eitaa logo
روزنوشت⛈
375 دنبال‌کننده
96 عکس
118 ویدیو
14 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
زیارت عاشورا
🕋 زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها 🌺 اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ الله السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ  السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِالسَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّةُالسَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُالْإِنْسِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ  🌺 صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَى رُوحِكِ وَ بَدَنِك ِأَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّه ِصَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَنَّكِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ كَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِكَتَهُ أَنِّي رَاضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَيْتِ مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جَازِياً وَ مُثِيبا 🙏 با انتشار متن زیارت ازثواب تبلیغ و قرائت زیارت بهره مند شوید🙏
هدایت شده از •| نامیرا ◇ Namira |•
چهار خط روضه، عرض ارادتی هست محضر حضرت ام‌ابیها، فاطمة الزهرا🤍
هدایت شده از •| نامیرا ◇ Namira |•
مادرِ آب نور شمع نیم سوز، چروک های جدید صورت پدر را به رخ می‌کشید. پیشانی پسرش را بوسید:"بخواب حسن جان..." حسن به صورت علی خیره شد. چشم‌های موج گرفته‌ی حسن، با چشم‌های سرخ پدر حرف ها داشتند. اما علی هرچه گفته بود، مادر گفته بود چشم. حسن لب زد:"چشم." پلک روی هم گذاشت. ذرات نورانی در تاریکی پشت پلک‌هایش جنبیدند. به شکل زنی روی اسب درآمدند. تصویر جان گرفت؛ مادر روی اسب نشسته، و پدر افسار حیوان را گرفته بود. یک دست حسن به دست علی، و با دیگری دست حسین را فشار می‌داد. نیمه شب بود و کوچه ها ساکت و تاریک. پدر می‌گفت سراغ اصحاب جنگ بدر می‌روند. در ها را می‌زدند. عهد و پیمانشان را یادشان می‌انداختند. آنها هم محکم و با شرمندگی قول می‌دادند:"فردا شب با سر تراشیده، می‌آییم و از حق اهل بیت دفاع می‌کنیم!" این شبگردی ها، حرف ها و قرار ها سه شب تکرار شد. ولی آن "فرداشب" هیچوقت نرسید... چشم باز کرد. پدر گوشه‌ی دیوار تکیه زده بود. شانه های ستبرش بی‌صدا می‌لرزید. چشم‌های حسن سوخت. پلک‌ها را روی هم فشار داد. ریز ستاره‌های پشت پلکش باز جان گرفتند. چند نفر از وکیل‌ها و کارگزارهای باغ فدک چهارزانو جلوی زهرا نشسته بودند. قیافه‌ها گرفته و پریشان بود. یکیشان به زانویش کوبید:"خیلی از مردها و مریدهای علی(ع) همراه لشکر اسامه، جنگ رفته اند. آنها هم فرصت را غنیمت دیدند و همه‌ی ما را از باغ بیرون کردند. اگر کاری نکنید، رزق صدها خانواده لنگ می‌ماند بانو..." مادر بی معطلی، به مسجد النبی رفت. حسن پشت در خانه، همان دری که به مسجد باز می‌شد، دوید. خیلی زود فهمید که نیازی به عجله نداشت. صدای کوبنده و محکم مادر را، تا چند خانه آن طرف‌تر هم می‌شنیدند. قلبش می‌کوبید و قند توی دلش آب می‌شد. توی ذهنش گذشت:"انگار پیامبر بالای منبر رفته... یا نه! اصلا انگار پدر خطبه می‌خواند!" مادر، علی و امّ اَیمَن را شاهد قرار داد. توهین ابوبکر، تمام حس غرور و افتخار حسن را درهم شکسته بود:"این زن، روباهی است که شاهدش، دمش است!" کمی بعد در خانه، پدر، ساکت و دست به زانو نشست کنج دیوار. زهرا به حرف آمد که:"پسر ابوطالب! اینها چه کار کرده‌اند که مثل متهم‌ها گوشه‌ی خانه، زانو بغل گرفته‌ای... مگر تو همان سردار بی‌همتا