همراهان گرامی
سلام و احترام
خوش آمدید.
شما دعوت شدهاید برای خواندن داستان نقاب هیولا
https://eitaa.com/rooznevest/158
Part04_خار و میخک.mp3
9.54M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 4⃣
@audio_ketab
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
Al-Sahifa-Al-Sajjadiyya-14-His-Dua-in-Suffering-Offence.mp3
1.24M
دعای چهاردهم صحیفه ی سجادیه
دعای چهاردهم:
وَ کَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَیْهِ السَّلَامُ إِذَا اعْتُدِیَ عَلَیْهِ أَوْ رَأَى مِنَ الظَّالِمِینَ مَا لَا یُحِبّ :
یَا مَنْ لَا یَخْفَى عَلَیْهِ أَنْبَاءُ الْمُتَظَلِّمِینَ وَ یَا مَنْ لَا یَحْتَاجُ فِی قَصَصِهِمْ إِلَى شَهَادَاتِ الشَّاهِدِینَ. وَ یَا مَنْ قَرُبَتْ نُصْرَتُهُ مِنَ الْمَظْلُومِینَ وَ یَا مَنْ بَعُدَ عَوْنُهُ عَنِ الظَّالِمِینَ قَدْ عَلِمْتَ، یَا إِلَهِی، مَا نَالَنِی مِنْ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ مِمَّا حَظَرْتَ وَ انْتَهَکَهُ مِنِّی مِمَّا حَجَزْتَ عَلَیْهِ، بَطَراً فِی نِعْمَتِکَ عِنْدَهُ، وَ اغْتِرَاراً بِنَکِیرِکَ عَلَیْهِ. اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ خُذْ ظَالِمِی وَ عَدُوِّی عَنْ ظُلْمِی بِقُوَّتِکَ، وَ افْلُلْ حَدَّهُ عَنِّی بِقُدْرَتِکَ، وَ اجْعَلْ لَهُ شُغْلًا فِیمَا یَلِیهِ، وَ عَجْزاً عَمَّا یُنَاوِیهِ. اللَّهُمَّ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لَا تُسَوِّغْ لَهُ ظُلْمِی، وَ أَحْسِنْ عَلَیْهِ عَوْنِی، وَ اعْصِمْنِی مِنْ مِثْلِ أَفْعَالِهِ، وَ لَا تَجْعَلْنِی فِی مِثْلِ حَالِهِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعْدِنِی عَلَیْهِ عَدْوَى حَاضِرَهً، تَکُونُ مِنْ غَیْظِی بِهِ شِفَاءً، وَ مِنْ حَنَقِی عَلَیْهِ وَفَاءً. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ عَوِّضْنِی مِنْ ظُلْمِهِ لِی عَفْوَکَ، وَ أَبْدِلْنِی بِسُوءِ صَنِیعِهِ بِی رَحْمَتَکَ، فَکُلُّ مَکْرُوهٍ جَلَلٌ دُونَ سَخَطِکَ، وَ کُلُّ مَرْزِئَهٍ سَوَاءٌ مَعَ مَوْجِدَتِکَ. اللَّهُمَّ فَکَمَا کَرَّهْتَ إِلَیَّ أَنْ أُظْلَمَ فَقِنِی مِنْ أَنْ أَظْلِمَ. اللَّهُمَّ لَا أَشْکُو إِلَى أَحَدٍ سِوَاکَ، وَ لَا أَسْتَعِینُ بِحَاکِمٍ غَیْرِکَ، حَاشَاکَ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ صِلْ دُعَائِی بِالْإِجَابَهِ، وَ اقْرِنْ شِکَایَتِی بِالتَّغْیِیرِ. اللَّهُمَّ لَا تَفْتِنِّی بِالْقُنُوطِ مِنْ إِنْصَافِکَ، وَ لَا تَفْتِنْهُ بِالْأَمْنِ مِنْ إِنْکَارِکَ، فَیُصِرَّ عَلَى ظُلْمِی، وَ یُحَاضِرَنِی بِحَقِّی، وَ عَرِّفْهُ عَمَّا قَلِیلٍ مَا أَوْعَدْتَ الظَّالِمِینَ، وَ عَرِّفْنِی مَا وَعَدْتَ مِنْ إِجَابَهِ الْمُضْطَرِّینَ. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ وَفِّقْنِی لِقَبُولِ مَا قَضَیْتَ لِی وَ عَلَیَّ وَ رَضِّنِی بِمَا أَخَذْتَ لِی وَ مِنِّی، وَ اهْدِنِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا هُوَ أَسْلَمُ. اللَّهُمَّ وَ إِنْ کَانَتِ الْخِیَرَهُ لِی عِنْدَکَ فِی تَأْخِیرِ الْأَخْذِ لِی وَ تَرْکِ الِانْتِقَامِ مِمَّنْ ظَلَمَنِی إِلَى یَوْمِ الْفَصْلِ وَ مَجْمَعِ الْخَصْمِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ أَیِّدْنِی مِنْکَ بِنِیَّهٍ صَادِقَهٍ وَ صَبْرٍ دَائِمٍ وَ أَعِذْنِی مِنْ سُوءِ الرَّغْبَهِ وَ هَلَعِ أَهْلِ الْحِرْصِ، وَ صَوِّرْ فِی قَلْبِی مِثَالَ مَا ادَّخَرْتَ لِی مِنْ ثَوَابِکَ، وَ أَعْدَدْتَ لِخَصْمِی مِنْ جَزَائِکَ وَ عِقَابِکَ، وَ اجْعَلْ ذَلِکَ سَبَباً لِقَنَاعَتِی بِمَا قَضَیْتَ، وَ ثِقَتِی بِمَا تَخَیَّرْتَ آمِینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ، إِنَّکَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ، وَ أَنْتَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتادوپنج
عبدالله دهان باز کرد. حرفش را خورد. مکث کرد. برگشت. مرد رفت بیرون. عبدالله هم پشت سرش. لنا اندیشید اگر عبدالله نبود؛ آن ببر وحشی او را تکه پاره میکرد.
کاغذ لیوان هنوز نم داشت. چسباند به لبها. حس خوبی بهش میداد. خودکار را با چند برگ برداشت. بیهدف لغزاند روی صفحه. خطهای نامفهومی کشید. باید ذهن را خالی میکرد.
چند دقیقه بعد دو چشم کشیده بود. چشمهایی آشنا. روی نقاشی تمرکز کرد. عبدالله بود که از پشت مردمکهای سیاهش، به او خیره نگاه میکرد. انگار کاغذ برق داشته باشد آنرا پرت رو ملافه. از تخت پایین آمد. با زجر قدم بر میداشت. رفت سمت تونل. آرام به انتها نزدیک شد. زیر نور کم لامپ سقفی و غبار برخواسته از کندن آوار، دو مرد را دید که داشتند خاکها را عقب میزدند. با شنیدن نامش از زبان عبدالله، گوشها را تیز کرد. خودش را چسباند به دیوارهی تونل. تو صدای خِرش خِرش ریختن خاکها، کلمات، نامفهوم به گوش میرسید. شبحوار رفت نزدیکتر. نرسیده به آنها، تو تورفتگی دیوار پنهان شد. پشت را چسباند به دیوارهی خاکی. مورمورش شد از سرمایی که از لباس نازکش میخزید تو. بوی خاک نمدار میآمد. عمیق نفس کشید. چقدر این بو را دوست داشت.
:« مقداد! به نظرت با این دختر، خشن رفتار نمیکنی؟ یادت باشه، اون اسیر ماست.» صدای عبدالله بود که داشت خاکها را میکشید پایین. چفیه را دور دماغ و دهان بسته بود.
مرد با عصا خاکها را میکند:« نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میاد.... شاید...»
دم عمیقی گرفت:« شاید چون چشمهاش شبیه کسیه که همهی این سالها مثل کابوس جلوی چشممه.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
animation.gif
2.07M
در روزهای رویایی پاییز با ما همراه شوید برای خواندن یک عشق ممنوعه.
برای شناخت جهان بینی صهیونیستها
نقاب هیولا
در باز شد. ازهار رو آوردند. مات میدیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اینجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانهم رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ میدیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاهمهرهی من....»
یکور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمیتونی عشقتو ببینی!»
دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمیآمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده میشد. رو پیراهنش جابهجا خون پاشیده بود.
ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من میدزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. 😨😰😱
بیشتر از هشتاد قسمت داستان بارگذاری شده است.
👇👇👇
https://eitaa.com/rooznevest/65