💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسه
مامان پشت سرم وارد اتاق شد و کنارم نشست.
مثل همیشه با آرامش حرف می زد
-بد خلقی نکن ثمینم. می دونی چقدر نذرو نیاز کردم تا مشکلت حل بشه؟
الا که خدا نظر کرده و از گرفتاری رها شدیم پس چی بهتر ازیه زیارت؟
هم یه حال و هوایی عوض می کنیم، هم یه دلی سبک می کتیم.
-دلت خوشه ها مامان، خدا اون وقتی که من التماسش می کردم و نذر و نیاز کردم که نذاره زندگیم از،هم بپاشه، جوابم رو نداد.
الان رسیدم به اینجا، نه از گذشته ام خیری دیدم نه امیدی به آیندم دارم
-ناشکری نکن دخترم. همین که زود فهمیدیم نیما کیه و چکاره است لطف خدا بوده.
وگرنه کم نیستند آدمهایی که بعد از یکی دو تا بچه متوجه خیلی مسایل می شند و اونوقت دیگه راهی جز موندن و سوختن و ساختن ندارند.
خدا رو هزار بار شکر که کار تو به اونجا نرسید.
درسته اذیت شدی، ولی روزگار که همیشه یه جور نمی مونه.
این رو گفت و از جا بلند شد.
مانتوم رو از کمد بیرون آورد و به سمتم گرفت
-پاشو دورت بگردم. بابات خیلی وقته منتظره. پاشو بریم بلکه این گذر نامه زودتر آماده بشه و یه زیارتی بریم حتما حال تو هم بهتر میشه
درمونده نگاهش کردم
-حالا نمی شه یه روز دیگه بریم؟
-نه مادر، چند روز دیگه باید بریم تهران نوبت دادگاه دایی و عزیزه.
دیگه وقت نمیشه و خیلی دیر میشه.
پاشو تنبلی نکن گل دخترم.
ناچار بلند شدم و کاری که مامان خواسته بود رو اونحام دادم
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوچهار
یکی دو روز گذشته بود که اقا مرتضی که تازه از رای دادگاه باخبر شده بود، تماس گرفت و از بابا خواسته بود که مدارکم رو برای کارهای انتقال سند اماده کنه.
بر عکس نیما، پدرش مدام اظهار شرمندگی و طلب حلالیت می کرد و قول داده بود که در اسرع وقت، کار انتقال سند رو انجام بده.
حالا چند روزی بود که صحبت دادگاه دایی و عزیز موضوع اصلی صحبتهای اهل خونه بود.
زندایی هم گاهی تماس می گرفت و از اقدامات غیر قانونی همسرش برای سند سازی و تحویلش به دادگاه خبر می داد.
دو روز زمان باقی بود و مامان مثل قبل هم نگران من بود و هم دلش طاقت نمیاورد عزیز رو تنها بفرسته تا تهران.
من که اصلا حال و حوصله ی بحثها و فکر کردن به این یه موضوع رو دیگه نداشتم.
اما سعید و سمیه تمام تلاششون رو برای راضی کردن مامان به کار بستند و بالاخره متقاعدش کردند که با عزیز بره و خیالش از بابت من راحت باشه.
صبح زود، بابا، مامان و عزیز آماده ی رفتن بودند.
و ما برای بدرقه تا دم در همراهشون رفتیم.
عزیز من رو محکم در آغوشش فشرد و بوسه ای از سرم برداشت
-مراقب خودت باش عزیز دلم
-چشم عزبز جون، شما هم مراقب خودتون باشید.
باور کتید دیگه از اسم دادگاه و شکایت و این چیزا هم می ترسم.
اصلا برام شده مثل یه کابوس
فقط امیدوارم شما برید و دست پر برگردید تا این ماجرا هم زودتر تموم بشه
عزیز لبخند مهربونی زد و گفت
-دنیا همینه دیگه. یه روزش راحتی و یه روزش سختیه. باید تحمل کرد چاره ای نیست.
اینا هم میگذره و تموم میشه
-چقدر شما همه چیز رو راحت میگیرید عزیز، گرچه می دونم الان سختتونه اون همه راه رو بریدو بعدم درگیری با دایی چقدر اذیتتون می کنه . ولی انگار براتون مهم نیست و راحت باهاش کنار میاید
خنده ای کرد و گفت
-دنیا رو سخت بگیری سخت میگذره مادر. هیچ کس نباید بشینه تا بهش ظلم کنند، اما از طرفی هم نباید خودت رو بخاطر اشتباهات بقیه آزار بدی.
هر کاری یه راهی داره، ما هم الان داریم راه درساش رو میریم تا دیگه خدا چی بخواد.
با صدای مامان و سعید نگاهمون سمت هر دوشون چرخید.
فقط خدا می دونه تو این دو روز مامان چند بار سفارش همه چیز رو به همه کرده بود.
دیگه همه رو حفظ شده بودیم.
حالا هم دلشت آخرین توصیه هاش رو به سعید می کرد،
نگاه نگرانش رو به من داد و برای بار هزارم گفت
-پس ثمین جان، دیگه سفارش نکنما. تنها نمونی خونه. قرص و داروهات رو هم سر وقت بخور دوباره سر درد نشی.
یکی از قرصهات تموم شده به سعید گفتم بخره برات.
لبخند بی جوتی زدم و گفتم
-همه ی اینها رو گفتی مامان، یکی دو روز میرید و برمی گردید دیگه این همه نگرانی نداره
نگران و درمونده گفت
-چکار کنم مادر، دلم پیش توئه آروم و قرار ندارم
-اینقدر لوسش نکن مامان، برو خیالت راحت من حواسم بهش هست
این رو سعید گفت و مامان نگاهش کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت
-قربونت برم سعید جان، تو که هستی خیالم راحته. حواست به ثمین باشه. ثمین رو به تو سپردم
-خیالت راحت مامان، برو به امید خدا.
بالاخره مامان رضایت به رفتن داد و یکی یکی من و سمیه و طاها رو بعل کرد و بوسید.
به سمیه هم توصیه هایی کرد که توی این دو روز مراقب خودش باشه.
و دررآخر از پسرش خداحافظی مفصلی کرد و رفتند.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنج
بعد از اینکه ماشین بابا از کوچه بیرون زد، داخل خونه رفتیم.
سمیه ساک وسایل طاها رو جمع و جور کرد و گفت
-ثمین، آماده شو بریم خونه ی ما. من لباس و پوشک برای طاها نیوردم نمی تونم اینجا بمونم.
-واسه چی اونجا؟
دست از کار کشید و نگاهم کرد
-خب نمیشه که تنها بمونی اینجا، دیدی که مامان چقدر نگرانت بود.
