌ی حریفان را شکست دهیم.» یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ می‌خواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.» زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟» نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق می‌کرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکت‌های بعدی توانستم جبران کنم.» یافث لباس‌ زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟» دست کشیدم به پرز‌های پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازه‌اش پای‌کوبی نکند.» صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آماده‌اید بیایید.» بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون. نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کناره‌های بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.» پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم. آفتاب بعداز ظهر کم‌جان می‌تابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیم‌دایره‌ی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمه‌ی بلندی می‌آمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند. به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافته‌ی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهن‌ها ایستادند. ابروان بهم پیوسته، چشم‌های درشت، صورت سفید و اندام متناسب‌شان، آن‌ها را از بقیه‌ی دختران هم‌سن، متمایز می‌کرد. با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم. مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبال‌ها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همه‌جا ساکت شد. کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شده‌ایم تا جایزه‌ی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یک‌سال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.» کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمه‌ی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت می‌فرستد. گندم‌ها به اعتبار بعل بزرگ خوشه می‌کنند.» صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه می‌دارد.»
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی می‌خواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.» شی_را_برانداخت. https://eitaa.com/rooznevest
شهاب ثاقب لیا یک شاخه چوب را انداخت تو آتش. بوی سوختن چوب را دوست داشت. خیره شد به رافائل. نور زرد و نارنجی تو صورتش می‌افتاد. لیا به او پیشنهاد کرده بود برای ماه عسل بیایند صحرای نقب، شرق اسرائیل. معتقد بود که حالا که امکان رفتن به خارج از کشور نیست؛ بروند طبیعت گردی مناطق بکر. تجربه‌ی جالبی می‌شد. تمام بعداز ظهر به آفرود سواری گذشت. بیابان زیبا بود و باشکوه. نزدیک غروب، وسط ریگ‌ها چادر زدند. تو چشم‌انداز روبرو، غروب خورشید پشت کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و خاکستری، حس زندگی تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. شب، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک دیده می‌شد که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. لیا اصلا فکر نمی‌کرد شب اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، اواسط بهار، سوز سردی داشت. ماه مثل یک فانوس روشن، سیاهی دورش را کمرنگ کرده بود. نور مهتاب، به بیابان، جلوه‌ای رازآلود داده بود. گهگاه صدای زنجره‌ای سکوت را می‌شکست. بیرون چادر، آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. لیا دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها، اینجا قشنگند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» رافائل با چوب نازک، سیب‌زمینی‌ها را توی آتش، زیر رو کرد:« معرکه‌ست.» سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌ها. آتش شعله ور شد. نشست:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا بخوابند با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند. ببین!» با دست به بالا اشاره کرد:« یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» رافائل انگشت را گرفت طرف پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور درست شده بود:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی ستارگان، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمان تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم، کنار پایش می‌دویدند. لیا دست گذاشت روی دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» سر گذاشت رو شانه‌ی رافائل:« خوب شد از شهر اومدیم بیرون. من خیلی از جنگ می‌ترسم.» رافائل دست پیچید دور کمر لیا:« نگران نباش عزیزم. اینجا امنه. » یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. لیا با هیجان گفت:« وای! شهاب! بیا آرزو کنیم. » شعله ها، تو مردمک چشم رافائل می‌رقصیدند. صدای جرق‌جرق آتش آمد. دست‌ها را در هم گره کرد:« آرزو می‌کنم همه‌ی مسلمونا تیکه تیکه بشن.» لیا سر برداشت. زد رو شانه‌ی رافائل. با انگشت اشاره کرد به او:« اول.... باید چشاتو می‌بستی. دوم... ما مثلاً اومدیم ماه عسل. چرا برای خوشبختی‌مون دعا نکردی؟» رافائل سر تکان داد:« بی‌خیال. تا اسرائیل درگیر جنگه، خوشبختی دور از دسترسه.» یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« می‌دونی بقیه‌ی اقوام راجع به شهاب چه باوری دارند؟» لیا چشم ریز کرد:« نه. چطور؟» رافائل دست انداخت دور شانه‌ی لیا. او را به خود فشرد:« من یه مدت تو دانشگاه اورشلیم روی ادیان و باورها تحقیق می‌کردم.» لیا سر گذاشت رو شانه‌اش. به آتش خیره شد:« آفرین... خب!» رافائل دست کشید تو موها:« بعضی از افراد شهاب سنگ‌ را نماد تغییر و تحولات بزرگ تو زندگی یا نشانه‌ای از اتفاقات مهم می‌دونند.» لیا فاصله گرفت. با نوک چوب، سیب زمینی را از آتش بیرون انداخت:« امیدوارم این تغییرات برای ما خوب باشه. تو مطمئنی اینجا خبری از جنگ نیست؟» رافائل دست لیا را گرفت تو دست. بوسید:« نگران نباش. جنگ تو شهرهاست. وسط بیابونای نقب هیچ خبری نیست.» لیا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« از یهوه می‌خوام نگهدارمون باشه.» رافائل قهوه‌جوش را گذاشت روی آتش:« حدس بزن مسلمونا راجع به شهاب چه نظری دارند؟» لیا پوست سیاه سیب زمینی را کند. داد به رافائل:« حدس زدنش خیلی سخته.» رافائل آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. نفس را با صدا داد بیرون:« تو کتاب مقدس اونا نوشته که خدا با شهاب ثاقب شیاطین‌و که به آسمونا سرک می‌کشند، تنبیه می‌کنه.» پوزخند زد. لیا سیب زمینی دیگری را برداشت. پوست کند. از وسط دو نیم کرد. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. خواست گاز بزند که خیره شد به دوردست. هفت هشت تا شهاب نورانی دنبال هم تو آسمان پرواز می‌کردند. با دست اشاره کرد به آنها:« عزیزم! اونجا رو ببین. چه باشکوهه.» رافائل رد انگشت او را گرفت:« واای! بیچاره شدیم.» رنگ لیا پرید. دست‌هایش بی‌حس شد:« چی شده؟» رافائل سریع بلند شد. دست لیا را گرفت. کشید بالا. دوید سمت ماشین آفرود:« زود بیا سوار شو. اونا موشکای ایرانی هستند. https://eitaa.com/rooznevest
پرتگاه مامان دراز کشیده است روی تخت. نمی‌دانم چرا اینقدر قلبش، تند و نامرتب می‌زند؟ انگار هنوز دارد گریه می‌کند. صدای خانمی می‌آید که سعی می‌کند لحن مهربانی داشته باشد:« نگران نباش! چشاتو ببند. الان می‌خوابی. بیدار شی دیگه راحت شدی.» دیروز حس خوبی داشتم. مامان خوابیده بود روی تخت. صدای حرکت خون توی رگهایش، مثل برخورد موج‌ به ساحل؛ آرامش بخش و لطیف بود. چیزی کشیده شد روی شکمش. خانمی، نرم و مهربان گفت:« به به! چه فرشته‌ی کوچولوی نازی! ببین اینم قلبشه. چقدِ قشنگ می‌زنه.» و بعد صدای گوم‌گوم تند و بلندی را شنیدم. حتما مامان دلش ضعف می‌رود برایم. بگذار چندماه بگذرد، بیایم بیرون. روی ماهش را ببینم. مطمئنم عاشقش می‌شوم.
