روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدودوازده عقربهی بزرگ و کوچک شبنمای ساعت مچی نشسته
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوسیزده
مقداد حرفش را قطع کرد:« خب!»
لنا نفس عمیقی کشید. سخت بود صحبت کردن:« میتونید بچهها رو بیارید اینجا. من پرستاری خواندم. میخوام مراقبشون باشم.»
چند لحظه همه ساکت بودند. صدیقه آرام گفت:« خیلی خوبه. منم کمک میکنم.»
مقداد دندانها را روی هم فشار داد:« من به صهیونیستا اعتماد ندارم.»
عبدالله دست گذاشت روی شانهی او:« برادر! بذار رو این قضیه فکر کنیم.»
وقتی حرف میزد دل لنا زیر و رو میشد.
مقداد اشاره کرد به در:« بفرمایید. خبرشو بهتون میدند.»
همراه صدیقه راه افتاد. لحظه آخر برگشت و به عبدالله نگاه کرد. دیدن صورت خستهاش جان لنا را خراشید.
تا صبح لنا از این دنده به آن دنده شد. مدام صوت عبدالله را میشنید:« برادر بذار رو این قضیه فکر کنیم.»
خوب میدانست که نباید فانتزیهای صورتی ببافد. عبدالله مرد جنگ بود. به همهچیز از این دریچه نگاه میکرد. نزدیک سحر چشمهایش روی هم رفت.
صدیقه صبحانه را آورد. لنا آرام پرسید:« چه خبر؟»
صدیقه سینی را به دستش داد:« قبول کردند.»
لنا از خوشحالی جیغ کشید. از ترس نگران شدن هماتاقیها، دست گذاشت روی دهان. سینی به یکور کج شد و نان و بستهی پنیر افتاد روی زمین. سریع سینی را مهار کرد.
هانا از خواب بلند شد. پشت چشمانش پف کرده بود:« قراره آزاد بشیم؟»
صدیقه سری به تاسف تکان داد.
لنا سینی را گذاشت روی زمین. نانها را گذاشت تویش. ظرف پنیر ترک برداشته بود و رنگ موکت کرم زیرش، به قهوهای میزد. لنا پنیر را برداشت. هنوز آب ازش چکه میکرد. زمزمه کرد:« کی بچهها رو میارین؟»
صدیقه به همان آرامی جواب داد:« امروز مرخص میشن. بعد میارمشون اینجا.»
چشمهای لنا خندید:« عالیه.»
صدیقه آرام ادامه داد:« فهرست چیزایی که نیاز داری بگو. فقط در نظر داشته باش که اون بالا جنگه.»
رفت بیرون:« بهتره هم اتاقیهاتو توجیه کنی.»
لنا در جعبه پلاستیکی پنیر را باز کرد. چپه کرد تو بشقاب. بوی پنیر تازه پیچید تو هوا.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