به سمت اتاقم حرکت کردم و گفتم
-من همینجا راحت ترم. اونجا صادق میاد، میره هم من اذیت میشم هم اون معذب میشه
سمیه خواست حرفی بزنه که سعید در حالی که گازی به سیب قرمز توی دستش زد، پیش دستی کرد و گفت
-سمیه تو آماده شو. ثمینم حاضر میشه. تو رو نی ذارم خونه، ثمینم میاد خونه ی ما.
راست میگه اونجا صادق هم معذب میشه
اینبار من اجازه ندادم سمیه چیزی بگه و با ابروهای بالا پریده نگاهم رو به سعید دادم
-خونه ی شما که اصلا نمیام
سعید که از حرف من خوشش نیومده بود، اخمی کرد و گفت
-چرا اونوقت؟ دوباره داری بازی در میاری؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
-داداش نه بازی در میارم، نه نیام خونتون.
همون دو باری که اومدم و مرضیه و عمه اونهمه مهمون نوازی کردند کافیه.
من دیگه نه اعصاب عمه رو دارم، نه تحمل ماست مالی کردن های مرضیه رو .
اخمش بیشتر شد و جدی گفت
-صد بار گفتم اون دو دفعه کاملا اتفاقی بوده و پرضیه تقصیری نداره
پوزخندی زدم و گفتم
-خب باشه، من حوصله ی این رفت و آمدهای اتفاقی رو هم ندارم.
من همین جا میمونم نه خوته ی شما میام نه خونه ی سمیه.
شما هم اگه دوست دارید بمونید.
گفتم و به اتاقم رفتم.
چند دقیقه بعد سمیه وارد شد و کمی دلخور نگاهم کرد
-می تونی مراقب طاها باشی؟
من با سعید برم هم وسیله بیارم هم مرضیه رو بیاریم.
از جا بلند شدم و خواهر زاده ی شیطونم رو بغل کردم.
-آره برو، مراقیشم.
سعید و سمیه با هم رفتند و من موندم و شلوغ کاری های طاها که کم کم تبدیل به غر زدن شد.
بهونه ی مادرش رو میگرفت و آروم نمی شد.
بغلش کردم و روی تخت کتار خودم خوابوندمش.
کمی با گوشیم ور رفت و خیلی زود خوابش برد.
نگاهم به صورت معصومش دوخته شد، چه عمیق خوابیده.
کاش من هم می تونتستم اینقدر راحت بخوابم.
با صدای زنگ گوشیم، دستم رو با احتیاز از زیر سرش بیرون کشیدم و گوشی به دست سریع از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن شماره ی افروز لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
چقدر دلتنگش بودم.
تماس رو وصل کردم
-سلام افروز جان، یادی از ما کردی
اما لحن افروز طبیعی تبود. انگار هول بود و دستپاچه
-سلام ثمین جون، خوبی؟
-خوبم ممنون، خودت خوبی؟
با همون دستپاچگی لحنش گفت
-منم خوبم، راستش یه اتفاقی افتاده زنگ زدم بهت بگم.
-اتفاق؟ چی شده افرور؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشش
-راستش ثمین، نمی خوام از دستم ناراحت بشی. اول به حرفم گوش کن تا بهت بگم چی شده
-افروز داری نگرانم می کنی، خب بگو چی شده
هنوز حرفم تموم نشده بود و جوابی ازش نگرفته بودم که صدای فریاد گونه ی مردی رو از اون طرف خط شنیدم
-کدوم گوری افروز؟
انگار اوضاع خوب نبود و این رو از صدای مضطرب افروز متوجه شدم که با تن پایینی گفت
-ببخشید ثمین جون، من بعدا بهت زنگ میزنم خدا حافظ
و منتظر جواب من نموند و تماس رو قطع کرد.
مات و مبهوت گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نگاهی روی صفحه اش کردم.
قطع شده بود.
احتمالا باز با بهرام دچار مشکل شدند.
اما ربطش به من چی بود؟
چرافکر می کرد ممکنه از دستش ناراحت بشم؟
ذهنم به جایی قد نمی داد.
صفحه ی گوشی رو قفل کردم و به اتاقم برگشتم و ذهنم درگیر افروز بود.
با فکر اینکه افروز با بهرام بحشون شده باشه و بهرام مثل قبل بخواد اذیتش کنه، دلشوره گرفته بودم.
نکنه بلایی سرش بیاره؟
با صدای زنگ آیفن، از جا بلتد شدم و همزمان، طاها هم از خواب پرید و بعد از کمی نق نق، بنا رو بر گریه گذاشت.
دکمه ی آیفن رو زدم و با عجله به اتاق برگشتم و طاها رو بغل کردم.
سمیه ساک و وسیله به دست وارد سالن شد و پشت سرش مرضیه و سعید هم اومدند.
سلامی به هم کردیم و طاها رو به مادرش تحویل دادم و معترض گفتم
-تازه خوابش کرده بودم. اخه مگه شما کلید ندارید که زنگ میزنید؟ بچه رو بیدار کردید
سمیه بوسه ای از صورت طاها برداشت
-تقصیر داییشه دیگه، کلید خودشو که نیورده، مهلت نداد منم کلید در بیارم از کیفم.
دستی توی هوا تکون دادم و گفتم
-خب حالا بده خان داییش ساکتش کنه
سعید هم که آماده ی تیکه پرونی بود، به قصد بغل کردن طاها به طرف سمیه رفت
-بدش ببینم این پدر سوخته رو، اینقدر نازش رو کشیدید مثل خاله اش نازک نارنجی بار اومده. مرد که نباید اینقدر لوس باشه.
آبغوره گرفتن و فین فین کردن فقط کار خالته، تو باید مرد باشی، مثل دایی سعید!
صدای زنگ گوشیم، فرصت جواب دادن به سعید رو ازم گرفت و به هوای افروز سریع به اتاقم برگشتم.
گوشی رو از روی تخت برداشتم و اینبار بار دیدن شماره ی شاهین، برای جواب دادن مردد شدم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفت
اونقدر نگاهم به صفحه گوشیم خیره موند و جواب ندادم تا اینکه تماس قطع شد.
لب تخت نشستم و با استرس پوست لبم رک میکندم.
آخه شاهین با من چکار داره؟
چرا زنگ زده؟
نکنه دوباره بهرام گوشی افروز رو مصادره کرد و با گوشی شاهین به من زنگ زده؟
کلافه ضربه ی آرومی به پیشونیم زدم.
آخه چرا حواسم نبود که ممکنه افروز باشه؟
کاش جواب داده بودم.
تو همین درگیری ها بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره شماره ی شاهین بود.
همون وقت سمیه در رو باز کرد و خواست چیزی بگه اما
نگاه منتظرش بین من و گوشی که در حال زنگ خوردن بود بالا و پایین شد.
