eitaa logo
روزنوشت⛈
318 دنبال‌کننده
367 عکس
279 ویدیو
30 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوسیزده مقداد حرفش را قطع کرد:« خب!» لنا نفس عمیقی ک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 فهرست؟ لنا تا حالا از نوزاد نگهداری نکرده بود. اما باید می‌توانست. رو کرد به هانا:« به نظرت یه نوزاد دوسه روزه چه چیزایی نیاز داره؟» هانا چشمک زد:« به نظر نمیاد باردار باشی. خبریه؟» کنار لُپ لنا چال افتاد. گوشه‌ی چشمش چین خورد:« از صدیقه خواستم بچه‌ها رو بیاره اینجا.» چشم‌های هانا گرد شد:« شوخی می‌کنی؟» لنا آمد کنارش. دست انداخت دور گردن هانا. صدا را بچه‌گانه کرد:« من رو کمک تو حساب کردم. خودم که بچه‌داری بلد نیستم.» هانا دست او را از دور گردن باز کرد. ابروها را تو هم گره زد:« سعی نکن منو خر کنی. من از نوزاد یه گوییم* مراقبت نمی‌کنم.» لنا سر گذاشت روی شانه‌ی او. نگاهش پایین افتاد. غم چنبره زد توی صدایش :« می‌دونی هانا! این چند وقت خیلی روم فشار بود. اسارت، فرار، زخمی شدن، بمباران‌ مداوم بالای سرمون....» آه کشید:« هر روز بدتر از دیروزه. راستش تحمل اینهمه تنش برام سخته. فکر کردم حضور یکی دوتا بچه، بتونه روحیه مونو عوض کنه.» ابروهای هانا بالا رفت. صدایش بلند شد:« دوتا! امکان نداره.» لنا سر برداشت. گردن کج کرد. موهای لختش ریخت یک طرف. ناز ریخت تو لحنش:« خواهش می‌کنم. به خاطر من.» سارا از خواب بیدار شد. چشم‌ها را مالید:« چه خبره؟» هانا با تأسف سر تکان داد:« خانم می‌خواد نوزادای سلیمه‌رو بیاره پیش ما.» رو کرد به لنا:« درست می‌گم؟» سرزنش از صدایش می‌ریخت. سارا دو دست را به هم کوبید. با هیجان جیغ جیغ کرد:« وای! خیلی باحاله. آخرین باری که یه نوزادو دیدم یادم نمیاد.» لنا گونه‌ی هانا را بوسید:« پس تصویب شد.» رفت روبروی سارا. دست راست را بالا آورد. سارا کف دست را زد بهش. هانا نشست کنار سینی:« راستی راستی فرار کردی؟ باید برام تعریف کنی.» اشاره کرد به آنها:« بیایید صبحونه بخورید. از قرار معلوم خیلی برامون کار تراشیدند.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