امروز اما؛ اصلا خوب نبود. سر صبح صدای خشنی را شنیدم که داد می‌زد:« من این بچه رو نمی‌خوام. آبروم می‌ره تو عشیره. بعدِ سه تا دختر، اینم سرسیاه. از کجا بیارم خرجشو بدم؟» لحن مامان التماس آمیز بود:« مگه دخترات چه عیبی دارند؟ مثِ فرشته‌ها می‌مونن. یکی از اون یکی خوشگلتر و مهربونتر. بترس از خدا! خودش روزی رسونه.» صدای مردانه زمخت‌تر شد:« من این چیزا حالیم نی. همین امروز می‌ری می‌ندازیش.» از ترس خودم را جمع کردم یک گوشه. می‌لرزیدم. دوباره همان فریاد، گفت:« ببین زن! یا من یا این بچه. نرفتی بندازیش، بیا رو سر هووت قند بساب.» و بعد صدای بهم خوردن محکم در، آمد. شانه‌های مامان، تکان می‌خورد. آرام هق هق می‌کرد. همان طور که دل می‌زد، نرم از روی شکم من را نوازش می‌کرد. خدا را شکر انگار مامان خوابیده است. ضربان قلبش آرام شده. از صبح تا چند دقیقه پیش مدام گریه می‌کرد. من هم اینجا، همراه با او غمگین بودم. خدایا کمکم کن! یک چیزی دارد من را می‌کشد بیرون. نمی‌توانم مقاومت کنم. حس می‌کنم یک فرشته هستم با بالهای بسته؛ که دارند از بلندی پرتش می‌کنند ته دره. https://eitaa.com/rooznevest
رویا فروش اپیزود اول سینا گوشی را از جیب درآورد. رو کرد به مهیار:« چند لحظه زبون به کوم بگیر!» تماس را وصل کرد:« به! عشقم مهسا. تو چطوری عزیزم ؟» مکث کرد:« نه به جان تو. سینا بمیره اگه دروغ بگه. نه... مگه میشه ماه‌گرد آشناییمون یادم بره...... من امروز داشتم قرارداد دوبی رو اوکی می‌کردم.... نه قربونت... بهت زنگ می‌زنم. فدات.» گوشی را قطع کرد:« اَه! سریش.» سیگار از تو جیب در آورد. مهیار فندک زد:« این رِل جدیدته؟ چندمیه؟» سینا سیگار را گذاشت گوشه لب:« فک کنم بیستمی...» با حرکت لب سیگار بالا و پایین می‌رفت. مهیار سیگار خودش را روشن کرد:« چرا ما نمی‌تونیم یه مخ بزنیم؟» سینا دود را بیرون فرستاد:« از بس پخمه‌ای!» زنگ گوشی‌اش بلند شد.صدا را صاف کرد:« به! عشقم ساناز... آره عزیزم. رو چشام. نه... گرفتار بودم..... امروز باید بار کشتی رو از گمرک مرخص می‌کردم.... آره جیگر.... تو جون بخواه. فعلا.....» رو کرد به مهیار:« ماشین‌و آتیش کن. باید امشب ننه رو ببرم دکتر.» اپیزود دوم مرد نشست روبروی دکتر روانپزشک روی صندلی. چرم رویش چین خورد. مرد کت گرانقیمت خود را مرتب کرد. نگاهی به اطراف انداخت. مطب با نور کمی روشن بود. روبرو، دکتر نشسته بود پشت میز چوبی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود. قیافه‌ی مهربانی داشت. دکتر خم شد به طرف او:« خب ما چهل و پنج دقیقه زمان داریم تا با هم صحبت کنیم.» مرد به ساعت رولکس روی مچ نگاه کرد. دکتر چیزی تو موبایل نوشت. آن را گذاشت روی میز:« شغل شما چیه؟» مرد تو صندلی جابجا شد. کمی مکث کرد. جلوی سر را خاراند:« من.... من رویا می‌فروشم.» دکتر به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی گَردان کمی تکان خورد:« چه جالب! باید درآمد خوبی داشته باشید.» ابروهای مرد بالا رفت:« معلوم نیست؟» گوشه‌ی چشمهای دکتر چین خورد. چیزی توی کاغذ جلویش نوشت. سر بلند کرد:« پس این‌جا چکار می‌کنید؟» مرد سر را پایین انداخت. انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« نمی‌دونم چرا خوشحال نیستم.» دکتر دقیق شد تو صورت مرد:« من فکر می‌کنم چون خودت، حرفاتو باور نداری. اینطور نیست؟» گوشی مرد تو جیب لرزید. آن را آورد بیرون. رو کرد به دکتر:« ببخشید.» پیامک مدیر برنامه‌هایش بود:« سالن هزار نفره هتل رو برای همایش