🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتویک
چقدر انتظار، طاقت فرسا بود. سختتر از آن، انتظار برای محاکمه در دادگاهی است که میدانی مقصری. از آنهم مشکلتر؛ انتظار است برای اجرای حکم. لنا الان تو این حالت بود. تمام تنش چشم شده بود تا کوچکترین حرکات عبدالله را ببیند. به نظر، عبدالله خیلی آرام کار میکرد. مثل حرکت آهستهی فیلم. لنا نگران به لبهای او خیره شد. چرا زودتر بازخواستش نمیکرد؟ چفیه هم نبسته بود. یعنی میدانست لنا او را شناخته. لنا کلافه بود. اسید از معده آمد بالا. سر راهش همهجا را سوزاند. زد تو گلو. مثل یک ذغال سرخ تهحلقش را سوزاند. خواست آب دهان را قورت دهد، دهانش خشک بود. نتوانست. دستی که سرم نداشت را آورد بالا. پر بود از خراشهای سطحی در حال ترمیم. انگار یک بچهی سهچهار سالهی تخس، خودکار قرمز برداشته بود و دست او را با دفتر نقاشی اشتباه گرفته بود. با انگشت گلو را مالید. دستش از عرق خیس شد. کشید رو بلوزش. لباسی نبود که هنگام فرار به تن داشت. هم دوست داشت با عبدالله صحبت کند و هم میترسید. دلش برای خودش سوخت. یک گوشه ذهنش، نور کوچکی سو سو میزد. تمرکز کرد. مادر ایستاده بود آنجا. مثل همیشه، لبخند میزد:« نترس. همهچیز درست میشه.»
لباس حریر سفید پوشیده بود. باد میپیچید تو موها و دامنش. دستهایش را باز کرد سمتش. به او اشاره کرد:«بیا اینجا دخترم.»
لنا کوچک شد. به اندازه دختری دبستانی. دوید طرف مادر. با کفشهای براق سفید و تق و تقی که روی زمین صدا میداد. سارافون صورتیش تو باد تکان میخورد. موهای دم موشیاش به اینطرف و آنطرف میرفت. دهان باز کرد. دوتا دندان شیری افتاده بود. داد زد:« مامان!»
صدایش همراه نسیم میپیچید تو دشت. گلهای بابونه تکان میخوردند. مادر خم شد. لنا پرید بغلش. دست انداخت دور گردنش. چه بوی خوبی میداد. مادر دستها را دور لنا حلقه کرد. سر برد کنار گوشش، او را بوسید. موهای بلند مادر، صورت نازک لنا را قلقلک میداد:« عزیزم. نفسم.»
نور چراغها کم بود.خیلی کم. پلکهایش را نمیتوانست باز نگه دارد. صورت عبدالله محو شد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