💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادونه
بعد از ظهر بود که با حضور سعید، خونه شلوغ تر شد.
سر و صداش موقع بازی با طاها تو کل خونه پیجیده بود و بقیه هم به کارهای بامزه ی طاها می خندیدند.
و برای چندمین بار، تماسهای نیما بود که مخل آرامش من شده بود و بودن در جمع خانواده ام رو به کامم تلخ می کرد.
از وقتی آخرین حرفهام رو شنیده بود، پشت سر هم زنگ می زد و جوابش رو نداده بودم.
اما انگار بهتره که جواب بدم و بهونه ای برای تماسهای بعدش رو دستش ندم
گوشی به دست بیرون رفتم و تماس رو وصل کردم
-چه خبره دوباره پشت سر هم زنگ میزنی
با تشر گفت
-میخوام ببینمت
پوز خندی زدم و گفتم
-عه؟ نقشه هات کامل شده؟ اینبار کجا قراره من رو ببری..
-مسخره بازی درنیار ثمین، گفتم میخام ببینمت
اخمی کردم و لحنم کمی تتد شد
-تو چرا فکر می کنی من اینقدر احمقم که دوباره بهت اعتماد کنم؟
کمی صداش بالا رفت
-میگم باهات حرف دارم
و من محکم و قاطع پاسخش رو دادم
-نیما، من تا در حیاط خونمون هم با تو نمیام. اگه حرفی داری بگو اگه نداری هم دیگه مزاحم نشو
تن صداش رو پایین آورد و گفت
-چیزی تا جلسه ی بعدی دادگاه نمونده، می دونی که؟
-خب که چی؟ می خوای دوباره خط و نشون بکشی که طلاق نمیدی؟ من خودم می دونم چجوری به حقم برسم تو لازم نکرده خودت رو اذیت کنی
-چرا داری بی خودی خودت رو علاف می کنی ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت
-وقتی قرار نیست طلاقت بدم، چرا اینهمه خودت رو به زحمت میندازی؟
با حرص گفتم
-نه که خیلی خوشبخت بودیم با هم؟ حالادلت نمیاد طلاق بدی!
-می تونستیم خوشبخت باشیم، تو نخواستی
با هر کلمه حرفش حرص من رو بیشتر میکرد.
-خوشبخت باشیم؟ چجوری؟ تعریف خوشبختی از نظر من و تو زمین تا آسمون فرق می کنه. من زمانی احساس خوشبختی می کنم که شوهرم آدم باشه، مرد باشه نه یه نامرد بی غیرت که اگه کسی خواست به زنش دست درازی کنه عین خیالشم نباشه.
پوزخندی زدم و ادامه دادم
-اما انگار خوشبختی از نظر تو یعنی زنت یکی باشه مثل اون دختره که راحت بره با بقیه سرگرم بشه تا تو هم راحت به کارت برسی
تهدید وار گفت
-می بندی دهنت رو یا نه؟ این اراجیف رو به مامانم هم گفته بودی...
-مگه دروغ گفته بودم؟ مادرت نمی دونست چه جونوری تربیت کرده، لازم بود که بفهمه
بین عصبانیتش سعی می کرد خونسرد باشه، پوز خندی زد و گفت
-فعلا که ریش و قیچی دست منه. نه طلاقت میدم نه باهات زندگی می کنم.
میذارم همین جوری بمونی تا خبر خوشبختی و پیشرفت من با همسرم به گوشت برسه بعد ببینم مثل الان بازم میتونی زبون درازی کنی؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتاد
شاید می دونست این حرفش چقدر من رو اذیت می کنه، اما الان وقت ضعف نشون دادن نبود.
این آدمی که من می شناسم اگه ذره ای، فقط ذره ای ترس و نا امیدی از طرف من ببینه تا جایی که بتونه سو استفاده می کنه
لبخند پر حرصی زدم و گفتم
-آره تو به این خیال باش، اگه قرار بود قاضی به این راحتی حرف تو رو قبول کنه، به دو جلسه مشاوره اکتفا نمی کرد.
به قول مشاور که می گفت قاضی هم فهمیده حق با منه و فقط می خواسته یه فرصت دیگه بهت بده که تو اونم از دست دادی.
نمی دونم این حرفها از کجا به زبونم اومد اما انگار تاثیر خودش رو گذاشته بود که قدرت تهدیدش کم شد و تحریکش کرد تا حرف آخرش رو بزنه.
باز عصبی شده بود و تهدید وار گفت
-گوش ثمین، اگه تو از من بدت میاد، منم حالم از تو به هم میخوره.
ولی اگه میخوای راحت و بی درد سر از هم جدا بشیم یه شرط دارم، اگه قبول کنی منم تو همون جلسه ی بعدی دادگاه حکم طلاق رو بی درد سر امضا می کنم.
نمی دونستم این شرط برام تهدیده یا روزنه ی امید، هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط سکوت کردم تا حرفش رو ادامه بده
نفس عمیقی کشید. و گفت
-اگه پیش خودت فکر کردی یکم سر و صدا می کنی و مهریه ات رو میگیری منم طلاقت میدم، کور خوندی.
اون زمینی که بابا نصفش رو پشت قباله ات انداخته مال منه، الانم می خوام بفروشمش. پولی هم ندارم که سکه هات رو بدم، داشته باشمم تو رو لایقش نمی دونم.
پس اگه می خوای بی درد سر تموم بشه، در اولین فرصت مهریه ات رو می بخشی بعدش من طلاقت رو میدم.
داشتم به این فکر می کردم حقیر تر و سخیف تر از این آدم هم پیدا میشه؟
یعنی تو این مدت تمام دغدغه اش پول و زمینی بود که قرار بود از دستش بره؟!
تنها چیزهایی که تو این موقعیت برای من هیچ ارزشی نداشت.
قبل از اینکه جوابش رو بدم گفت
-خوب فکرهات رو بکن، دو راه بیشتر نداری. یا تو راه رفت و آمد دادگاه پیر میشی یا راحت از هم جدا میشیم و هر کی میره دنبال زندگی خودش
با شنیدن صدای بوقهای ممتد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و از شدت عصبانیت دندون رو هم می دادم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادویک
با صدای خدا حافظی سعید، سمت در سالن چرخیدم.
همینجور که نگاه اخم دارش بین چشمهام و گوشی توی دستم جابجا می شد، خداحافظی کرد و بیرون اومد.
با فاصله ی کمی روبروم ایستاد و با همون اخم گفت
-حرفهاتونم تمومی نداره، نه؟
با درموندگی گفتم
-چکار کنم داداش، راه و بیراه زنگ میزنه. جوابشم ندم پیام میده تهدید می کنه
-اونم تو رو گیر آورده، می دونه هر چرتی بگه تو ازش می ترسی و خوب می تازونه
لبخند تلخی زدم و گفتم
-اون فقط بلده خط و نشون بکشه
-حالا چی می گفت؟
-اولش یکم خط و نشون کشید که طلاقت نمیدم و بی خودی داری تلاش می کنی.
ولی بعد که دید دیگه از این حرفهاش نمی ترسم گفت برای طلاق یه شرطداره
-دِکی، چه غلطا. شرطم می ذاره. خب؟
-هیچی دیگه، اینقدر که خودش همه ی دغدغه اش پوله، فکر می کرد منم مثل خودش زندگیم رو فدای چند تا سکه می کنم.
گفت باید مهریه ات رو ببخشی تا منم رضایت به طلاق بدم
سعید که معلوم بود از این پر رویی نیما خیلی عصبانی شده، صداش کمی بالا رفت و گفت
-خیلی بیخود کرده، مهریه حق توئه. طلاقم میده...