موفقیت و آرامش خانواده، رزرو کردم. تمام بلیط‌ها فروش رفت.» مرد تلاش کرد لبخند بزند. اپیزود سوم روبروی تریبون ده دوازده تا میکروفون بود. نامزد ریاست جمهوری صاف نگاه کرد تو دوربین:« ما با دنیا تعامل خواهیم کرد. ما در صد روز مشکلات را حل می‌کنیم. آنچنان رونق اقتصادی ایجاد خواهیم کرد که کسی به دنبال یارانه نرود.» شب در دفتر، مشاور رسانه یک کاغذ گذاشت جلویش:« طبق نظر سنجی ها دو درصد به رای شما اضافه شد.» اپیزود چهارم پیامک امروز آقای پزشکیان واردات خودرو را آزاد می‌کنم. در مقابل فیلترینگ می‌ایستم. حامی زنان و دختران سرزمینم هستم. بالا رفتن ارزش پول و پاسپورت ایرانی را عزت مردم می‌دانم. https://eitaa.com/rooznevest
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من دکتر جلیلی رای خواهم داد. نمی‌خواهم دوباره روزهای ترسناک کمبود داروهای معمولی و خاص در زمان آقای روحانی برامون پیش بیاید. روزهایی که حتی یک سرم در داروخانه پیدا نمی‌شد. سرم ساده نمکی، که قیمتش حدود ۱۰هزار تومان بود در بازار سیاه با قیمت ۱۲ میلیون خرید و فروش می‌شد. روزهایی که بارها با هر بیمارم گریستم. بیماری که مستأصل به دنبال یک دارو برای کودک خود التماس می‌کرد. تازه یکی دوسال بود داشتیم نفس راحت می‌کشیدیم. الان حداکثر چند قلم دارو کمبود هست نه دویست قلم. اصلا انرژی برای ادامه دادن آن مسیر را ندارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز بعد از اینکه رای دادی و خیالت راحت شد که تکلیفت رو انجام دادی. برای تکمیل کار این ذکر شریف رو بگو👆 ذکری برای تمام موفقیت های زندگی . 🌸⃟
مادر شوهرم که مرد من گریه نکردم. بنده خدا خیلی بیمار بود. تمام وقت خالی من به وارسی کردن او می‌گذشت. از دوا و درمان بگیر تا دلداری و هم‌صحبتی. از سرکار که می‌آمدم هرچند خسته و کوفته، دارویش را می‌دادم. غذای باب میل او را درست می‌کردم و بعد استراحت کرده، نکرده می‌رفتم شیفت شب. روزی که مرد خیلی ناراحت شدم. آخر عزیزی را از دست داده بودم. اما ....گریه نکردم. خیلی‌ها می‌گفتند چه عروس بی‌رگی. حتما ریگی به کفش داشته که از مرگ مادر شوهر غمگین نیست ولی اینطور نبود. آخر تا زنده بود همه تلاشم را برای راحتی او انجام داده بودم. الان وجدانی آرام داشتم. این انتخابات هم همینطور است. اغلب دوستان و شما و ما تمام سعی خود را کردیم تا اصلح رأی بیاورد. فارغ از نتیجه، پیش خدا و وجدان خودمان سربلند هستیم. امشب هم راحت بخوابید. ما مامور به وظیفه بودیم نه نتیجه. هر چه پیش آید خیر خواهد بود انشالله. https://eitaa.com/rooznevest
👓 پیروز قطعی انتخابات با درصد رای بالا ایشان می‌باشد❤️🌹 @HozeTwit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄ 🕊✨پوش کشی حسینیه فهادان یزد از دو منظر همزمان برای عزاداری ماه محرم 🖤
سلام دوستان ميخواستم يه چيزى بگم خدمتتون اول اينكه بهتون افتخار ميكنم كه اينقد وطن پرست هستين وعاشق كشورتون هستين وپشت انقلاب ورهبر هستين واقعا غبطه ميخورم كه ايكاش تو سوريه همچنين دلسوزى ووحدت مردم وجود داره. شما تلاش كردين در جهاد تبيين في سبيل الله . كار كردين وتوكل كردين بر خدا خدا را شكر تواكل نكردين ، بالآخرة الخيرة فيما اختاره الله حتما خير وصلاح هست هم براى ايران هم براى خود دكتر جليلى اينكه دكتر پزشكيان رئيس جمهور شه حتما خواهيم ديد خير وصلاح كجا بود . این پیام یک خانم دکتر سوری بود در گروه پزشکان انقلابی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی خدمت امام رحمت الله علیه رسیدیم و نگران بودیم امام دیدند ما نا آرام هستیم جمله فوق العاده ای فرمودند از آینده این انقلاب .... https://eitaa.com/rooznevest
