eitaa logo
روزنوشت⛈
394 دنبال‌کننده
74 عکس
100 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
و فدیناه بذبح عظیم. وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ
مثل همیشه راست گفت سید نصرالله شهید. https://eitaa.com/rooznevest
آغوش.mp3
14.76M
آرامشِ شب🌙💔
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشت توی اتاق تاریک، دراز کشید. یک دست را گذاشت زیر
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با لبخند چشم باز کرد. هنوز نرمی بال پرنده‌ی افسانه‌ای را زیر دست احساس می‌کرد. انگشت‌ها را جمع کرد و گذاشت روی سینه. می‌خواست آن حس لطیف را توی قلب ذخیره کند. دلتنگ عبدالله بود. غصه‌دار بچه‌های کشته شده در بیمارستان، غمگین برای آوارگان پناه گرفته در مدرسه؛ اما نمی‌دانست این حس خوشایند از کجا آمده است. خواست بلند شود. عضلاتش از خوابیدن روی موکت سفت، خشکی می‌کرد. نگاه گرداند دور اتاق. تو خواب، موهای وز و کوتاه هانا، صورت گرد و تپل را قاب می‌گرفت. بیشتر از یک سانت از ریشه‌ی موها، جوگندمی بود؛ بقیه‌ قهوه‌ای تیره. با هر خُرخُر پره‌های بینی‌اش می‌لرزید و غبغب بالا و پایین می‌شد. سارا آن‌طرف، غلتید. جنین‌وار خودش را مچاله کرد. صورتش زیر آن موهای بلند پخش و پلا، پنهان شد. انگار دیشب تو تاریکی، این دو حال پتو انداختن نداشتند. لنا بلند شد. از روی میز کوچک کنار اتاق، شانه را برداشت. موها را مرتب کرد. پتو را انداخت روی هم‌سلولی‌ها. ذهنش رفت پیش مقداد و عبدالله وقتی خاطرات زندان خود را تعریف می‌کردند. اینجا قفس نبود. هاستل بود. عبدالله.... دیشب حتی صورتش را ندید؛ اما همین‌که آنجا بود و سخن می‌گفت، دل لنا آرام می‌گرفت. عماد هم سرحال به چشم می‌آمد. سارا گرمش شد. پاها را دراز کرد. آنها به عنوان یک زندانی، خیلی خوشبخت بودند. لنا دوباره شیرینی خواب دیشب را حس کرد. چقدر زمین از آن بالا کوچک بود... در باز شد. صدیقه با سینی غذا آمد تو. چشم‌های سرخش به جای لب‌ها داد می‌زد. لنا نگران سینی را از دست صدیقه گرفت:« اتفاقی افتاده؟ عبدالله کاریش شده؟» صدیقه سر را به دو طرف تکان داد. قطعه‌ی اشکی غلطید روی صورتش. هانا از حرف زدن آن‌ها بیدار شد. نشست. دست‌ها را کش داد به دو طرف. به آن دو چشم دوخت. لنا سینی را گذاشت. آب دهان را فرو داد:« اون خانمی که اینجا میومد؟» صدیقه نگاه لرزان را به پایین انداخت. با صدای مرتعش گفت:« دیروز خبر دادند که دختر سلیمه درد زایمان گرفته. ذوق زده، از اینجا رفت و اونو برد بیمارستان شفا. آخه دامادش دو سه ماه پیش دستگیر شده بود و ازش خبر نداشتند. دیشب تو بمباران اورژانس، هر دو شهید شدند.» اشک‌هایش بارانی ریختند:« خیلی منتظر این بچه‌ها بودند... چند سال بود که دختره باردار نمی‌شد.... آخر سر با کلی دوا و دکتر، دوقلو حامله بود...حیف! سلیمه نموند و ندید بزرگ شدن نوه‌هاشو.» سلیمه، زنی مهربان با هیکل تپل که زبان عبری بلد نبود. لنا در تمام این مدت، رفتاری را که کمی نشانه‌ی بی‌احترامی داشته باشد؛ از او ندیده بود. نگاه لنا شرمگین شد:« متاسفم! نوزادا چطورند؟» صدیقه چشم‌های سوزان را به او دوخت:«طفلی بچه‌ها تو دستگاهند. گفتند فردا مرخص می‌شن.» با نوک انگشت مسیر قطره اشکی را که داشت روی گونه می‌دوید، منحرف کرد:« دیروز بعد از ظهر که رفتم ملاقاتشون؛ تو مسیر پر بود از اجساد زنا و اطفال شهید.» لنا نگاه بغ‌کرده‌ را به او دوخت:« تو خیابون؟ چرا؟» صدیقه با پشت دست صورت را پاک کرد:« به خاطر پر بودن ظرفیت بیمارستانا.» هانا پرسید:« اون بیرون چه خبره؟ چرا بیمارستانا جا ندارند؟» صدیقه تیز نگاه کرد:« تا امروز حدود ده هزار نفر تو غزه کشته شدند. می‌دونی یعنی چی؟» لنا سر پایین انداخت. هانا حرف نزد. بعد از رفتن صدیقه، نشستند دور سینی. سارا هنوز خواب بود. غذا انگار خرده شیشه داشت. گلو را می خراشید و پایین می‌رفت. لنا چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد. کنار کشید. هانا به سینی اشاره کرد:« بخور دختر! جون نمونده تو تنت.» لنا با دست گلو را مالاند:« غذا برام زهر شده. نمی‌تونم.» هانا لقمه‌ی بزرگی گذاشت تو دهان. پرسید:« از کشته شدن این عمالیق ناراحتی؟» لنا چطور باید حالش را توضیح می‌داد وقتی خودش تا یک ماه پیش مثل هانا فکر می‌کرد؟ مکث لنا که طولانی شد هانا سینی را کنار دیوار سُر داد. نشست کنارش. با صدای آرام گفت:« بهت گفته بودم که پدر بزرگم ارشد گروه هاگانا بود؟» لنا جا خورد. هاگانا؟!... 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گروه نظامی هاگانا از یکان‌های ارتش اسرائیل بود که وحشیانه‌ترین جنایات را در حق مردم فلسطین روا داشتند و دست به کشتارهای دسته جمعی فجیعی زدند. «أرییه یتسحاقی» مورخ نظامی اسرائیلی می‌گوید ارتش اسرائیل طی ۱۹۴۸ تا ۱۹۴۹، مرتکب ۱۲۰ قتل عام در مناطق مختلف فلسطین شد که در هرکدام بیش از ۵۰ نفر قربانی شدند.
