🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوهشت
لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودیهایی که متدین بودند، روزانه سهبار نماز میخواندند. آنها میایستادند. دستها را روی دو گوش میگذاشتند. اورادی را زمزمه میکردند و بعد مستقیم به سجده میرفتند. دوباره بلند میشدند و چند بار این کار را تکرار میکردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز میکشیدند. صورت بر زمین میگذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز میکردند. ذکر میگفتند و نماز تمام میشد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیونه
عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. میتونید بمونید؟»
لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.»
عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا میکرد. هرقدر تو اعماق ذهنش میگذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهل
قهوهاش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشمها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.»
عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیهام.»
لنا تازه متوجه علت نگرانیاش شد. چه باید میگفت؟ مثلاً میگفت نترس من تو را لو نمیدهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید میترسید؛ حالا که چهرهی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت.
یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش میآمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلویک
همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخهای آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار میکرد؟ عبدالله را میکشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه میکرد؟ پشت در میایستاد و وقتی عماد میآمد تو، با صندلی میزد توی سرش. نه. فایدهای نداشت. عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمیآمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سهسال از زمان سربازی لنا میگذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران میکند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار میکرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجیاش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبانها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه میآمدند و میرفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را میکشت. برای بعدش، بعدا فکر میکرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلودو
هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه میکرد. صدای چکههای سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو میشد. نفس لنا به سختی میآمد. تمام تنش میلرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچههایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره میزد. صدای ضربانش را تو گوش میشنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه میکرد. معصومیت چشمهای او، دست و دلش را سست میکرد. پلکها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوشرفتار بود. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوسه
بالش را برد بالای سر. باید فشار میداد روی صورت عبدالله. فقط چند دقیقه طول میکشید. لرزش دستهایش بیشتر شد. تنش داغ شده بود. نمیتوانست. دستهایش شل شد. او آدمکش نبود. وقتی میرفت مهد، بچهها با آن لباسهای رنگارنگ و موهای خرگوشی، که یکی در میان دندانهای شیریشان افتاده بود، یک ترانه را دست جمعی میخواندند:« ما گوشت دشمنان را با دندان میکنیم. ما خونشان را میمکیم.» آمد خانه. برای مادرش شعر را خواند. منتظر تشویق بود. مادر بهش گفت که این شعر قشنگ نیست. لازم نیست آنرا تکرار کند. بعد هم او را بغل کرد. محکم چلاندش و بوسید. گفت که دخترش را وقتی مهربان است دوست دارد. اصلا برای همین رفته بود دانشکده پرستاری. هیچ وقت زخم و رنج بیماران، برایش عادی نمیشد. از اسلحه بدش میآمد. تو سربازی، چندبار فرستادنش پیش روانکاو لشکر. فایده نداشت. به روانکاو گفت که تو هلاخا آمده، قتل نکنید. اصلا دنیا بدون جنگ و خونریزی، مثل کشیدن نقاشی روی بوم تو یک ساحل وقت غروب، قشنگ است. روانکاو پاسخ داد که جنگ برای مردمی مثل ما که همیشه مورد ظلم بودهایم، مقدس است. نکشی میکشندت. بعد هم این بخش از هلاخا مربوط به یهودیان است و کشتن سایرین ( جنتیلها) طبق قوانین تلمود مباح است. لنا اما قانع نشد. آخر سرهم نفوذ پدر بدادش رسید و فرستادنش بخش امداد. بالش از دست لنا افتاد. نشست روی صندلی. دست گذاشت روی صورت. زد زیر گریه. هنوز دست و بدنش میلرزید. عبدالله با صدای ضعیف پرسید:« چیشده؟»
لنا جوابی نداشت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلو چهار
کمکم هق هق لنا تبدیل شد به دلدل زدن. دستها راگذاشت روی تخت. گونهاش را گذاشت رویش. بوی خاک و خون خشک شده پیچید تو دماغش. موهایش ریخته بود دورش. از ته دل از آدونای خواست بدادش برسد.
تا عماد بیاید، لنا دیگر سر بلند نکرد. نمیخواست عبدالله را ببیند. عبداللهی که هم تقصیر داشت و هم نداشت. پلکهایش سنگین شد. چشم را بست. پدر چاقو را روی فلسهای ماهی میکشید. بوی کباب بلند شد. مادر بغلش کرد. بچهها داشتند آواز میخواندند. با دندانهایی که نبود، گوشت دختر همسایه را میکندند. خون از گوشه لبشان میریخت روی زمین. چکهچکه. قطره قطره. قطرهها جوی شد. رود شد.
