🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوپنج
:« اون سربازِ ...»
خواست بگوید هموطن، نتوانست. زبانش نچرخید:« اون سرباز... منو میدید. صدامو میشنید. به پهلوم تیر زد. به نظرت چرا؟»
عجیب بود، داشت با عبدالله درد و دل میکرد. لنا لوسادا، دختر تاجر بزرگ، وارث کمپانی وایولا ونچرز، آنقدر بیپناه شده بود که به زندانبانش پناه آورده بود. قلبش سوخت. میکل آنژ اگر میخواست تندیس بیچارگی را بسازد، صورتش را مثل لنا میتراشید:« افتادم زمین. عماد بهشون شلیک کرد. منو کول کرد. آورد تا نزدیک دهانهی تونل... همین. دیگه چیزی یادم نمیاد.»
عبدالله فشارش را گرفت. کاف را باز کرد. تو کاغذ چیزی نوشت:« پس ندیدی که عماد اونجا تیر خورد. افتادید زمین. یکی از رزمندهها، شما رو کشید تو تونل.»
لنا گیج شد. این حرفها با تصوراتش متناقض بود. مکث کرد:« پس این درد تو شونه و بدنم...»
عبدالله پد الکلی را باز کرد. مالید رو بطری سرم. بوی الکل پیچید تو هوا. آمپول را کشید تو سرنگ. زد تو سرم:« از دوش عماد افتادی پایین، تو اون گلولهبارون، کشیدنت رو زمین ناهموار.»
لنا با دست گوشهی بلوزش را گرفت:« این لباسا رو کیعوض کرد؟»
عبدالله سرنگ را از سر سوزن جدا کرد. انداخت تو سطل زباله:« اون خانمی که براتون غذا میاورد، کمک کرد تو تعویض لباس.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