معرفی کتاب «رهبر دارالعباده» به مناسبت 11تیر سالروز شهادت آیت الله صدوقی(ره) رهبر دارالعباده مجموعه خاطرات چهارمین شهید محراب آیت الله محمد صدوقی(ره) نوشته محمدعلی جعفری نویسنده یزدی است که توسط نشر خط شکنان منتشر شده است. در این کتاب داستان زندگی، مبارزات و مجاهدت‌های شهید صدوقی پیش روی مخاطب قرار گرفته تا با این یار دیرین امام خمینی(ره) و نماینده سابق ولی فقیه و امام جمعه یزد آشنا شود. مطالعه کامل 👇👇👇 http://ostanha.hozehonari.ir/001T9R (ره)
003 Baba Kojaei.mp3
9.61M
🏴 ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
معتقد شدیم به اینکه: ‌کربلایِ ما دستِ توئه خانم سه ساله..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگردانم میان زمان‌ها من از اعماق تاریخ می‌آیم. من روح تمام ستمدیدگان جهان هستم. من با هابیل بودم وقتی قابیل برادرکشی را رسم کرد. من با نوح کشتی می‌ساختم زمانی که قوم، مسخره‌اش می‌کردند. من همراه ابراهیم پرتاب شدم میان شعله‌ها؛ وقتی مردمان دور لهیب آتش هلهله می‌کردند. من با هزاران برده شلاق خوردم تا اهرام ساخته شود. من کنار زنان بارداری که شکمشان به دستور فرعون دریده می‌شد، زجر کشیدم. من با عیسی به آسمان عروج کردم. من همراه سمیه و یاسر روی ریگ‌های تف‌دیده شکنجه شدم. من کنار محمد بودم؛ وقتی با سنگ دندانش را شکستند و خاکروبه بر سرش ریختند. من با علی خانه نشین شدم. همراه حسن زهر خوردم. با کاروان حسین در کربلا محاصره شدم. با او تشنگی کشیدم و این عطش با من ماند تا قیامت. من با زینب به اسارت رفتم.... مرا همراه با سادات حسنی در دیوار به عنوان آجر به کار گرفتند. من کنار همه‌ی ستمدیدگان زجر کشیدم. شکنجه شدم. به قتل رسیدم. از خون ما هنگام حمله‌ی مغول در شهر نیشابور جوی خون روان شد و از سرهایمان هرم بنا کردند. من با مردم کرمان نابینا شدم، وقتی آقا محمد خان از چشم‌هایمان، مناره ساخت. من با ایرانیان علف خوردم وقتی در قحطی که انگلیسی‌ها درست کردند میلیونها نفر کشته شدند. من با سرخپوستان آمریکا قتل‌عام شدم. در نسل‌کشی بومیان استرالیا توسط انگلیسی‌ها با سم کشته شدم. من در گورهای دسته‌جمعی کودکان بومی کانادا، در خاک پوسیدم. من در ازدحام بردگان آفریقایی، توی زیرزمین کشتی‌های پرتقالی خفه شدم. من در بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی جزغاله شدم. من زیر آتش‌باران اسرائیل در بیمارستان کودکان غزه دفن گردیدم. من در طول تاریخ زجر کشیدم به انتظار عصر موعود. وقتی صاحب زمان‌ها ظهور کند و بشریت نفس راحتی بکشد. آنگاه که بر مستضعفین منت نهاده شود و آنها وارثان زمین گردند. https://eitaa.com/rooznevest
پهلوان آفتاب بساطش را جمع کرد. پیرمرد نشست روی نیمکت چوبی. سردی و نم چوب، لرز به جانش انداخت. گلدان کوچک را توی دست جابجا کرد. چشم گرداند به اطراف. مردمی که در هوای مه‌آلود، قدم می‌زدند، مبهم دیده می‌شدند. نوری که از چراغ‌های ستون پشت سر می‌تابید؛ از غم هوا کم نمی‌کرد. پیرمرد به پیاده رو نگاه انداخت. هر عابری که از آنجا می‌گذشت را با چشم دنبال می‌کرد. عباس قول داده بود که بیاید. از دور صدای سنج و طبل می‌آمد. مرد هنوز بعد از یکسال ویار سیگار داشت. دست برد توی جیب بغل. خالی بود. پیرمرد دست چرخاند توی جیب. خوب گشت. به