فرعون چاقو گذاشته بود روی گردن نوزاد پسر. یکی یکی سر میبرید. خون شُرّه میکرد روی زمین. نهر شد. رودها به هم رسید. دریا شد. موج میزد. سهمناک. کف میکرد. سفید روی دریای سرخ. کایاک به هر سمت کشیده میشد. پدر را صدا زد. پدر پرید تو دریا. خون پاشید به اطراف. شنا کرد طرفش. موج فاصله انداخت بینشان. دریا شکافت. دیوار شد دوطرفشان. موج زد سمت آسمان. آسمان قرمز شد. برق زد به زمین. زمین خشک شد. پا گذاشت روی خشکی. صدای رعد آمد. محکم. هولناک. سربازان پشت سر بودند. با ارابه. میدوید. نمیرسید. ساحل دور بود. نوزادان سرود آز یاشیر* را میخواندند.
صدای عماد آمد:« خانم لنا!»
چشم باز کرد. جیغ خفهای کشید. قلبش مثل قلب گنجشک میزد. تند. مردمک چشمهایش میلرزید. ترسان سر بلند کرد. رد خیسی نامنظمی روی ملافه، زیر صورتش دیده میشد. موهایش از عرق به هم چسبیده بود. مثل گنجشک باران خورده میمانست. خیس. لرزان. چشم گرداند دنبال پدر. نبود. جرات نمیکرد پشت سر را نگاه کند. هر لحظه منتظر بود عماد شلیک کند. زیر لب دعا کرد. آرام برگشت. عماد ایستاده بود. بدون کلت :« حالتون خوبه؟ چرا چشماتون اینقدر قرمزه؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
* آزیاشیر یا سرود شکرانه.
یهودیان سرود آزیاشیر را موقعی که از میان دریای سرخ عبور مینمودند، خواندند و با چشمان خود دیدند که آنها تنها افرادی بودند که در خشکی از میان آبها عبور نمودند، در حالیکه مصریان در فاصلهٔ بسیار کمی از آنها در آبها غرق شدند. این معجزهٔ بزرگی بود که آنها با دیدنش شروع به سرائیدن چنین آوای زیبائی نمودند.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوپنج
لنا بلند شد. ایستاد. دستها را گذاشت روی صورت. سر را برد تو یقه. میترسید. انگار روی پیشانیاش نوشتهاند قاتل. شاید عماد با دیدن چشمهایش همهچیز را بفهمد. نه او که کاری نکرده بود. فقط زندانبانش را دیده بود. بزودی هم قرار بود کشته شود. همین. عماد آمد جلو:« نکنه عبدالله حالش بد شده؟ ها.»
لنا دستها را برنداشت. سر به دو طرف تکان داد:« نه.»
:« بالش چرا رو زمینه؟»
لنا از لای انگشتان نگاه کرد. چرا فکر اینجا را نکرده بود؟ عماد بالش را برداشت. سر عبدالله را بلند کرد. زیر سرش گذاشت. عبدالله چشم باز کرد. الان بود که همهچیز را تعریف کند. چشمهای لنا سیاهی رفت. نزدیک بود بخورد زمین. دست به دیوار گرفت.
:« بهتری برادر؟» عماد پیشانی عبدالله را بوسید.
عبدالله چشم بست کرد. با مکثی باز کرد.
عماد دستها را بالا برد:« خدارو شکر.»
رو کرد به لنا:« فکر کنم حالتون خوب نیست. چیزی لازم دارید؟»
لنا سر را به علامت نه تکان داد. به بچههایی میمانست که در آزمون نهایی رد شدهاند و الان کارنامهشان افتاده دست نامادری. جرأت نداشت حرف بزند. جرأت نداشت سر بلند کند. عماد گفت:« اگه عبدالله مراقبت خاصی نیاز نداره، میتونید برید پیش دوستاتون.»
