🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوهفت
عبدالله که رفت لنا، زد زیر گریه. بلند بلند. تو تمام زندگی بیست و چند سالهاش، هیچ وقت اینقدر ناامید نبود. رنگش زرد بود؛ اما بینی و چشمهایش قرمز. انگار داشت غروب میکرد. با پشت آستین بینیاش را پاک کرد. کاش چیزی اختراع شده بود که تمام چیزهایی را که این چندروز دیده و شنیده، با چنگک از مغزش بکشد بیرون. تلنبار کند روی هم. بعد هم مشعل بردارد و آتش بزند.
نزدیک جشن حنوکا بود. لنا و دوستانش جمع شده بودند تو آمفی تئاتر دبیرستان. قرار بود بعد از سخنرانی حاخام، دسته جمعی بروند اردو، برای راهپیمایی صعود به قلعه ماسادا. هرسال هزاران جوان مشعل به دست، هماهنگ، زمان جشن حنوکا، تو این راهپیمایی شرکت میکردند، تا شمعدان نهشاخهی منورا را روشن کنند. مراسم هیجان انگیزی بود. حاخام داشت صحبت میکرد. میکروفون تو دستش از این طرف سن میرفت آن طرف. کت و کلاه لبه دار بلندش، مشکی بود. دو طرف صورتش، دو طناب بافته شده از موی سر آویزان بود. وقت صحبت ریش جوگندمیاش، مثل شاخههای بید مجنون تکان میخورد. با هیجان رو کرد به بچهها:« اگر گفتید خداوند بنیاسراییل را به چه چیزی مفتخر کرده؟»
همهمه نوجوانان بلند شد. هر کس چیزی میگفت. سالن شده بود مثل کندوی زنبورها. صداها نامفهوم بود. حاخام بچهها را ساکت کرد:« اله یسرائیل* قوم یهود را برگزید. به آنها وعده داد که بعد از سالها پریشانی و سرگردانی، با افتخار قدم بگذارند بر سرزمین موعود. اسرائیل بزرگ. سرزمین پیامبران الهی، ابراهیم، اسحاق، شاه سلیمان... »
با افتخار..... افتخار.... حرفهای عماد را به خاطر آورد:« اونا به دختر عموم.....»
با دست آزادش پیشانی را فشار داد.
عبدالله پایش را ماساژ داد:« اونا به وظیفشون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال....»
اینها را اگر خودش نمیدید، باور نمیکرد. چشمهایش سیاهی رفت. اتاقک میچرخید. میز و تخت میچرخید. مثل یک گرداب عظیم، همه چیز، دور میزد. خودش را رها کرد تو جاذبهی سیاهچالهای که میبلعید همه چیز را.
*خدای اسرائیل
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