جز یک سوراخ چیزی پیدا نکرد. دو انگشت را برد ته سوراخ. با دست‌های که می‌لرزید آن را درید. همیشه این تو، جاساز داشت. توی آستر کاپشن را گشت. چیزی پیدا نکرد. عرق از تیره‌ی پشت راه افتاد تا کمر. زیر لب به خود و شانس گندش، فحش داد. از دور صدای طبل و سنج و روضه می‌آمد. پیرمرد دماغ را با صدا بالا کشید. باید کاری می‌کرد. خواست بلند شود؛ رمق نداشت. باد سرد می‌وزید؛ اما از تو آتش گرفته بود. آب از چشم‌ و دماغش جاری شد روی ریش‌های نامرتب. با پشت آستین صورت را پاک کرد. تکیه داد به دیوار بتنی زیر پل. توی خودش مچاله شد. زمان کند می‌گذشت. سایه‌ی مردی افتاد کنارش. زیر نور ماشین‌هایی که با ویراژ از روبرو می‌آمدند؛ سایه، دراز و کوتاه می‌شد و می‌چرخید. سر بلند کرد. جوانی چهارشانه و قد بلند، ظرف غذای یکبار مصرف را به او تعارف کرد. حال نداشت، بگیرد. از پشت پرده‌ی اشک، صورت جوان را موج‌دار می‌دید.
جوان نشست پهلویش. در ظرف را باز کرد. بخار برنج همراه با عطر زعفران پیچید توی هوا. قاشق را پر کرد. آورد کنار دهان پیرمرد:« بیا پدرجان. نذری حضرت اربابه. امشب مهمون آقا ابوالفضلی.» اشک از حلقه‌ی چشمش چکید روی گونه‌. قبل از اینکه زالوی اعتیاد تمام توانش را بمکد؛ مرد هرسال توی هیئت میاندار بود. پیرمرد قاشق را از دست جوان گرفت. تا به دهان ببرد نصف آن ریخت روی زمین. با دندان‌هایی که یکی‌دوتایش افتاده بود برنج را جویده و نجویده قورت داد. طعم بهشت داشت. انگار جان به تنش برگشت. جوان ماند کنار او تا غذا تمام شد. خواست بلند شود که پیرمرد پایین بلوزش را گرفت. با صدایی کشدار گفت:« تو... رو.. به آقا... ابوالفضل نرو... خمارم.» جوان خم شد. زیر بغل پیرمرد را گرفت. بلندش کرد:« پاشو پدرجان! بریم تکیه. برای خماریتم یه فکری می‌کنیم.» پیرمرد با خودش فکر کرد چقدر جوان پهلوان است. پیرمرد چشم دوخت به فضای مه‌آلود. از دور یکی با هیکل عباس می‌آمد. گوشه‌ی لبهایش به بالا کشیده شد. کنار چشم‌ها چین خورد. ذوق‌زده بلند شد. پا تند کرد به طرفش. پلک زد. چشم‌ را ریز کرد. حسین بود:« پدرجان باز که نشستی تو سرما. بیا بریم هیئت. مگه نگفتم بهت که عباس رفته سوریه.» از دور جمعیت با صدای طبل، دم می‌گرفتند:« ای اهل حرم سید و سردار نیامد.... علمدار نیامد... علمدار نیامد....» https://eitaa.com/rooznevest
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
🥀بسم رب الحسین🥀 ⚠️هشدار: این متن دارای محتوای ناراحت‌کننده است و مطالعه آن به افرادی که روحیه حساس دارند توصیه نمی‌شود.⚠️ ⛔️توجه: متن صرفا با توجه به گفته‌های تاریخی و مقاتل و حدس و گمان بر اساس آن‌ها نوشته شده‌است و جزئیات آن سندیت تاریخی ندارد. ✍️فاطمه شکیبا 📋گزارش معاینه پیکر متوفی(بخش اول) مشخصات ظاهری: دختر، خردسال، ده کیلوگرم وزن و نود و سه سانتی‌متر قد. با توجه به دندان‌های شیری و نبود دندان دائمی، متوفی زیر شش سال سن دارد. همچنین با توجه به قد و وزن، سن متوفی حدود سه یا چهار سال تخمین زده می‌شود. هویت متوفی نامعلوم است. نمونه دی‌ان‌ای و اثر انگشت متوفی جهت تشخیص هویت به آزمایشگاه فرستاده شد. هیچ‌گونه زیورآلات و پولی به همراه متوفی پیدا نشد. با توجه به لباس‌های متوفی، گمان می‌رود متوفی از طبقه متوسط و بالای جامعه باشد؛ هرچند آثار سوختگی و پارگی بر لباس متوفی دیده می‌شود. 📋شرح معاینه و کالبدشکافی: تاریخ‌گذاری با روش‌های پرتوسنجشی، قدمت پیکر را حدود هزار و سیصد سال تخمین می‌زند؛ اما جراحات و آثار موجود بر پیکر هنوز تازه‌اند. اثری از تجزیه، جمود و فساد نعشی در پیکر دیده نمی‌شود؛ به همین علت تشخیص زمان دقیق فوت دشوار است. هیچ اثری از وجود عفونت ویروسی یا باکتریایی در پیکر یافت نشد که احتمال فوت بر اثر ابتلا به بیماری‌های عفونی را رد می‌کند. همچنین بررسی‌ها نشان می‌دهد متوفی پیش از این به هیچ بیماری قلبی و ریوی مبتلا نبوده و در سلامت کامل به سر برده است. کالبدگشایی نشان می‌دهد علت ایست قلبی، هیچ‌یک از عواملی چون تروما، خفگی، خونریزی مغزی، آریتمی، بیماری شریان‌های عروق کرونری نبوده است و ایست قلبی به‌طور ناگهانی رخ داده است. همچنین، اثری از مصرف بیش از حد دارو در بدن دیده نمی‌شود. آزمایش سم‌شناسی نیز نبود سم در خون و بافت‌های بدن متوفی را تایید می‌کند. ایست قلبی ممکن است در اثر یک شوک عصبی ناگهانی رخ داده باشد. اثری از احیای قلبی و ریوی و سایر اقدامات بیمارستانی مشهود نیست و متوفی پیش از فوت در مرکز درمانی نبوده است. اثر پارگی روی لب پایینی و خون‌مردگی روی گونه‌ها دیده می‌شود. با توجه به رنگ بنفش خون‌مردگی‌ها، زمان پیدایش آن‌ها چند روز پیش از فوت است. باتوجه به شکل کبودی‌های روی گونه، گمان می‌رود کبودی ناشی از ضربه یک فرد مهاجم باشد. اثر خراش، ساییدگی و کبودی در پیشانی و گیجگاه مشهود است. دندان‌های دی سمت راست و سی سمت چپ افتاده‌اند و با توجه به سن تقریبی متوفی، افتادن دندان‌ها طبیعی نیست و می‌تواند در اثر ضربه باشد. شکستگی استخوان بینی ملموس نیست. پارگی لاله‌های هردو گوش مشهود است. عکس‌برداری با پرتوی ایکس، وجود ترک‌های ریز بر استخوان آهیانه‌ای و استخوان پیشانی را نشان می‌دهد که به پیدایش لخته خون در مغز منجر شده است. خونمردگی زیر پوست سر در ناحیه آهیانه‌ای چپ مشهود است. ترک‌های موجود بر جمجمه، می‌توانند ناشی از اصابت جسم سخت یا زمین خوردن باشند. با وجود این، آسیب به جمجمه به فوت منجر نشده است. وجود لخته خون در اطراف ترک‌های جمجمه نشان می‌دهد شش الی هشت ساعت از ضربه می‌گذرد. خونریزی در نسج مغز و مخچه و پرده‌های مغزی مشهود نیست. خونمردگی زیرپوست گردن و لابلای عضلات گردن مشهود نیست. غضروف تیروئید و استخوان‌ لامی فاقد شکستگی است و نای فاقد جسم خارجی است. اثری از آسیب جدی به مهره‌های گردنی، کبودی روی گردن و آسیب به مجاری تنفسی دیده نمی‌شود که احتمال ایست قلبی در اثر خفگی را رد می‌کند. آسیب به ستون مهره در قسمت پایینی انحنای صدری و بالای انحنای کمری وجود دارد که می‌تواند در اثر اصابت جسم سخت باشد. اثر شکستگی و ترک خوردگی بر دنده‌ی شناور سمت چپ و دنده‌های هفت و شش سمت راست دیده می‌شود. وجود بافت ترمیمی در اطراف شکستگی‌ها نشان می‌دهد از ایجاد شکستگی چند روز می‌گذرد و احتمال ایست قلبی در اثر تروما را متنفی می‌کند. خون‌مردگی‌های ناشی از شکستن دنده‌ها بر سینه و پهلو قابل مشاهده‌اند. کبودی‌های متعدد بر شانه‌ها، کتف، بازوها و گرده دیده می‌شود. رنگ کبودی و خون‌مردگی‌ها از قرمز تا آبی و بنفش متغیر است که نشان می‌دهد کودک در زمان‌های مختلف مورد ضرب و جرح قرار گرفته است. با توجه به شکل کبودی‌های روی شانه و کتف، گمان می‌رود کبودی‌ها ناشی از برخورد جسم سخت رشته‌ای و منعطف باشند. تمام خون‌مردگی‌های سطح پوست پیش از فوت رخ داده‌اند. ساییدگی در ناحیه خلفی پهلوی چپ مشهود است. خونمردگی وسیع لابلای عضلات جدار قدامی شکم در قسمت تحتانی راست مشهود است. احشای داخلی شکمی دچار پارگی و خونریزی و ناشی از ضربه شده‌اند.