دستپاچه گفتم
-کاری داری سمیه؟
اشاره ای به گوشی کرد
-نه فعلا تلفنت رو جواب بده
دکمه ی کنار گوشی رو زدم و صداش قطع شد.
ممکنه افروز باشه
ولی اگه شاهین پشت خط باشه، در حضور سنیه که نمی تونم باهاش حرف بزنم.
-چرا جواب ندادی؟ مزاحمت شدم؟
کلافه سری تکون دادم
-نه، نه. مهم نبود
وارد اتاق شد و گفت
-میشه طاها رو اینجا بخوابونم؟ مرضیه یکم سردرد داره میخواد تو اون اتاق استراحت کنه میترسم طاها سر و صدا کنه
بی حرف، سری به علامت باشه تکون دادم و گوشی به دست از اتاق بیرون رفتم.
سعید کنترل به دست روبروی تلوزیون تشسته بود و من راهم رو سمت حیاط کج کردم.
و منتظر تماس دوباره ی شاهین یا افروز موندم.
انتظارم خیلی طولانی نشد و برای بار سوم، صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با تصور اینکه افروز پشت خط باشه، در حالی که از پله ها پایین می رفتم، تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم.
-الو؟
هنوز چیزی نگفته بودم که با صدای فریاد شاهین، انگار قلبم فرو ریخت و وسط سر جام میخ کوب شدم.
-اون شبی که تنها و سرگردون وسط خیابون بودی، گفتم اینم یکی مثل آرامه و باید کمکش کنم که تو لجنزار جاوید نیوفته.
ولی من ساده نمی دونستم تو خودت لجنی و این مدت فقط فیلم بازی کردی
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهشت
اونقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم کلمه ای حرف بزنم و فقط با چشمهایی از حدقه در اومده به نقطه ی نا معلومی خیره بودم و انگار تمام وجودم گوش شده بود تا بفهمم شاهین چی داره میگه و چرا با من سر جنگ داره؟
و شاهین که تمام عصبانیتش رو توی صداش ریخته بود
-تو از اون شوهرت هم کثیف تری، چجوری می تونید اینقدر بی وجدان باشید؟
چجوری اینقدر راحت ظاهر سازی می کنید؟
اون افروز هم یکی لنگه ی خودته
آب نداشته ی دهانم رو قورت دادم و به زور لب زدم
-میشه...میشه بگید چی شده؟ اصلا...اصلا...چرا...به من زنگ زدید؟
کمی تن صداش پایین اومد اما هیچی از عصبانیتش کم نشد و با یک دنیا حرص گفت
-من تو و اون پسر دایی کفتار صفتت رو هر جوری شده پیدا میکنم.
فکر کردی می تونی من رو دور بزنی و مظلومنمایی کنی و بذاری بری؟
هنوز من رو نشناختی
از تهدید هایی که میکرد، ترسیده بودم و با صدای لرزانی گفتم
-من...من نمیفهمم...شما...چی میگید
و دوباره صدای فریادش بود که با پرده ی گوشم برخورد کرد
-می فهمی، خیلی خوبم میفهمی.
تو و اون افروز عوضی فکر کردید می تونید من رو سرکار بذارید؟
اون افروز که می دونست من دنبال اون مرتیکه ام
می دونست که پسر دایی تو همون بی ناموسیه که آرام رو از من گرفت
چرا نگفتید؟
چرا تو چیزی نگفتی؟
لحظه ای چشم بستم و حس کردم توان نگه داشتن گوشی رو هم ندارم.
پس شاهین فهمیده بود که مهران، همون کسی که باعث بدبختیش شده بود
پسر دایی منه
و در مورد من چه قضاوتی پیش خودش داشته!!
به سختی نفس عمیقی رفتم و گفتم
-من...هیچ ارتباطی...با اون آدمها ندارم...شما دارید...اشتباه می کنید
کلافگی از لحنش کاملا مشخص بود وقتی که گفت
-گوش کن، من پای آشغال بودن و هرزه بودن اون مرتیکه زندگیمو باختم.
حالا هم دنبالشم
فقط یه آدرس می خوام
همین!
وگرنه روزگار تو و اون افروز نمک به حروم رو سیاه میکنم.
این آخرین تهدیدش بود و تماس رو قطع کرد.
همچنان مات و متحیر وسط حیاط، ایستاده بودم و قلیم با قدرت به قفسه ی سینه ام می کوبید.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با ۱۰۰ پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونه
دست روی سینه ام گذاشتم و چنگی به لباسم زدم.
خدایا، چرا کابوس جاوید و اطرافیان جاوید تو زندگی من تمومی نداره؟
فکر می کردم با رفتن نیما همه چیز تموم میشه، اما انگار این قصه سر دراز دارد!
هنوز تپش قلب داشتم و صدای شاهین توی گوشم بود و تصویر صورت پر از عصبانیتش از جلوی چشمهام محو نمی شد.
یاد روزی افتادم که قصد جون مهران رو کرده بود و افروز با گریه و التماس سعی داشت از تصمیمش منصرفش کنه.
این همون شاهین بود که پای انتقام آرام، هیچی براش مهم نبود، حتی جونش. حتی زندگیش!
پس منی که این آدم رو دیده بودم حق داشتم الان از تهدیدهاش بترسم.
اما اصلا شاهین چجوری و از کجا متوجه نسبت مهران با من شده بود؟
کسی جز افروز از این ماجرا خبر نداشت و اونهم خودش تاکید کرده بود که شاهین نباید چیزی بدونه.
پس از کجا فهمیده؟
یاد حرفهای آخر افروز افتادم که میخواست ازش ناراحت نباشم، شاید مجبور شده حرفهایی به شاهین بزنه و بخاطر همین به من زنگ زده.
کلافه باز دم نفسم رو صدا دار بیرون دادم.
اصلا چرا من باید بخاطر مهران بازخواست بشم؟
مگه من چه صنمی با مهران و یا حتی پدرش دارم؟
من از منصور، فقط یه اسمِ دایی میشناسم وگرنه از غریبه هم غریبه تره.
اگه شاهین دوباره پیگیر باشه، حتما همه ی این حرفها رو بهش میزنم تا بدونه از طریق من نمیتونه به مهران برسه.
با پاهای سست شده سمت پله ها قدم برداشتم که سعید رو پشت شیشه دیدم که با اخم نگاهم می کرد.
در رو باز کرد و بیرون اومد.
از پله ی آخر بالا رفتم و سعید روبروم قرار گرفت.
نگاه اخم دارش بین گوشی توی دستم و صورتم جابجا شد و گفت
-با کی حرف می زدی؟
هم هول شدم و هم تعجب کردم.
-چی؟
کلافه و با غیظ بیشتری گفت
-یواشکی با کی حرف می زدی که رنگ به صورتت نمونده؟ نکنه هنوز اون مرتیکه بهت زنگ می زنه؟
من هنوز تو بهت تماس شاهین بودم،
و از طرفی دلهره ی این رو داشتم که اگه سعید بفهمه باید چه توضیحی در مورد شاهین بهش بدم؟
گیج و منگ گفتم
-کی داداش؟
سوال بیجایی پرسیده بودم و سعید فقط خیره نگاهم کرد.
لحظه ای به خودم اومدم و گفتم
-آها...نیما؟ نه..نه ... اون دیگه زنگ نزده... نیما نبود...
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت
-ثمین، اگه بفهمم فقط یکبار باهاش حرف بزنی اونوقت من میدونم و تو و این گوشی، فهمیدی؟
هنوز گیج بودم و بی اختیار سری تکون دادم.
بالاخره نگاهش رو ازم گرفت و از کتارم ردشد و از پله ها پایین رفت.
کمی صداش رو بالا برد و گفت
-مرضیه بیدار شد بگو لیست خرید شب رو برام بفرسته.
گفت و منتظر جوابم نموند و از خونه بیرون رفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوده
شب بود و شام رو با خواهر و برادرم و خانوادشون دور هم خوردیم.
چقدر جای خالی مامان رو حس می کردم
حالا که نیست و ما دور هم جمعیم
خیلی دلتنگش شدم
با اینکه چند ساعت از رفتنشون گذشته ولی انگار چند روزه که ندیدمش.
آخر شب بود
سمیه از بعد از ظهر کمر درد داشت و من و مرضیه نگران خودش و بچه ی توی شکمش بودیم.
و من سعی کردم بدون کمک سمیه، با هر ترفندی که بلد بودم طاها رو خواب کنم.
کار بسیار سختی بود اما بالاخره موفق شدم.
اونقدر با این وروجک کلنجار رفته بودم که خودم هم حسابی خسته شده بودم.
کنار طاها دراز کشیدم و هنوز چشمهام رو نبسته بودم که صدای تک بوق پیامک گوشیم بلند شد.
دست دار کردم و گوشیم رو برداشتم و با دیدن اسم افروز سریع صفحه ی پیامش رو باز کزدم
-سلام، می تونم باهات تماس بگیرم؟
بلافاصله نوشتم
-سلام، اره اگه می تونی حتما بهم زنگ بزن
هنوز چند ثانیه از ارسال پیامم نگذشته بود که تماس گرفت.
طاها رو به زحمت خواب گرده بودم و ممکن بود با صدای صحبت من بیدار بشه
اما از طرفی می ترسیدم از اتاق بیرون برم و دوباره سعید مشکوک بشه
و من نمی دونستم باید چی بهش بگم؟!
پس همونجا موندم و با تن صدای پایینی گفتم
-الو افروز؟
انگار موقعیت افروز هم بهتر از من
نبود و اون هم با صدای آرومی جواب داد
-سلام ثمین، خوبی؟
-سلام، تو کجا رفتی دختر؟ خیلی نگرانت شدم
-ببخشید، اوضاع خونمون یکم خوب نیست مجبور شدم قطع کنم. الان هم اگه بهرام گوشی دستم ببینه، دوباره اوقات تلخی میکنه.
-اشکالی نداره، بگو ببینم اونجا چه خبره؟
تو که قطع کردی، شاهین زنگ زد.
-ای وای، چکار داش؟
-نمی دونم. حرف درست و حسابی که نزد، فقط تهدید کرد و کلی خط و نشون کشید. میخاست ادرس مهران رو بگیره
-وای، می دونستم خودش رو تو درد سر مینداره
-افروز بگو ببینم چی شده؟ شاهین چرا اینقدر عصبانی بود؟
چرا سراغ مهران رو از من می گرفت؟
مگه نگفتی شاهین نباید از نسبت فامیلی من و مهران چیزی بفهمه؟
در مونده گفت
-ثمین باور کن من چیزی بهش نگفتم.
چند روز پیش، جاوید در مورد یکی از زمینهای منصور صحبت می کرد که نیما و شاهین هم تو اون جلسه بودند.
نمی دونم بحث به کجا رفت که نیما گفته بود منصور دایی توئه و میشناسش
شاهین ههم که خیلی وقته دنبال رد نشونی از مهران بود، بعد از اینکه فهمید تو این مدت من و تو می دونستیم و چیزی نگفتیم خیلی عصبانی شد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدویازده
با شنیدن اسم نیما، هر چی حس بد توی دنیا بود به قلبم هجوم آورد.
کلافه گفتم
-اخه نیما این وسط چکاره بوده؟
-منم دقیق نمی دونم. چند وقت بود که منصور و پسرش گم و گور بودند. ولی یواشکی بین صحبتهای بهرام شنیدم که انگار قرار بوده با منصور برای یه ملکی سند سازی کنند. اون ملک هم مال یه پیر زنه اس و منصور از جاوید کمک خواسته.
جاوید هم کار رو سپرده به نیما. انگار پول خوبی هم توش بوده که نیما قبول کرده.
تو همون جلسات که در مورد این ملک حرف میزدند، نیما گفته منصور رو چند ساله که میشناسه و قول همکاری بهشون داده.
شاهین هم اونجا بوده و همه چیز رو شنیده
با شنیدن این حرفها تمام تنم یخ کرد.
نکنه منظورش خونه و زمین عزیز باشه؟
یعنی نیما هم وارد دعوای دایی و عزیز شده؟
اما چجوری تونسته این کار رو بکنه؟
افروز همچنان داشت از ناراحتی شاهین حرف می زد و من دیگه تمرکزی روی حرفهاش نداشتم و تمام هوش حواسم سمت نیما رفته بود.
نمی فهمیدم افروز چی میگه، بی مقدمه وسط حرفش پریدم و گفتم
-افروز...من بعدا بهت زنگ میزنم باشه؟
افروز که حسابی جا خورده بود، مکثی کرد و گفت
-چی شد ثمین؟ ناراحتت کردم؟
-نه...نه چیزی نیست...فعلا قطع می کنم...بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ
تماس رو قطع کردم.
کلافه بودم و انگار آتشی توی وجودم انداخته بودند که آروم و قرار نداشتم.
هنوز سایه ی نیما روی زتدگی من سنگینی میکنه.
هنوز بهونه برای ازار و اذیت ما داره.
اما من دیگه طاقتش رو ندارم.
گوشی به دست از کنار طاها بلند شدم و دور اتاق قدم می زدم.
مردد بودم برای کاری که می خواستم بکنم.
اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
اول گوشی رو روی حالت بی صدا گذشتم و صفحه اش رو باز کردم و شماره ی نیما رو گرفتم.
اصلا دلم شنیدن صداش رو نمی خواست ولی حرصم از نیما به حدی بود که تا صبح طاقت نمیاوردم.
بی توجه به ساعت و با اکره گزینه ی تماس رو زدم.
بعد از دو سه بار بوق خوردن تماس وصل شد.
از سرو صداهایی که توی گوشی پیچید، لحظه ای خاطره ی تلخ اون دور همی های عذاب آور برام زنده شد و لحظه ای خواستم تماس رو قطع کنم اما به سختی مقاومت کردم.
شنیدن صدای نیما هم حالم رو بدتر کرد.
با غیظ و عصبانیت پاسخ تماسم رو داد و فقط این عصبانیتش کمی برام خوشایند بود.
اره، خوب بود که وسط خوشگذرونیش، با تماسم ناراحتش کرده بودم
-چکار داری؟ برای چی به من زنگ زدی؟
به سختی نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
با حرص گفتم
-مطمئن باش دلم برات تنگ نشده بود. فقط زنگ زدم ببینم نامردی و وقاحت تو حد و مرزی هم داره؟ حد و مرزش کجاست؟ تا کجا قراره لجن باشی؟
-ثمین با من درست حرف بزن، فکر نکن دستم ازت کوتاه شده و هر غلطی دلت می خواد می تونی بکنی. اصلا تو بیجا کردی به من زنگ زدی
-تهدیدات برام تکراری شده جناب مهندس. الان هم زنگ نزدم اراجیفت رو بشنوم.
شنیدم با اون منصور از خدا بی خبر داری نقشه میکشی برای سند سازی. شنیدم اون ملک مال یه پیر زنه.
نیما، اگه سر خونه و زمین عزیز با منصور دست به یکی بشی اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
هر چی از تو و منصور و اون جاوید لعنتی می دونم به پلیس می گم. فهمیدی؟
چند لحظه هیچ صدایی ازش نشنیدم و احساس کردم حرفهام براش غیر منتظره بود.
-زمین شکوه خانم؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدودوازده
چیزی نگفتم و حالا لحنش تغییر کرده بود و با خونسردی گفت
-آها، اون خونه و زمین رو میگی؟
خوبه که خبرها بهت میرسه
اتفاقا با دایی جانت یه معامله ی توپ کردیم سر املاک شکوه خانم.
قراره من پیگیر کارهاش بشم...
حرصم گرفته و ملاحظه ی طاها رو نکردم .
وسط حرفش زدم و با صدایی که کمی بالا رفته بود گفتم
-پات رو از زتدگی ما بکش بیرون نیما، هر چی بین ما بوده تموم شده.
-نه دیگه، تو نزاشتی تموم بشه. قرار بود مهریه رو ببخشی و طلاقت رو بگیری ولی تو سر من رو کلاه گذاشتی
کلافه تر از قبل گفتم
-اون مسله هیچ ربطی به من تداشت. دیدی که چند بار توی دادگاه گفتم من چیزی نمی خوام و قاضی قبول تکرد
-بله، اونجا گفتی. ولی بعدش چی؟
زنگ زدید به بابام اونم زمین رو به نامت زد.
زمینی که مال من بود، حق من بود.
پس حالابچرخ تا بچرخیم ثمین خانم.
-خیلی عوضی هستی نیما، خیلی
با عصبانیت تماس رو قطع کردم.
و از زور حرص نفس نفس می زدم.
طاها از صدای من بیدار شده بود و شروع به گریه کرد.
بغلش کردم و سعی در آورم کردنش داشتم ولی طفلک بد خواب شده بود و اروم نمی شد.
کمی دور اتاق قدم زدم تا شاید تو بغلم خوابش ببره اما فایده ای نداشت و گریه اش شدید تر می شد.
از دست نیما عصبانی بودم و کلافه و اصلا تحمل جیع و گریه ی طاها رو تو این موقعیت نداشتم.
از اتاق بیرون رفتم.
سمیه از اتاق بیرون اومد و برق سالن رو روشن کرد.
بیحال بود و انگار هنوز درد داشت
-ای وای چرا بیدار شد؟
درمونده گفتم
-ساکت نمیشه چکارش کنم؟
دست دراز کرد تا بعلش کنه
-بدش به من
-تو که نمی تونی، صادق نیست؟
-نه، صبح می خواست بره سرکار رفت خونه نمی توتست اینجا بمونه.
طاها آروم نمی شد و ناچار خواستم تحویل مادرش بدم که مرضیه با چهره ی خوابالود از اتاق بیرون اومد و سعید هم پشت سرش.
قبل از اینکه سمیه طاها رو بگیره، مرضیه جلو اومد و بغلش کرد
-من ساکتش می کنم، تو بیا دراز بکش برات خوب نیست.
و هر دو همراه طاها به اتاق رفتند.
با کلافگی سمت آشپزخونه رفتم و گوشی رو روی میز گذاشتم.
شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و لیوانی رو پر کردم که با صدای سعید از پشت سرم از جا پریدم
-یه لیوانم برای من بریز
بی اختیار لیوان از دستم رها شد و روی رمین افتاد و چند تکه شد.
دستپاچه شیشه رو روی کابینت گذاشتم و نگاهم رو به سعید دادم.
خواب از،سرش پریده بود و متعجب نگاهم میکرد
-چته تو؟ چرا همچین می کنی؟
-وای داداش ترسیدم
-چی شد ثمین؟
این صدای سمیه بود که از اتاق میومد و قبل از من سعید جوابش رو داد
-هیچی چیزی نیس، لیوان شکست
دوباره نگاهش رو به من داد و سری به تاسف تکون داد.
-لازم نکرده تو آب بیاری، خودم میریزم.
یکی دو قدم جلو تر اومد و همون لحظه صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و نگاه پر استرس من و متعجب سعید سمت گوشی کشیده شد.
حدسم درست بود.
و نگاه درمونده ی من چند بار بین اسم نیما و اخمهای در هم کشیده ی سعید جابجا شد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیزده
مسیر نگاه سعید از صفحه ی گوشی به سمت صورت رنگ پریده ی من کشیده شد و لحطه ای توی دلم خالی شد
-د...داداش...
چشم غره ای که نثارم کرد، قدرت ساکت کردن من رو داشت.
با تن صدای پایین و پر حرص لب زد
-این وقت شب؟ ثمین؟
-نه به خدا من....
اما نذاشت حرفم تموم بشه و همونجور که که گوشی روی میز بود با حرص روی صفحه اش کشید و تماس وصل شد و بلافاصله روی بلند گو گذاشت اما چیزی نگفت و من هم جرات حرف زدن نداشتم.