لنا با شانههای افتاده و سری پایین رفت طرف در. عماد آمد جلو. در را باز کرد. اشاره کرد به لنا. لنا جلوتر راه افتاد. تو اتاق سارا با دیدنش نیم خیز شد. هانا آمد جلو. او را در آغوش کشید:« عزیزم. چرا اینقدر بیرنگ و رویی؟ چت شده؟»
لنا از بغلش آمد بیرون. رفت کنار دیوار. دراز کشید. سر گذاشت روی بالش. چشمها را بست. هر لحظه منتظر بود در با شدت باز شود و عماد او را ببرد. صدای پچپچ هانا میآمد. سعی کرد ذهنش را آرام کند. با او چکار میکردند؟ آخرش مرگ بود. اما او هنوز خیلی جوان بود برای مردن. از نظر تلمود مرگ زودرس، کیفری بود برای بدکرداران.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوشش
انگار هزار تا گاومیش وحشی پا میکوبیدند تو مغز لنا. ذهنش مثل ساعت کار میکرد. مدام خاطرات مختلف میآمدند جلوی چشمش. از کودکی تا دانشگاه. از دانشگاه تا الان. تو یکیدو سال اخیر دیوید نقش پررنگی داشت. تو گردشها. مهمانیها. سفرها. دیوید همهجا بود. کی پدر جایش را به دیوید داده بود؟ دیوید... تو سفر به آفریقا با دیوید رفتند دیدن مهاجرت گاومیشهای وحشی. با فاصله از آنها، روی تپه ایستادند. آفتاب تازه طلوع کرده بود و هوا، هنوز هرم یک روز تابستانی را نداشت. باد ملایمی میوزید. علفهای بلندی که زمین را پوشانده بود اینطرف و آنطرف میرفت. عطر گلهای وحشی دویده بود تو هوا. دوربین به دست به گلهی گاوها نگاه میکردند. گاوهای درشتچثه با چشمهای ریز و شاخهایی ضخیم شبیه سبیل هرکول پوآرو. گلهی چندصدتایی آنها، سم به زمین میکوبیدند و با سرعت یک ماشین میدویدند. زمین میلرزید. لنا دوربین را روی چشم جابجا کرد:« وای! ببین چقدر باشکوهه.»
دیوید دوربین را برداشت. به او نگاه کرد:« با شکوه مثل اسرائیل. باید کاری کنیم بقیهی قوم یهودم مثل اینا مهاجرت کنند سرزمین موعود.»
باد میپیچید تو موهای لنا. با دست مهارشان کرد:« با این هیکل و این سرعت، هرچی بیاد جلوشون، زیرپا له میشه.»
دیوید دوربین را گذاشت رو چشم:« برای رسیدن به هدف، باید به دوردستها نگاه کرد. طبیعیه اگه چیزای کوچیک زیر پا له شن.»
لنا خندید. نرم. زد رو شانهی دیوید:« باز تو فلسفی صحبت کردی؟»
دیوید فقط یک تور لیدر نبود! بود؟
سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند.
الان باید چکار میکرد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوهفت
باید میخوابید. نمیتوانست. تازه حال بیمارانی که از بیداری شبانه شکایت میکردند را درک میکرد. مغزش آزرده بود. جسمش خسته؛ اما خواب فراری بود از چشمش. احتمالا عبدالله به عماد گفته بود که لنا او را دیده. تازه قصد جانش را هم کرده. کلافه بود. از این شانه به آن شانه می غلتید. باید کاری میکرد. مثلاً فرار میکرد. اما چگونه؟ باید تمرکز میکرد. نمیتوانست. پلکهایش سنگین شد. ذهنش خالی بود. در با شدت باز شد. خورد به دیوار اتاقک. تقی صدا کرد. عماد آمد تو. با سر تفنگ زد روی شانه لنا. فریاد زد:« پاشو.»
لنا سر بلند کرد. عبدالله ایستاده بود. عماد هم کنارش. چفیه نداشتند. چشم ریز کرد. تاریک بود. صورتشان دیده نمیشد. نشست. عماد با تفنگ اشاره کرد:« ای قاتل! گفتم پاشو!»
لنا بلند شد. عماد هلش داد کنار دیوار. با شانه خورد به آن. درد پیچید تو تنش. اشک تو چشمش جمع شد. لب روی هم فشار داد تا ناله نکند. هانا و لنا رفتند کنار. میلرزیدند. عماد تفنگ را گرفت سمتش. دست گذاشت رو ماشه. شمرد:« یک. دو. سه.»
