🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاه
راه افتاد. عماد هم پشت سرش. دالان به نظرش تنگتر از قبل بود. هوا سنگین بود و خفه. انگار بهمن آوار شده بود رویش. سخت راه میرفت. شبیه گوسفندی بود که میبردنش برای سلاخی. یک آن صدای مهیبی آمد از بالای سر. همهجا لرزید. عماد فریاد زد:« پناه بگیر.»
الان وقتش بود. باید فرار میکرد. دوید. صدای انفجار تکرار میشد. پشتبندش همه جا میلرزید. زمین زیر پایش جابجا میشد. میدوید. با تمام انرژی. مثل فینالیست دو سرعت. بدون اینکه نگاه کند به پشت سر. به دو راهی رسید. نمیدانست کدام طرف برود. همینطوری پیچید سمت راست. دالان باریکتر از قبل بود. فقط یک لامپ کم نور تهش سوسو میکرد. اینبار به سهراهی رسید. برگشت به عقب نگاه کرد. عماد نبود. هیچ ایدهای نداشت. پیچید طرف چپ. کمی جلوتر سقف دالان ریخته بود. هنوز گرد و غبارش تو هوا ول بود. خاک و بلوکه سیمان، روی هم تلنبار شده بود. بین تپه خاک و سقف، فضای کوچکی باز بود. لنا چنگ انداخت روی خاکها. با دست کنارشان میزد. یک تکه سیمانی بزرگ از خاک زده بود بیرون. با دو دست گرفت و کشید. زمختی سیمان دستهایش را آزرده کرد. مهم نبود. تند تند کار میکرد. هر چند لحظه برمیگشت و عقب را نگاه میکرد. بالاخره حفره به اندازهای که بتوان از آن گذشت، باز شد. پشت سر را نگاه کرد. عماد نبود. کجا مانده بود؟ چهار دست و پا از تپه بالا رفت. از سوراخ رد شد. برگشت تا عماد را ببیند که دوباره صدای انفجار آمد. سُر خورد پایین. لرزش انفجار سقف را خراب کرد. خاک کامل سوراخ را بست. گرد و غبار گلویش را سوزاند. به سرفه افتاد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