سری تکون دادم و گفتم
-داداش، من این حق رو نمی خوام. اصلا پول نیما از نظر من خوردن نداره.
سعید دیگه چیزی نگفت اما هنوز حرصی و عصبانی بود. دستی لای موهاش کشید و یه دستش رو به کمرش زد و نفسش رو پرصدا بیرون داد.
-داداش، مهریه که هیچی، من حاضرم یه چیزیم بهش بدم فقط از زندگیم بره بیرون
با کلافگی سری تکون داد
-اره راست می گی، این فقط شرش رو کم کنه پولش تو سرش بخوره.
-من الان فقط نگران روز دادگاهم، خدا کنه اونجا که میاد زیر حرفش نزنه. اگه بخواد دوباره آسمون ریسمون ببافه و رای دادگاه رو عوض کنه من چکار کنم ؟
سرش رو به علامت نه بالا داد
-اینبار هم برو شاید به هوای بخشیدن مهریه کوتاه بیاد. اما اگه باز خواست ادامه بده حتما یه وکیل خوب میگیریم زودتر تمومش می کنیم.
هنوز اخم داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
-من برم دیگه، تو هم دیگه جوابش رو نده
-نه دیگه کاری باهاش ندارم. خداحافظ
جواب خداحافظیم رو داد و از پله ها پایین رفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادودو
بعد از رفتن سعید داخل خونه رفتم.
عصبی شده بودم و سر دردی که به زور دارو کنترلش کرده بودم دوباره داشت عود می کرد.
دست روی سرم گذاشتم و به آشپزخونه رفتم.
سمیه مشعول شستن ظرفها بود و مامان هم طرفها رو جابجا می کرد
و چقدر خوب که طاها خواب بود از صدای جیغ جیغش خبری نبود.
عزیز روی صندلی نشسته بود و با مامان در مورد جلسه ی بعدی دادگاهی که با دایی داشتند صحبت می کردند.
از حرفهاشون متوجه شدم دادگاه دایی چند روز بعد از قرار دادگاه من و نیماست.
بی حرف سمت کشو رفتم و بسته ی قرصم رو بیرون آوردم.
یکی از قرصها رو خوردم که سمیه متوجهم شد
-چکار می کنی ثمین؟ چقدر قرص می خوری؟
نگاه درمندم رو بهش دادم و گفتم
-سرم داره میترکه، فقط می خوام دردش ساکت بشه
قرص رو از دستم گرفت و گفت
-صبح یکی خوردی الان دیگه نباید بخوری.
-وای سمیه ولم کن، بده بخورم. باز دردم زیاد میشه
-سمیه راست میگه مادر، باید با دستور پزشک بخوری. برو بخواب برات دمنوش میارم بهتر میشی
مخالفتی با پیشنهاد مامان نکردم و به اتاقم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
اما هنوز صدای نیما توی گوشم بود. حرفهاش مدام برام تکرار می شد.
کاش چاره ای برای این مشکل هم بود و میتونستم به اندازه ی چند دقیقه ذهنم رو از هرچی که مربوط به نیماست خالی کنم و کمی آرامش بگیرم.
قلبم به درد میاد وقتی فکر میکنم تمام این مدتی که من رو آزار داد و نگذاشت راحت از هم حدا بشیم، فقط فکر این بوده که من رو مجبور کنه مهریه ام رو ببخشم
اصلا مهریه چه ارزشی داشت وقتی روزگار من این بود؟
اون زمین چه ارزشی داشت وقتی من هیچ دلخوشی نسبت به نیما نداشتم؟
و برعکس، چقدر اون تیکه زمین برای نیما مهم بود!
تو همین فکرها بودم که چیزی از ذهنم گذشت.
زمین...!
یاد پیامی افتادم که اون روز توی گوشی نیما خوندم.
پیامی که ظاهرا سمیرا براش فرستاده بود
-تو به اون زمین احتیاج داری...
