آن شب که حاجی رفت...
#روایت_وارده/۱
حاج قاسم به روایت مخاطبان روزنه
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
آن شب را خوب به یاد دارم، یعنی باید همه خوب به یاد داشته باشند با همه جزئیات...
در آخر الزمان که خیر و شر هر دو به نقطه صفر نزدیک میشوند، تأثیرپذیری زاده آدم از لشکریان خیر و شر بیشتر میشود...
خیلی های مان از سر شب دلشوره داشتیم... بیخود و بی دلیل... اما بی دلیل نبود بلکه دلیلش را نمیدانستیم....
دلشوره ای غریب مثل دلشوره غروب ۱۳ خرداد سال ۶۸.... با این تفاوت که آن دلشوره دلیلش روشن بود و .... چه شب سختی بود آن شب....
چند دقیق زودتر از وقت سخنرانی رسید.... بی دبدبه و کبکبه.... آرام و با وقار و متین.... محکم و استوار قدم برمیداشت.... بالاخره نگاهمان در هم گره خورد و برق چشمانش من را هم گرفت.... همه وجودم را گرفت، مثل ده ها و صدها هزار نفری که با نگاهی مسحور وی شده بودند.... و گره نگاهمان با صدای آرامشبخش خود ایشان باز شد که "سلام علیکم آقای فلانی..." دست در دست هم شدیم.... تا درب سالن دستم را رها نکرد و مشغول احوالپرسی و... هنوز گرمای دستش را حس میکنم... همان دستی که... همان دستی که عکسش هم روضه مجسم ما شد... و چقدر روضه دست بریده سنگین بود و هست...
کاش هیچگاه دستم را رها نمیکرد... کاش هیچگاه دستم را رها نکند...
این آخرین باری بود که دیدمش...
آن شب سرد و سخت، میهمان منزل اقوام بودیم... دلشوره بود و من هم نادیده میگرفتمش... حتی خواب هم مانع این دلشوره نشد و پر شد از تصاویر کابوس گونه و درهم تنیده ای که نمیفهمیدمشان ولی آزارم میدادند... آن صبح زود، مثل هر اول صبح دیگری، نمیخواستم ذهنم را درگیر گوشی همراه کنم و نکردم... اینترنت را روشن نکردم... اذان صبح و نماز گذشت... خواستم دوباره بخوابم که برای دیدن ساعت، صفحه گوشی را روشن کردم، چند پیامک و تماس!؟ این وقت صبح جمعه!؟
خوش به حال دوستانی که اول خبر غیر رسمی را دیده بودند و پرس و جو کرده بودند و... بالاخره کم کم به یقین رسیده بودند... اما من اولین پیامی که دیدم پیام تسلیت آقا بود... یک دفعه ویران شدم... یک دفعه همه دنیا بر سرم آوار شد...
با دوستانی که تماس گرفته بودند تماس گرفتم... فقط بوق آزاد شنیده میشد... با دوستان دیگر تماس گرفتم هیچکس حال حرف زدن و شنیدن نداشت...
در ایوان منزل میزبانم، راه میرفتم و سوز سرما را روی گونه های خیسم حس میکردم...
با دوست قدیمی و عزیزی تماس گرفتم، پاسخ داد... بالاخره یک نفر پاسخ داد... چقدر خوشحال شدم... صحبت مان یک دقیقه بیشتر طول نکشید... گریه نه، ضجه به هر دوی ما امان نداد...
شما را نمیدانم اما من، از آن شب، گرفتار سوالی هستم که سعی میکنم هیچگاه فراموشش نکنم... و آن این که
حاجی و سردار محبوب ما، بارها در معرض ترور قرار گرفته بود... حتی در اسناد آمده است که در زمان بوش در معرض ترور آمریکایی ها قرار میگیرد ولی در استعلام ماموران مربوطه، کاخ منحوس سفید آمریکا از ترور وی منع میکند...
چه کرده بودیم ما که دشمن این جرات را به خود داد؟!
من این سوال را در ذهن خود زنده نگه داشته و خواهم داشت...
چه کرده بودیم!؟
شاید شما هم با دیدن چهره کریه ترامپ و دیگر دست اندر کاران آن شبیخون، حس انتقام و کینه در وجودتان شعله میکشد اما من بیش از آن و پیش از آن شعله ور شدم و میشوم آن زمانی که مشتی رجاله پست نه تنها تسلیتی نگفتند که حتی در کانال های اجتماعی خود ابتدا حتی از به کار بردن لفظ شهید برای حاج قاسم ابا و امتناع کردند... آن زمان که ابتدا تحلیلهای انحرافی برای شهادتش و البته در توجیه اقدام خصمانه دولت منحوس آمریکا نوشتند... آن زمان که پس از سیل خروش مردم در تشییع، سیاست تحریف شهید عزیزمان را کلید زدند... آن زمان که علیرغم گشایشی که تدبیرهای حاج قاسم ایجاد کرده بود، آن مسئول بلندپایه اما دون مایه با صراحت و پررویی وی را مانع تحقق فلان و بهمان اهداف اعلام میکرد...
آری! بیش و پیش از مباشرین آمریکایی، این تفکر منحوس و شیطانی برخی سست عنصران، عامل ترور آن #سردار_دلها ، آن #جان_فدا بود...
و این تفکر منحوس، چونان غده ای سرطانی همچنان وجود دارد و چون اسب سرکش در میدان سیاست داخلی میتازد...
و در میدان مواجهه با این جماعت وطنفروخته غربگدا، راهی به #جهاد_تبیین وجود ندارد....
@rozaneebefarda