شلیک کرد. بنگ. تیر هوا را شکافت. آمد سمتش. لنا داد زد. بلند. هانا صدایش می زد:« لنا! عزیزم. چی شده؟»
لنا نفس نفس میزد. چشم باز کرد. چهرهی هانا، تو نور کم اتاق، مات بود. خیره شد بهش. با پشت دست چشمها را مالاند. صورتش کم کم واضح شد. نگران بود. لنا دور و بر را نگاه کرد. سارا خواب بود. آنقدر عمیق که تکان نخورد.
هانا برایش آب ریخت تو لیوان. داد دستش:« دوست داری صحبت کنی؟ چی شده؟»
لنا لیوان را با دو دست گرفت. سر را به دو طرف تکان داد:« چیزی نیست. خواب بد دیدم.» گلویش خشک بود، مثل صحرای نقب. چند جرعه آب خورد. لیوان را کنار گذاشت. هانا دستها به دوطرف باز کرد. با سر اشاره کرد به لنا. لنا رفت تو آغوشش. سر گذاشت رو سینهی نرمش. زد زیر گریه. آرام. کمصدا. اشک میجوشید از چشمش. میچکید رو لباس هانا. بوی مادرش را میداد. به نظرش آمد همهی مادران دنیا، بوی مشترکی دارند. هانا دست میکشید به موهایش. از بالا به پایین. با انگشتانش، نرم، گره موها را باز میکرد. لنا چند دقیقه بعد، آرام شده بود. از بغل هانا آمد بیرون. رو بلوز هانا خیس بود. مثل رد خیسی شیر، رو لباس مادری که صدای گریه نوزادش را میشنود. با پشت آستین، صورتش را خشک کرد. دماغش را بالا کشید. هانا با دست زد به بالش:« بخواب دخترم.»
لنا دراز کشید. ساعد را گذاشت رو چشمها. هانا شروع کرد زمزمه کردن . همان لالایی بود که مادر میخواند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوهشت
مادر طراح جواهر بود. یک زن عربِ اسرائیلی زیبا. با او عربی صحبت میکرد. لنا این زبان را میفهمید؛ اما به سختی سخن میگفت. مادر از صبح مینشست پشت میز. مداد رنگی و قلم مو را میگرفت دستش. روی کاغذ طرح میزد. پاک میکرد و دوباره میکشید. تلألو جواهراتی که نقش میزد روی صفحه، برق میانداخت تو نگاه لنا. لنا کنارش نقاشی میکرد. همانطور که قلم مو را میزد تو رنگ و میلغزاند روی کاغذ، تعریف میکرد از مدرسه، دوستانش، خندهها، لجبازیها و دعواهاشان. مادر گوش شنوایی داشت. گاهی با قلم مو میزد رو گونه و دماغ لنا. لنا هم مادر را بینصیب نمیگذاشت. آخر سر هر دو شکل پالت رنگ میشدند. صدای قهقههشان، همهجا را پر میکرد. لنا کودکی رنگارنگی داشت. تا زمانی که دعواهای پدر با مادر، زندگیاش را خاکستری کرد. طلاق آندو، اختاپوسی بود که جوهر پاشید تو اقیانوس آرام زندگی لنا. دنیایش سیاه شد.
همه جا سیاه بود. تا صبح کابوس میدید. صبح با سردرد بلند شد. تب داشت. گونه و چشمهایش سرخ بود، صورتش مهتابی. مثل سیب لبنانی. بدنش کوفته بود. انگار از رزم شبانه برگشته باشد. با صدای دورگه و زمخت، آرام هانا را صدا زد. هانا دست گذاشت رو پیشانیاش:« وای!»
بلند شد. چند ضربه به در زد. همان خانم همیشگی در را باز کرد. هانا وضعیت لنا را توضیح داد. بعد از چند دقیقه با قرص و آب برگشت. به لنا دارو داد. با دستمال دست و پایش را مرطوب کرد. بعد هم پارچهی خیس را گذاشت روی پیشانیاش. تا تب لنا بشکند مراقبش بود. به سارا توصیه کرد نزدیک نیاید. شاید بیماریاش واگیر داشته باشد. لنا بیدار بود. در عین بیداری، خواب میدید. درک درستی از زمان و مکان نداشت. نفهمید چند ساعت به این حال بود تا کمکم بهتر شد. از هانا پرسید ساعت چند است؟ هانا گفت که یک شبانه روز بدحال بوده. الان هم بهتر است کمی غذا بخورد تا جان بگیرد. میل نداشت. چند لقمه بیشتر نخورد. دوباره خوابید. بیدار که شد حالش بهتر بود. باید بهتر میشد. باید فرار میکرد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