چشم باز کردم و نگاه مبهوتم رو به سقف بالای سرم دوختم.
باورم نمی شد.
یعنی تمام اون تقشه ها بخاطر این بود که نیما با همدستی سمیرا زمین رو از من بگیره؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوسه
در اتاق باز شد و مامان با لیوان دمنوش وارد شد.
با قاشق کوچک توی دستش همی به محتویات لیوان زد و گفت
-این رو بخور و سعی کن بخوابی. الان بهترین دارو برای تو استراحته
لیوان رو ازش گرفتم و چند جرعه خوردم
-کاش خوابم ببره، مغزم در حال انفجاره
-اصلا چی شدی یهو، تو که خوب بودی. چرا دوباره سر درد اومد سراغت؟
سری تکون دادم و گفتم
-هر وقت نیما زنگ میزنه حال من خراب میشه. کاش حداقل این چند روز راحتم میگذاشت تا ببینیم نتیجه ی دادگاه چی میشه
اخمی کرد و گفت
-نیما زنگ زد، جوابش رو دادی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم اما حرفی نزدم. که دوباره مامان گفت
-فعلا بهش فکر نکن فقط بخواب. بعدا برام تعریف کن ببینم چی گفته که اینقدر تو رو بهم ریخته؟
این رو گفت و لیوان رو از دستم گزفت.
پتویی که روم انداخته بودم رو مرتب کرد و بیرون رفت.
سرم پر از هیاهو بود.
تا پلک روی هم میذاشتم فکرم به هزار سو می رفت.
اما بهر حال تلاشم رو برای خوابیدن کردم و بالاخره بعد از چند دقیقه موفق شدم و خواب چشمهام رو گرفت.
با تکونهای آروم دستم چشم باز کردم و مامان رو کنار خودم دیدم
-ثمین جان، پاشو شام بخور مادر ضعف می کنی
اتاق تاریک بود و نور چراغ از داخل هال توی اتاقم پخش شده بود.
دستی به چشمهام کشیدم و گفتم
-شب شده؟ چقدر خوابیدم
-آره منم گفتم بخوابی یکم آروم بشی.سر دردت خوب شد؟
-آره، خیلی بهترم.
-خدا رو شکر، پاشو می خوایم شام بخوریم.
-بابا اومده؟
-آره خیلی وقته
دستم رو به مامان دادم و از جام بلند شدم. هنوز سرم سنگین بود ولی دردش اروم شده بود.
از اتاق بیرون رفتم سلامی به بابا و عزیز دادم و جوابم رو گرفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم.
مامان داشت دیس غذا رو میاورد، از دستش گرفتم و گفتم
-سمیه رفت؟
-آره، تو خواب بودی طاها داشت سر وصدا می کرد گفت یه وقت بیدارت می کنه حالت بد تر میشه رفت.
دور سفره نشستیم و من با بی میلی غذام رو می خوردم.
بعد از غذا خواستم برای جمع کردن سفره بلند بشم که بابا صدام زد
-ثمین، بشین بابا کارت دارم
کاری که خواسته بود رو کردم.
مامان و عزیز وسایل رو جمع کردند و به آشپزخونه رفتند.
نگاهم رو به چشمهاش دادم و بیحال گفتم
-جانم بابا؟
نگاهم کرد و گفت
-نیما امروز چکارت داشت؟ واقعا ازت خواسته مهریه ات رو ببخشی؟
نگاهم رو از صورت بابا به گلهای قالی انتقال دادم.
انگار سعید منتظر من نموند و همه چیز رو به بابا گفته.
-می خوای چکار کنی ثمین؟
باز نگاهم رو به بابا دادم
-بابا، اگه نیما اینجوری راضی به طلاق بشه منم راضیم. اصلا نمی خوام هیچی از نیما تو زندگیم باشه
بابا نفس سنگینی کشید و سری تکون داد.
هنوز حرفی نزده بود که با صدای زنگ تلفن نگاه هر دومون به سمت تلفن چرخید.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوچهار
کمی جلو تر رفتم و گوشی رو برداشتم
-الو
-به به، پس بالاخره بیدار شدی
نفس عمیقی کشیدم
-سلام داداش
-عیلک سلام، بابا خونه اس؟
ابرویی بالا دادم و با تن صدای پایینی گفتم
-بله، چه زود هم خبرها بهش رسیده
متوجه منظورم شد و با لحن طلبکاری گفت
-چیه نکنه باید منتظر می موندم دردسر بعدی رو درست کنی بعد بگم؟ تو که زورت میاد دو کلمه حرف بزنی، خودت رو عقل کل می دونی.
ولی من که تو رو عقل کل نمی دونم پس بهتره بزرگترا در جریان باشند.
-خودم تصمیم داشتم بگم. ولی می خواستم بیشتر بهش فکر کنم
-لازم نکرده، تو همون فکر نکنی بهتره.
دوباره می شینی تنهایی فکر می کنی، تنهایی تصمیم میگیری یه شر دیگه درست کنی.
نمی دونم بحث الکی برای چی بود؟ من که حریف سعید نمی شدم پس بهتر بود دیگه ادامه ندم.
-با بابا کار داری؟
-آره، گوشی رو بهش بده
گوشی رو به بابا دادم و خودم به آشپزخونه رفتم.
***************************
اون چند روز هم گذشت و بالاخره موعد جلسه ی دادگاه رسید و امروز امید داشتم تا شاید حکم آزادی من از زندانی که نیما ساخته بود ثبت بشه.
با صحبتی که تو خونواده داشتیم، تقریبا همه با تصمیم من برای بخشش مهریه در ازای طلاق موافق بودند.
البته سعید بدش نمیومد که با گرفتن مهریه نیما رو سر جاش بنشونه. اما موقعیت من طوری نبود که بتونم بخاطر این مورد صبر کنم.
این مدت به شدت از لحاظ روانی بهم ریخته بودم و هر روز گوشه گیر تر و عصبی تر از قبل می شدم.
حتی بارها پیش اومده بود، که با مامان هم تندی کرده بودم و اون فقط با صبر و حوصله با رفتار من کنار اومده بود.
و فکر کردن به این رفتارها و عذاب وجدان برخوردم با مامان، بیشتر اذیتم میکرد و حالم رو بد تر میکرد.
توی سالن انتظار نشسته بودیم، از اون همه شلوغی و رفت و آمد کلافه از جا بلند شدم.
-مامان، من میرم بیرون یه هوایی بخورم
-برو ولی زودبرگرد شاید صدامون کنند
-باشه
از در سالن بیرون زدم و وارد محوطه شدم، خودم رو در معرض هوای آزاد قرار دادم.
به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و زن و شوهری رو دیدم که با صدای بلند با هم بحث می کردند و جماعتی دورشون جمع شده بودند.
زن فریاد می زد و ادعا میکرد همسرش صلاحیت نگهداری از بچه هاش رو نداره و اجازه نمیده قاضی حکمی غیر از این بده و متقابلا مرد هم چنین ادعایی رو در مورد مادر فرزندانش داشت.
-تو اینجا چکار می کنی؟
با صدای سعید، چشم از جماعت روبروم گرفتم و رو به برادرم کردم
-سلام، اومدی؟ بابا که گفت نیازی نیست بیای
-سلام، امروز کارم سبک بود، حوصله ی موندن نداشتم گفتم بیام ببینم شما چکار کردین؟
-هیچی هنوز...
حرفم رو کامل نکرده بودم که نگاهم سعید رو رد کرد و از پشت سرش نیما رو می دیدم که با زنی وارد محوطه شد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوپنج
زن جوانی که چهره ی آشنایی داشت، آرایش نسبتا ملایمی کرده بود و احتمالا بخاطر جو اینجا مجبور شده بود با تیپ موجه تری ظاهر بشه.
چرا که هیچ وقت من این زن رو اینقدر ساده پوش و موجه ندیده بودم.
سمیرا دست دور دست نیما انداخته بود و باهم از پله ها بالا میومدند.
شک نداشتم که هدف نیما فقط آزار من بود وگرنه کدوم مردی با زن دیگه ای برای طلاق همسرش میاد؟!!
نگاه پر حرصم رو از اون دو نفر گرفتم اما سعید متوجهم شد و کنجکاو چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد.
با دیدن نیما اخمهاش رو در هم کشید و گفت
-اینجا واینسا، بیا بریم داخل
هنوز یکی دو قدم نرفته بودیم که نیما صدام زد
-ثمین، صبر کن کارت دارم
سعید که در برابر نیما انبار باروت بود، با عصبانیت برگشت و رو به من گفت
-برو پیش مامان
و خودش با قدمهای بلند سمت نیما رفت.
-بار آخرت باشه اینجوری اسم خواهر من رو صدا می زنی
نیما هم طلبکار گفت
-کارش دارم
-تو بیجا کردی، تو دیگه هیچ کاری با خواهر من نداری
نیما که نمی خواست جلوی سعید کم بیاره و شاید می خواست زور خودش رو به رخ سمیرا هم بکشه، جلو اومد و با هول محکمی سعید رو کنار زد
-سعید خان، خواهر تو هنوز زن منه، من با زنم کار دارم
و همین حرکتش، عصبانیت سعید رو بیشتر کرد و به تلافی دست روی سینه ی نیما گذاشت و هولش داد و با غضب اشاره ای به سمیرا کرد
-زن تو این خانمه که یکی مثل خودته، تو دیگه هیچ صنمی با خواهر من نداری.
نیما جلو اومد و یقیه ی سعید رو گرفت و سعید برای رهاییش ضربه ای توی صورتش زد.
و من هاج و واج نگاهشون می کردم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوشش
کم کم چند نفر دورمون جمع شدند و سعید و نیما رو از هم جدا کردند،
ماموری که اونجا بود جلو اومد و هر دو شون رو مورد عتاب قرار داد
-چه خبرتونه آقایون؟ اینجا که جای این کارا نیست
نیما که حسابی حرصی شده بود، دستی جای ضربه ی سعید کشید و گفت
-ازت شکایت می کنم، پدرت رو درمیارم
رو به مامور کرد و گفت
-این آقا من رو زد، همه هم شاهدند من ازش شکایت دارم.
-شکایت داری برو شکایت نامه تنظیم کن، اینجا داد و هوار راه ننداز
-حتما این کار رو می کنم.
-برو هر غلطی دلت می خواد بکن، بچه می ترسونی؟
گوینده ی این حرف سعید بود که قصد کوتاه اومدن نداشت و نیما هم براش خط و نشون می کشید
-حالا می بینی
با اخم اشاره ای به سمیرا کرد و مصمم راه افتاد
-بیا بریم
سمیرا که ترسیده بود، خودش رو جمع و جور کرد و با غیظ پشت چشمی نازک کرد و همراه نیما شد.
نباید این اتفاق میوفتاد.
نباید کار سعید گیرِ نیما بیوفته.
نباید این آدم بیشتر از این به خودش اجازه بده آرامش زندگی ما رو بگیره.
تعلل جایز نبود و پشت سرش قدم تند کردم. همون لحظه صدای شاکی سعید رو شنیدم
-کجا میری؟ صبر کن ببینم
توجهی به حرفش نکردم و دنبال نیما سرعتم رو بیشتر کردم
-نیما صبر کن
اهمیتی به من نداد و راهش رو ادامه داد. کمی صدام رو بالا بردم گفتم
-وایسا، با تو ام نیما
ایستاد و با اخم به طرفم برگشت.