واژه عمالیق، در فرهنگ یهود، برای افراد جنگجو، غارنشین و شکارچی ذکر می‌شود. بعضی روحانیون یهودی اعتقاد دارند که عمالیق به معنی کسانی است که خون می‌خورند. در عربی عمالیق معمولاً به عنوان ساکنان اولیه مکه در نظر گرفته می‌شوند که جزو اولین کسانی بودند که ریشه اعراب بودند. در کتاب مقدس عمالیق اولین قومی هستند که بدون دلیل به اسرائیل حمله می‌کنند. از این رو یهوه خدای اسرائیل به قوم عمالیق خشم می‌گیرد و قول می‌دهد که نسل عمالیق را نابود کند. سال بعد هنگامی که اسرائیلی‌ها می‌خواهند وارد ارض مقدس شوند توسط عمالیق شکست می‌خورند. در تمامی دوران پادشاهان و قضات اسرائیل، عمالیق بارها به اسرائیل حمله می‌کنند و نفرت عجیبی از اسرائیل دارند. طبری (ج۱، ص ۴۶۷) قوم جالوت را از عمالقه (عمالیق) دانسته و از جالوت با عنوان پادشاه عمالقه یاد کرده‌است. در نبرد میان سپاه اسرائیل به رهبری طالوت، نخستین پادشاه اسرائیل، با سپاه عمالیق به رهبری جالوت، جالوت به دست داوود کشته می‌شود.
روزنوشت⛈
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوده لنا با لبخند چشم باز کرد. هنوز نرمی بال پرنده‌
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چشم‌های لنا گشاد شد:« عجب!» برق نگاه هانا را واضح می‌دید:« پدر همیشه می‌گفت که اون یه قهرمان بود. سالها پیش، وقتی من بدنیا نیومده بودم؛ پدربزرگ و دوستاش تو بیشتر از صد منطقه، این مردم پست رو قتل عام کردند. موجودیت الان کشورمون رو مدیون اونا هستیم.» نگاه جاخورده لنا به او بود:« اما...اما... این کار انسانی نیست.» هانا با دست، گره موهای فرفری‌اش را باز می‌کرد:« تو خیلی جوونی دخترم. سخته اینا رو بفهمی. دنیا مثل اون‌چه که تو تصور شما و سارا می‌گذره، فانتزی نیست.» لنا یاد لبخند پدر افتاد تو موزه‌ وقتی ابزار شکنجه را می‌دید:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.» تکیه داد به دیوار:« متاسفم هانا. نمی‌تونم قبول کنم.» هانا مشغول مرتب کردن موها شد:« منم وقتی جوون‌تر بودم مثل تو فکر می‌کردم. پدر یه نظامی عالی رتبه بود. یه روز که از ماموریت تو لبنان برگشت خونه، بهش اعتراض کردم. آخه اون زمان گفته می‌شد تو قانا، اسرائیل نسل کشی کرده. می‌دونی چی گفت؟» لنا مشتاق پرسید:« چی؟» هانا موهای کنده شده را جمع کرد تو دست. یک گوله‌ی سیاه درست کرد:« پدر تورات رو آورد. سِفر یشوع رو برام خوند. یشوع و لشکرش، زمان حمله به کنعان هیچ جنبنده‌ای رو تو شهر زنده نذاشتند. بعد از فتح اریحا، همه‌ی مردا، زنا، اطفال، پیرا و حتی گاو و گوسفندا رو از دم تیغ گذراندند و شهر رو با خاک یکسان کردند.» هانا گوله را پرت کرد تو سطل زباله کنار دیوار. افتاد روی موکت:« می‌بینی! این شعار نیاکان ما چقدر قشنگه. سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین.» دست و پای لنا بی‌حس شد. اصلا باور نمی‌کرد این حرف‌ها از زبان هانای معصوم و دوست‌داشتنی گفته شود. هانا شانه را برداشت. محکم کشید تو موها:« الآن شاید این کشتارها درد داشته باشه؛ اما کمک می‌کنه به ما، تا سرزمین بدون مردم رو بدست بیاریم. نگران نباش! چندسال دیگه کسی، چیزی از این روزا یادش نمیاد.» لنا چشم‌ها را با درد بست. بحث بی‌فایده بود. هانا دیگر برایش نماد یک مادر مهربان که به فکر همه چیز هست، نبود. دست کشید به ژاکت آبی آسمانی‌. آن را درآورد و کنار دیوار انداخت. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا