eitaa logo
روزنوشت⛈
316 دنبال‌کننده
368 عکس
279 ویدیو
30 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با درد چشم‌ها را باز کرد. تمام تنش آزرده بود. پهلویش بیشتر. تو نور کم اتاق به دور و بر نگاه کرد. فقط یک چراغ کم وات رو سرش روشن بود. خوابیده بود روی تخت تو اتاق کوچکی که اگر یک تخت دیگر توش می‌گذاشتند پر می‌شد. دیوارها سفید بود و هیچ پنجره‌ای نداشت. به دستش سرم وصل بود. ماسک سبز شفاف پلاستیکی آویزان بود از کپسول فلزی اکسیژن ایستاده کنار تخت. روی میز کنار، قوطی استیل، خودکار و کاغذ و یک شیشه، الکل طبی دیده می‌شد. یک صندلی چوبی رنگ و رو رفته هم کنار تخت بود. خواست کسی را صدا بزند، نتوانست. دست دراز کرد. کاغذ روی میز را برداشت. درد از پهلو پیچید تو تنش. کاغذها را آورد بالا. چندتا برگه‌ی به هم منگنه شده، بود. طول کشید تا نوشته‌های محو آن واضح شود. شرح بیماری‌ و درمان، تویش نوشته بود. طبق شرح حال، نزدیک یک هفته از زمان مجروح شدنش می‌گذشت. تمام این مدت بیهوش بود. تو دوسه روز گذشته گاهی چشم باز کرده؛ اما کوتاه مدت. گلوله را از پهلویش در‌آورده بودند و محل را بخیه زده بودند. جراحت‌های سطحی تو دست و بدنش دیده شده. همینطور کوفتگی وسیع تو شانه و بازو و پاها که نیاز به پیگیری خاصی نداشته. داروهای مصرفی را هم فهرست کرده بودند. کاغذ را کنار گذاشت. خیره شد به قطرات سرم. کم‌کم همه چیز را به‌خاطر آورد. پهلویش تیر خورده بود و عماد او را تا نزدیک تونل آورد. پس چرا تو تنش این همه کوفتگی داشت؟ تازه علت درد زیاد وقت تکان خوردن را می‌فهمید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