سمیرا که موقعیت رو خوب دیده بود، تابی به گردنش داد و پر افاده و با لحن ناز دار مسخره اشگفت
-بیا بریم نیما جان، ولش کن
می خواست حرص من رو بیشتر کنه اما من اونقدر طرفم رو شناخته بودم که اصلا برام اهمیتی نداشت صدتا زن دیگه دور برش باشند.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوهفت
قدمی جلو گذاشتم و با اخم نگاهش کردم و با لحنی محکم گفتم
-نیما جانت ارزونی خودت، خلایق هرچه لایق.
-چکار داری؟
در جواب نیما نگاهم سمتش چرخید و گفتم
-حق نداری برای سعید درد سر درست کنی
شاکی تر از قبل گفت
-اتفاقا خان داداش قلدرت باید یکم ادب بشه، وقتی ازش شکایت کردم درست میشه
مستقیم نگاهش کردم و تهدید وار گفتم
-نیما، اگه دردسری برای سعید درست کنی باید فکر بخشیدن مهریه رو از سرت بیرون کنی فهمیدی؟
پوزخند عمیقی زد و گفت
-من رو تهدید می کنی؟ تو بخاطر خودت می خواستی ببخشی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت
-می تونی نبخشی، منم طلاق نمی دم اونوقت ببینم دیگه جرات داری من رو تهدید کنی یا نه؟
لبهام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم
-برعکس تو که هیچ ارزشی برای خونوادت قائل نیستی، من حاضرم یک عمر عذاب بکشم ولی برادرم تو درد سر نیوفته.
مکثی کردم و با اطمینان ادامه دادم
-در ضمن، فکر کنم تو بیشتر از من مایل باشی مهریه م رو ببخشم.
شنیدم داری همه رو می فروشی پول جمع کنی بری اونور.
تا وقتی نصف اون زمین پشت قباله ی من باشه تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
تیرم درست به هدف خورده بود و این از تغیر رنگ نگاه نیما کاملا مشخص بود.
دیگه تهدیدی توی نگاهش نبود و معلوم بود که عقب نشینی کرده.
از سکوتش استفاده کردم و گفتم
-حالا خود دانی، از سعید شکایت کنی همین امروز مهریه ام رو میذارم اجرا
گفتم و راهی که اومده بودم رو به طرف سعید برگشتم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوهشت
همچنان اهمیتی به اخم سنگین برادرم ندادم و راهم رو سمت سالن گرفتم.
متوجه قدمهاش می شدم که پشت سرم میومد.
چتد قدم که رفتم با غیظ پشت سرم گفت
-مگه من با تو نبودم؟ مگه نگفتم نرو؟
بدون اینکه به طرفش برگردم، راهم رو ادامه دادم و گفتم
-لازم بود منم مثل خودش یکم تهدیدش کنم، خیلی دور برداشته بود.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و دیگه حرفی نزدم.
نزدیک مامان ایستادم.
بار اولی نبود که به اینجا میومدم اما نا آروم بودم و تپش قلبم بالا بود.
استرس داشتم... نگران بودم... اصلا...حال خودم رو نمی فهمیدم.
امیدوار بودم که این آخرین جلسه ی دادگاه من و نیما باشه.
اما دلم عجیب گرفته بود و گریه می خواست.
نیما و سمیرا وارد سالن شدند و من جوری کنار مامان ایستادم که در محدوده ی دید نیما نباشم.
چند دقیقه ای در انتظار گذشت تا اینکه اسم هر دومون رو صدا زدند و باید برای سومین بار در محضر قاضی حاضر می شدیم.
دستم رو به دست مامان دادم و با بغض نگاهش کردم.
دلم شکسته بود و به وضوح صدای شکستنش رو شنیده بودم.
نیما در کمال بی انصافی با من رفتار کرده بود.
