روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوسیزده مقداد حرفش را قطع کرد:« خب!» لنا نفس عمیقی ک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهارده
فهرست؟ لنا تا حالا از نوزاد نگهداری نکرده بود. اما باید میتوانست. رو کرد به هانا:« به نظرت یه نوزاد دوسه روزه چه چیزایی نیاز داره؟»
هانا چشمک زد:« به نظر نمیاد باردار باشی. خبریه؟»
کنار لُپ لنا چال افتاد. گوشهی چشمش چین خورد:« از صدیقه خواستم بچهها رو بیاره اینجا.»
چشمهای هانا گرد شد:« شوخی میکنی؟»
لنا آمد کنارش. دست انداخت دور گردن هانا. صدا را بچهگانه کرد:« من رو کمک تو حساب کردم. خودم که بچهداری بلد نیستم.»
هانا دست او را از دور گردن باز کرد. ابروها را تو هم گره زد:« سعی نکن منو خر کنی. من از نوزاد یه گوییم* مراقبت نمیکنم.»
لنا سر گذاشت روی شانهی او. نگاهش پایین افتاد. غم چنبره زد توی صدایش :« میدونی هانا! این چند وقت خیلی روم فشار بود. اسارت، فرار، زخمی شدن، بمباران مداوم بالای سرمون....»
آه کشید:« هر روز بدتر از دیروزه. راستش تحمل اینهمه تنش برام سخته. فکر کردم حضور یکی دوتا بچه، بتونه روحیه مونو عوض کنه.»
ابروهای هانا بالا رفت. صدایش بلند شد:« دوتا! امکان نداره.»
لنا سر برداشت. گردن کج کرد. موهای لختش ریخت یک طرف. ناز ریخت تو لحنش:« خواهش میکنم. به خاطر من.»
سارا از خواب بیدار شد. چشمها را مالید:« چه خبره؟»
هانا با تأسف سر تکان داد:« خانم میخواد نوزادای سلیمهرو بیاره پیش ما.»
رو کرد به لنا:« درست میگم؟» سرزنش از صدایش میریخت.
سارا دو دست را به هم کوبید. با هیجان جیغ جیغ کرد:« وای! خیلی باحاله. آخرین باری که یه نوزادو دیدم یادم نمیاد.»
لنا گونهی هانا را بوسید:« پس تصویب شد.»
رفت روبروی سارا. دست راست را بالا آورد. سارا کف دست را زد بهش.
هانا نشست کنار سینی:« راستی راستی فرار کردی؟ باید برام تعریف کنی.»
اشاره کرد به آنها:« بیایید صبحونه بخورید. از قرار معلوم خیلی برامون کار تراشیدند.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