نیما بعد از چند لحظه سکوت گفت
-الو ثمین، وقتی زنگ میزنی یه حرفی میزنی بمون جوابت رو بگیر.
و این حرف نیما، نگاه تیز سعید رو سمت من روونه کرد.
اما باز چیزی نگفت و گوینده خود نیما بود
- پول خوبی از منصور گرفتم که فردا تمام سندهای شکوه خانم رو به نام من بزنه تا برم دنبال کارهاش. اونوقت منم که با عزیز جونت طرف حسابم...
-ببند دهنت کثیفت رو، تو عددی نیستی که خودت رو با ما طرف حساب بدونی. لیاقت تو همینه که دور و بر منصور و امثال منصور موس بزنی تا شاید یه چیزی گیرت بیاد.
این حرفها رو سعید با حرص و عصبانیت زد و بلافاصله تماس رو قطع کرد.
جوری با اخم نگاهم می کرد که بی اختیار یکی دو قدم عقب رفتم.
سعید بدون اینکه نگاه پر حرصش رو از من برداره کمی عقب گرد کرد و در آشپزخونه رو بست و اروم با چند قدم خودش رو به من رسوند
-مگه نگفتم دیگه با این مرتیکه تماس نداشته باش؟ همون عصری که داشتی با تلفن حرف میزدی فهمیدم با اون بودی
باز هم بی موقع گریه ام گرفت و گفتم
-نه به خدا داداش، نیما نبود
عصبانی تر از قبل دستش رو به علامت سکوت بالا برد و گفت
-ثمین برای من آبغوره بگیری من می دونم با تو. درست جواب من رو بده.
تو دیگه چه کاری با این آشعال داری؟
چرا میگه تو بهش زنگ زدی؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوچهارده
سریع با پشت دست اشکم رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم
-داداش عصری با نیما نبودم، الانم مجبور شدم بهش زنگ بزنم
کمی صداش بالا رفت
-کی مجبورت کرده بود اخه؟ اصن تو دیگه چه صنمی با اون داری؟
درمونده گفتم
-هیچی داداش. افروز...همون دوستم که تهران کمکم می کرد. گفت دایی و نیما دارند با هم یه کارهایی می کنند واسه یه ملکی سند سازی می کنند که بزنند به نام نیما.
منم گفتم حتما خونه ی عزیزه.
عصبانی شدم زنگ زدم بهش گفتم وسط دعوای دایی و عزیز نباشه و تو این کار دخالت نکنه.
من گفتم و سعید که به سختی داشت خودش رو کنترل می کرد، چشمهاش رو بست و چنگی لای موهاش زد.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و با همون حرص گفت
-وای ثمین، ثمین تو کی می خوای عقلت رو بکار بگیری آخه؟ نیما مثلا چه علطی می خواد بکنه؟
با احتیاط لب باز کردم
-تو اونها رو نمی شناسی. دایی الان به اسم خرید و فروش، زمین و خونه ی عزیز رو میزنه به نام نیما، بعد دیگه نیماست که با عزیز طرفه.
عزیز هم دستش به جایی بند نیست.
اگه بخواد بخاطر اون یه تیکه زمین باباش گرو کشی کنه من اونو نمیخام داداش.
کلافه سری تکون داد و گفت
-وقتی می گم عقلت رو بکار نمی ندازی همینه دیگه.
اولا از کجا معلوم هدف منصور و نیما خونه و زمین عزیز باشه؟
مگه نمیگی منصور اینکاره اس؟ پس مطمئن باش از این موارد زیاد تو آستینش داره.
بعدم کی می تونه زمینی که پرونده اش رو میز دادگاه بازه رو خرید و فروش کنه یا سند بزنه؟
والا منصور به اندازه ی تو بی عقل نیست.
کاری نمیکنه بهش شک کنند.
تو هم مثل همیشه
یه حرفی شنیدی
بدون اینکه به کسی بگی، چیزی بپرسی خودت تصمیم گرفتی زنگ بزنی به اون مردک که اونم ازت آتو بگیره و تهدید کنه که زمین بابام رو برگردون.
با انگشت ضربه ی آرومی به سرم زد
-یکم به کاری که می خوای بکنی فکر کن.
اگه فکر کردن بلد نیستی حداقل با یکی مشورت کن
اینقدر گند نزن به همه چیز، اینقدر دردسر درست نکن.
بذار تا مامان برمیگرده بین من و تو اتفاق بدی نیوفته.
اینها رو با حرص گفت و گوشیم رو برداشت و از اشپزخونه بیرون رفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپانزده
با خرابکاری که کرده بودم جای اعتراضی نبود و فقط در سکوت به گوشیم چشم دوخته بودم و دلم شور می زد از اینکه نکنه دوباره شاهین تماس بگیره و سعید متوجه بشه!
به اتاقم برگشتم و توی تاریکی نشستم.
واقعا چرا اینقدر شتابزده عمل کرده بودم و با نیما تماس گرفتم؟
از دست خودم کلافه بودم که چرا دوباره دربرابر اون آدم ضعف نشون داده بودم؟!
اونقدر ازش ضربه خورده بودم که دیگه از اسمش هم می ترسیدم و همین باعث شده بود تا با عجله در برابرش عکس العمل نشون بدم.
هنوز نگران گوشیم بودم و تماسی ممکن بود از،طرف شاهین داشته باشم.
اما چاره ای نبود و باید حداقل تا صبح صبر می کردم.
روی تخت دراز کشیدم توی تاریکی اتاق، چشمهام رو خواب سپردم.
صبح با ضربه هایی که به در اتاق می خورد از جا بلند شدم و با چشمهایی سنگین سمت در رفتم.
سعید جلو آینه مشغول مرتب کردن یقه ی لباسش بود و با گوشه ی چشم نگاهی اتداخت
-چه عجب، یکم می خوابیدی
چشمم رو مالیدم و کلافه گفتم
-الان این وقت صبح بیدارم کردید که چی؟ دیشب دیر وقت خوابیدم
-بله، تا دیر وقت هزار تا خرابکاری باید می کردی
-من گفتم بیدارت کنه ثمین جان
نگاهم سمت سمیه رفت که با چهره ی دردمند از اتاف بیرون اومد و دست به کمر راه می رفت
-ای وای، تو هنوز درد داری؟
-آره، صادق داره میاد. با مرضیه میرم دکتر. به سعید گفتم صدات کنه .
اگه خوابت میاد برو تو اون اتاق پیش طاها بخواب که اگه بیدار شد متوجه بشی
-باشه برو، میرم پیشش
صدای زنگ آیفن خبر از اومدن صادق می داد.
سمیه و مرضیه خداحلفظی کردند و رفتند و کمی بعد سعید هم حاضر و آماده قصد رفتن داشت.
چند قدم دنبالش رفتم و کمی من من کردم و گفتم
-داداش؟
-هوم؟
-میگم...میشه گوشیم رو بدی؟
بلافاصله چرخید با اخم نگاهم کرد
-نخیر
-آخه داداش...
-گوشیت دست من می مونه تا مامان و بابا برگردند.تو قبلا هم با این کله شقی هات ابروی من رو پیش بابا بردی.
نمی خوام اینبار هم یه ماجرای جدید درست کنی و خودت و بقیه رو تو درد سر بندازی که بابا بیاد و بگه عرضه نداشتی دو روز مراقب خواهرت باشی
ملتمس گفتم
-نه، قول می دم کاری نکنم که دردسری بشه. دیشبم اشتباه کردم
-معلومه که اشتباه کردی و با سابقه ی خرابی که داری می دونم بازم از این اشتباهات می کنی
-نه داداش قول می دم...
نذاشت حرفم تموم بشه، کلافه سری تکون داد و با تحکم گفت
-ادامه نده ثمین. گوشیت فعلا دست من میمونه.
درمونده لب زدم
-خب یه وقت مامان زنگ میزنه، اصلا من میخام به مامان زنگ بزنم
-مامان اگه به تو زنگ بزنه میبینه گوشیت خاموشه با من تماس میگیره تو نگران نباش.
بحث کردن باهاش فایده نداشت.
سمت در رفت و دوباره به طرف من چرخید جوری که میخواست اتمام حجت کنه گفت
-ثمین، بفهمم با تلفن خونه به کسی زنگ زدی اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
فهمیدی؟
نا امید سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
با رفتن سعید به اتاق رفتم و کنار طاها دراز کشیدم اما دیگه خواب از سرم پریده بود.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشانزده
طاها تازه بیدار شده بود و با هم مشغول بازی بودیم که صدای در حیاط بلند شد و سمیه و مرضیه وارد خونه شدند.
از جا بلند شدم و در سالن رو باز کردم.
انگار حال و روز سمیه کمی بهتر بود و به کمک مرضیه از پله ها بالا میومد
سلامی به هر دوشون کردم و نگران پرسیدم
-بهتری؟ دکتر چی گفت؟
سمیه سری تکون داد و زیر لب گفتم
-آره بهترم.
و مرضیه ادامه داد
-چیزی نیست، دکتر گفت اوضاع بچه هم خوبه. فقط باید استراحت کنه
-خدا رو شکر،
کمی خیالمون بابت سمیه راحت شده بود.
من درگیر طاها بودم و سعی میکردم سرگرمش کنم تا کمتر سمت سمیه بره .
مرضیه هم توی آشپزخونه تدارک ناهار رو می دید.
گرچه سمیه و سعید بخاطر من اینجا بودند اما دیگه از شلوغی و سر وصدا خسته و کلافه شده بودم.
باز حالتهای عصبیم برگشته بود و حوصله ی هیچ کس رو نداشتم.
چند باری با طاها تندی کرده بودم و سمیه هم فقط تحمل می کرد و چیزی نمی گفت.
آفتاب غروب کرده بود که بالاخره طاها خوابش برد و نفس راحتی کشیدم.
مرضیه توی هال با سعید مشغول صحبت بود و سمیه توی اتاق سر سجاده نشسته بود.
داخل اتاق رفتم و کنار دیوار نشستم.
نفس عمیقم رو پر صدا بیرون دادم
-وای بالاخره خوابید این آتیش پاره
سمیه دستی به صورتش کشید و با گوشه ی چشم نگاهم کرد، متوجه خیسی مژه هاش شدم.
لبخندی زد و گفت
-الان وقت خواب کردن بچه بود؟ این بیدار بشه که دیگه تاصبح نمی ذاره کسی بخوابه
خسته از کلنجارهایی که با طاها رفته بودم گفتم
- دیگه هلاکم کرده بود. هر لحظه بهونه ی یه چیزی رو میگیره
-تو هم کم دعواش نکردیا، فکر نکنی حواسم نبود
پشت چشمی براش نازک کردن و نگاهم رو ازش گرفتم
-عوض تشکرته؟
-دستت درد نکنه مراقبش بودی. خودم که اصلا نمی تونستم تکون بخورم. ولی بچه رو دعوا نمی کنند که.
چیزی نگفتم و سمیه با لحن کمی جدی تری گفت
-ناراحت نشو ثمین، کلا خیلی وقته اخلاقت عوض شده. حوصله ی هیچ کس رو نداری. همش کز می کنی تو تنهایی.
چند بار دیدم با مامان هم تندی می کنی.
حرفها سمیه واقعیتی بود که من نمی خواستم قبول کتم.
با غیظ گفتم
-چکار کنم دست خودم نیست.
-من نگرانتم ثمین، تو اینجوری نبودی. اینقدر پرخاشگر و تند خو نبودی. الان با کوچکترین حرفی زود عصبانی میشی. گوشی پرت می کنی. داد و بیداد می کنی.
اینا علائم افسردگیه، دکتر هم به بابا گفته. نذار بیشتر بشه ثمین!
یکم بفکر خودت باش، یه تغییری تو زندگیت بده. برو پیش یه دکتر خوب
اخمی کردم و گفتم
-من چیزیم نیست، تو هم بیخودی حرف در نیار
سمیه که لحن تندم رو دید، ترحیح داد دیگه بحث رو ادامه نده باشه ای گفت و سکوت کرد و نگاهش رو به مهر گرد روی جانمازش دوخت.
تسبیح دونه سفید توی دستش رو می چرخوند و زیر لب ذکر می گفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفده
کمی به صورتش نگاه کردم، هنوز آثار گریه روی گونه هاش بود.
نمی دونم دلم برای نگرانی های خواهرانه اش سوخت یا از،رفتار خودم پشیمون بودم.
سر حرف رو دوباره باز کردم و گفتم
-حالا بخاطر حال من گریه کردی؟
لبخندی روی لبش نشست و حس کردم چقدر صبوری توی چهره اش شبیه مامانه.
-واسه تو، واسه خودم
نفس عمیقی کشید. سر بلند کرد و نگاهش تا سقف بالا رفت
-نگران بچه هامم.
طاها که دلش بازی و شیطنت می خواد و من نمی تونم همراهیش کنم. این یکی هم که نمی دونم سرنوشتش چی میشه. می ترسم قبل از زایمان اتفاقی براش بیوفته.
تا الان که خدا خیلی کمکم کرده، می دونم باز هم تنهام نمیذاره. فقط ازش می خوام این بچه هم صحیح و سالم به دنیا بیاد
حرفهاش رو جدی نگرفتم و پوز خندی زدم
-خوش بحالت که خدا اینقدر کمکت می کنه. من نمی دونم این خدا کجا بود که هیچ وقت من رو یادش نبود.