این همه مدت من رو عذاب داده بود
اما حالا که با شرطش کنار اومده بودم، چرا با حضور سمیرا می خواست من رو جلوی خونواده ام خورد کنه؟
کاش حداقل اجازه میداد این جلسه ی آخر، با این همه خاطره و صحنه ی تلخ تموم نمی شد!
مامان با نگاهش بهم قوت قلب می داد و اون هم نمی دونست چی باید بگه.
بابا هم اخم داشت و سر به زیر قدم می زد.
باز،صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم. مصمم تر از من بود و انگار این حال من آزارش میداد و دوست نداشت اینجوری جلوی نیما ظاهر بشم و با حرص گفت
-جمع کن خودت رو ثمین، نری تو اتاق دوباره آبغوره بگیری بعد اون مرتیکه هر اراجیفی دوست داشت به هم ببافه ها.
برو محکم حرفهات رو به قاضی بزن بذار شرش کم بشه.
به سختی بغضم رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم.
با تکون سر، حرفهاش رو تایید کردم و خواستم کمی خیالش از بابت من راحت بشه.
با دعای خیر مامان دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت اتاق رفتم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادونه
سلام آرومی به قاضی کردم و روی صندلی نشستم.
نیما با کمی تاخیر بعد از من اومد و با فاصله روی صندلی دیگه ای نشست.
قاضی مثل جلسه ی قبل نگاهی به برگه ای که گزارش مشاور نوشته بود انداخت.
با بالای چشم نگاهی به نیما انداخت و گفت
-باز هم که مشاوره نرفتید آقای سعادت
نیما یقه ی کتش رو کمی جلو کشید و روی صندلی جابجا شد و با کمی دستپاچگی گفت
-لازم نبود آقای قاضی
قاضی اخم کم رنگی کرد و گفت
-از نظر من لازم بوده که فرستادمتون
نیما دیگه چیزی نگفت و چند دقیقه سکوت حاکم بود.
قاضی پرونده و برگه های روی میز رو کمی جابجا کرد
-خب، شما دو نفر به کجا رسیدید بالاخره؟
این رو گفت و نگاهش رو به من داد.
با وجودی که سعی می کردم محکم و قاطع حرف بزنم اما شروع خوبی نداشتم.
کمی مِن مِن کردم و با صدای گرفته گفتم
-به جای خاصی نرسیدیم...تصمیم ما طلاق هست
-که اینطور!
نگاهش سمت نیما رفت و انگار منتظر توضیح بود.
نیما، نیم نگاهی به من انداخت و گلویی صاف کرد و گفت
-راستش...آقای قاضی...من و ایشون...تصمیم گرفتیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم.
قاضی که انگار تعحب کرده بود، نگاهش روی نیما دقیق تر شد و گفت
-چطور به توافق رسیدید؟
و چه خوب بود که نگاهش رو به من نمی داد و منتظر جواب سوالاتش از طرف نیما بود.
نیمامکثی کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت
-خب، ایشون راضی نمی شند دیگه.
قاضی بدون اینکه نگاه خیره اش رو از نیما برداره، آروم سری تکون داد و گفت
-عجب! اونوقت شما تلاشی برای جلب رضایت همسرتون نکردید؟
انگار این سوالات برای نیما خوشایند نبود و می خواست از پاسخ دادن طفره بره.
دستی پشت گردنش کشید و گفت
-تلاش که... چرا کردم...ولی وقتی راضی نمی شه که نمی تونم مجبورش کنم.
قاضی نفس عنیقی کشید و نگاهش رو به برگه ی روبروش داد و خودکار به دست چیزی رو نوشت و گفت
-که اینطور، ولی من با توجه به حرفهای جلسات قبل که زدی و اون همه بالا و پایین پریدی که دوستش داری و نمی ولی طلاق بدی، فکر می کردم بالاخره شاید یه حرکتی زده باشی.
اما خیلی زود جا زدی جوون!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