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
📋ادامه گزارش کالبدشکافی و معاینه استخوان بازوی راست ترک برداشته و با توجه به تشکیل بافت ترمیمی، شکستگی چند روز پیش از فوت رخ داده است. آثار دررفتگی در شانه راست به چشم می‌خورد. خون‌مردگی روی عضلات شانه‌ای سمت راست و در رفتگی مفصل جناغی ترقوه‌ای سمت چپ مشهود و ملموس است. ساییدگی‌های متعددی در ناحیه پشت دست‌ها، ناحیه خلفی فوقانی ساعد راست مشهود بود. ساییدگی‌های متعدد پشت دست چپ و خلف انگشتان دست چپ و ناحیه کف دست چپ مشهود است. زخم‌ها و ساییدگی‌های موجود بر کف دست و انگشتان متوفی ممکن است نشان‌دهنده تلاش برای دفاع دربرابر ضربه باشد. همچنین، ساییدگی‌ها و خراش‌های منظم بر مچ هر دو دست دیده می‌شود که ممکن است اثر طناب یا جسمی مشابه آن باشد. کبودی‌ها و ساییدگی‌های متعدد بر پاها نیز دیده می‌شوند. ساییدگی در قدام ساق راست و ناحیه فوقانی داخلی ساق راست مشهود است. ساییدگی متعدد در قسمت قدامی داخلی ساق چپ، پوست رفتگی پوست پشت پای چپ، پوست رفتگی قدام و سطح خارجی زانوی چپ مشهود است. تورم، کبودی و ساییدگی‌های متعدد در زانو و ساق راست مشهود است. ساییدگی در قوزک خارجی پای راست و ساییدگی در قوزک داخلی پای چپ مشهود است. خراش و تاول‌های متعدد کف هردو پا را پوشانده‌اند. آزمایش دی‌ان‌ای نشان می‌دهد متوفی از خانواده بنی‌هاشم است. ارزیابی‌های روانی که بر اساس گفته‌های شاهدان عینی انجام شده، نشان می‌دهند متوفی یک ترومای روانی شدید را تجربه کرده و با توجه به سن کم متوفی، علائم پی‌تی‌اس‌دی(اختلال اضطراب پس از سانحه) را از خود بروز داده است. علت فوت ایست قلبی ناگهانی در اثر شوک روانی شدید تعیین می‌گردد. صدمات و جراحات متعدد بر پیکر متوفای خردسال نشان‌دهنده‌ی یک جنایت ددمنشانه و کینه‌ورزانه بر علیه انسانیت است. امید است ولی دم متوفی، حضرت حجت‌بن‌الحسن(عج) هرچه زودتر عوامل این جنایت و دیگر کودک‌کشان تاریخ را به تیغ عدالت بسپارد؛ ان‌شاءالله. ⛔️توجه: متن صرفا با توجه به گفته‌های تاریخی و مقاتل و حدس و گمان بر اساس آن‌ها نوشته شده‌است و جزئیات آن سندیت تاریخی ندارد. https://eitaa.com/istadegi