نیستی؟" حسن تاب نیاورد. دوباره چشم‌هایش را باز کرد. از فکرش گذشت: آن‌روز پدر قدش انقدر خمیده نبود... اشکِ تازه، راهش را روی گونه‌ی شوره بسته‌ی حسن پیدا کرد. پتو را روی سرش کشید تا دیگر نبیند. همه جا تاریکِ تاریک شد. مثل همان شب... زهرا دست حسن را گرفته بود. بعد از حرف‌های فراوان، ابوبکر قباله فدک را برگرداند. به شب خورده بودند و ذره‌ای نور نبود. گاهی پایشان به تکه سنگی گیر می‌کرد. مادر بین راه، گاهی با حسن حرف می‌زد و می‌خندید. می‌گفت از تاریکی نمی‌ترسد؛ چون دست مردی مثل حسن را سفت چسبیده. چند کوچه با خانه فاصله داشتند. هیبت سیاه مردی از آن‌طرف کوچه نزدیک شد. با خشم نهیب زد که از کجا می‌آیند و کاغذ دستش چیست. دست حسن یخ کرد. آمد با اخم و عتاب جوابش را بدهد. اما مادر پیش‌دستی کرد و توضیح کوتاهی داد. عمر ابن خطاب، قباله را از دستش کشید و دو نیم کرد. دستش را به قصد زدن بالا برد. حسن دندان‌هایش را روی هم کلید کرد و خودش را بالا کشید. مادر گفته بود مرد است. اما مگر مردها قدشان بلند نیست...؟ دست او، از بالای سر حسن رد شد. صدای خوردنش به صورت مادر، بند بند وجود حسن را از هم جدا کرد. از ضرب سیلی، زهرا افتاد روی خاک کف کوچه. زانوهایش سست شد و جلوی مادر نشست. مادر دنبال چیزی روی خاک دست می‌کشید. روح از تن حسن رفته بود. نگاه مبهوتش، از لکه سیاه روی صورت مهتابی زهرا جم نمی‌خورد. او با صدای شکسته و بی رمق دلداریش می‌داد. قول می‌گرفت به علی نگوید چه شد. می‌گفت خوب است و باید برگردند خانه. از شانه نحیف حسن کمک گرفت تا سرپا بایستد. دست به دیوار گذاشت. خلاف جهت خانه راه افتاد... حسن پتو را در مشتش مچاله کرد. پدر در سکوت رفته بود. مسیر شبانه اش یا سمت بقیع می‌رفت یا به چاه ختم می‌شد... پنجه‌ی بغض گلویش را چسبیده بود. حسین، زینب و کلثوم تازه به خواب رفتند. نباید بیدارشان می‌کرد. مادر روی اشک حسین حساس بود. پتو را چپاند توی دهان. دندان‌هایش را فشار می‌داد و می‌لرزید. بی‌صدا هق زد؛ گوشواره شکسته مادر را هیچوقت از لای خاک کوچه پیدا نکرد. ناخن‌هایش را کف دستش فرو کرد؛ دو بار برای بردن پدر آمدند. با حرف‌های مادر از پشت در برگشتند. اما بار سوم... جوی اشک دو طرف موهایش را خیس کرده بود؛ در نیم‌سوز خانه، از لولا شل شده بود. یک لگد آن را از جا کند...
هدایت شده از •| نامیرا ◇ Namira |•
رگ‌های گردن و پیشانیش ورم کرده بود؛ میخ مسمار و ماندن مادر بین در و دیوار... نفسش بند آمد؛ یک سیلی درست مثل همان شب. و سر مادر که به دیوار خورد و شکست. دل علی هم... فضه حال حسن را دید و ترسید. سراسیمه مشتی آب از کاسه برداشت. پاشید به صورتش. حسن ناله زد؛ برادرش بین دنده های شکسته‌ی مادر شهید شد. غاصب‌ها ریختند توی خانه. برادر و خواهرها از خواب پریدند. دویدند دور حسن. دست های کوچک زینب صورت خیسش را قاب گرفت. بغضش فریاد شد. های های گریه سر داد؛ حیدر(ع)، عمر را به زمین انداخت و روی سینه‌اش نشست. با خشم غرید که:"اگر فرمان پیامبر نبود، صبر نمی‌کردم و خونت را می‌ریختم."بلند شد. طناب به گردن و با دست بسته، همراهشان راه افتاد. زهرا توی کوچه دوید و دست علی را گرفت. سهم دستش هم شد غلاف شمشیر قنفذ. و دستی که دیگر بالا نیامد... حسین سر حسن را بغل گرفت. هرچهار کودک باهم به گریه افتادند. صدای پردرد مادر بین در و دیوار، هنوز توی گوش حسن داد می‌زد: "ولدی مهدی...!" 🌊 @NamiraTales
‏دانشجوی ۲۲ ساله شیمی دانشگاه صنعتی شریف و فرمانده محور عملیاتی تیپ ۲۷ محمد رسول الله شهید حاج محسن وزوایی دانشجو شما بودی . . ! بقیــــه ســـو تفــــاهمـــــن❤️ |
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