سر پایین آورد و توبیخ گر نگاهم کرد
-عه، این چه حرفیه؟ چرا کفر می گی دختر؟
لبی بالا انداختم و با نا امیدی گفتم
-کفر نیست که، واقعیته. مگه کم صداش زدم؟ مگه کم ازش کمک خواستم؟
چقدر نذرو نیاز کردم نیما رو به زندگیمون برگردونه؟
ولی چی شد؟
هر چی گذشت بدتر شد تا به اینجا رسید.
حالا اون اقا دنبال عشق و حال خودشه، روزگار منم اینه که بشینم تو اتاق اینقدر فکر و خیال کنم تا تو بهم بگی افسرده!
-اینا چه ربطی به هم داشت؟
نیما خودش اون راه رو انتخاب کرد وگرنه راه های دیگه براش بسته نبود که،
اون عاشق پول و شهرت بود تا بتونه خودش رو به دیگران نشون بده.
حالا این خود نمایی به چه قیمتی تموم بشه براش مهم نبود.
تو هم خودت داری این شرایط رو برای خودت می سازی.
ازدواج با نیما یه اشتباه بزرگ بود، اما الان به جای اینکه از اون اشتباه درس بگیری، تشستی و روز شب حسرت گذشته رو می خوری.
خب معلومه افسرده میشی.
بی حوصله از جام بلند شدم
-ول کن بابا، من چی میگم تو چی می گی.
منم یه روزی مثل تو می نشستم سر جانمازم و از خدا کمک می خواستم.
ولی نشد، یعنی نخواست که بشه.
اما نیمای بی نماز، زندگیش همونجور شد که خودش می خواست.
پول می خواست، موقعیت شغلی خوب می خواست، شرایطی می خواست که بتونه جلوی پدرش و فامیلش خودش رو ثابت کنه.
همه چیز همونجور شد که می خواست.
حتی زن بی حجاب و بی بند و بار هم که می خواست بهش رسید.
اونوقت من چی؟
هر چی خواستم برعکسش شد.
اینقدر از خدا خواستم محبت من و محمود رو به دل هم بندازه، چی شد آخرش؟
بعدش دلم به نیما خوش بود و چقدر تلاش کردم زندگیم رو حفظ کنم، چقدر التماس خدا رو کردم؟
اونم اینجوری شد.
اصلا کی می فهمه من چی میگم؟
کدومتون شرایط من رو درک می کنید؟
پس حرف زدنم فایده نداره
سمیه در سکوت به حرفهام گوش داد و سر تاسفی تکون داد.
دیگه برای ادامه ی بحث نموندم و بیرون اومدم.
سعید تلفنی با بابا صحبت می کرد.
با اشاره بهش فهموندم آروم صحبت کنه که طاها بیدار نشه.
بعد از چند دقیقه تماس رو قطع کرد و مرضیه پرسید
-امروز دادگاهشون چجور بوده؟
سعید لبخند کم رنگی زد و گفت
-انگار خوب پیش رفته.
-خب خدا رو شکر، نگفت کی بر می گردند؟
-فردا بعد از ظهر می رسند،
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهجده
سعید نگاهش رو به من داد و با حالت خاصی که فقط من منظورش رو فهمیدم، گفت
-مامان احوالت رو می پرسید، به گدشیت زنگ زده خاموش بوده.
حس می کردم لحنش کنایه داره.
بدون اینکه جوابی بهش بدم، نفسم رو حرصی بیرون دادم و وارد آشپزخونه شدم و خودم رو با درست کردن سالاد سرم کردم
حوصله ی هیچ کس رو نداشتم.
از دست سعید هم ناراحت بودم.
هنوز کارم تموم نشده بود که مرضیه وارد آشپز خونه شد.
-کمک نمی خوای؟
-نه کاری نیست، فقط سالاد مونده بود
چاقویی برداشت و صندلی رو کنار کشید و روبروم نشست.
همینجور که خیار توی دستش رو پوست می کند با لبخند مرموزی گفت
-سعید گوشیت رو مصادره کرده؟
لحظه ای دست از کار کشیدم و فقط نگاهش کردم.
مرضیه دیشب چیزی نفهمید، اما چه لزومی داشته سعید بهش بگه بین ما چه اتفاقی افتاده؟
توی دلم از دست سعید حرص می خوردم که با حفظ همون لبخندش گفت
-دیشب که طاها بی قراری می کرد، اومدم شیشه شیرش رو از تو هال ببرم صداتون رو شنیدم.
لبخندش رو جمع کرد و ادامه داد
- ناراحت نشیا ولی بنظرم سعید حق داشت، واقعا لزومی نداره هنوز با نیما در ارتباط باشی.
ابرویی بالا انداخت و انگار می خواست از جایگاه سعید به نفع خودش استفاده کنه، گفت
-بالاخره برادر بزرگته. صلاحت رو می خواد.
دیگه بعد از ماجراهایی که پیش اومده حتما خودت متوجه شدی که نیما رو بهتر از تو میشناسه. من جای تو بودم، گوش بحرف برادرم می دادم تا دوباره دردسری درست نشه.
چاقو رو توی سبد گذاشتم و بی حرف از جام بلند شدم.
سر بلند کرد و نگاهم کرد
-وا، ثمین جون ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم
لبخند نمایشی زدم و گفتم
-نه ناراحت نشدم، فقط لازم نبود جایگاه برادرم رو برام تعریف کنی.
نیم نگاهی سمت در آشپزخونه کرد و بلند شد و روبروم ایستاد و گلایه وار گفت
-ناراحت نشو، سعید رو که میشناسی که چقدر پیگیر خونوادشه.
من بدم نمیادا، خونواده ی ما و شما از همدیگه ایم. اما هر وقت یه اتفاقی میوفته بی حوصلگی و کلافگی سعید مال منه.
تو اون مدت که تو درگیر شکایت و دادگاه بودی، سعید همش تو فکر بود، همش حرص می خورد.
اصلا تو خونه ی حوصله ی هیچی رو نداشت.
خب ثمین جون گناه من چیه این وسط؟
شما که نیستید و نمیبینید، گاهی شبها ایتقدر تو خواب حرف نیزنه که میترسم.
تلخ شده بودم، کلافه سری تکون دادم و گفتم
-متوحه شدم مرضیه جون، ولی مگه من ازش خواستم همیشه و همه جا دنبالم باشه.
تو که اینقدر خوب بلدی تصیحت کتی، یکمی هم سعید رو تصیحت کن بگو خواهرت دیگه بچه نیست نیاز نداره همش برای تصمیم بگیری
این رو گفتم و از آشپزخوته بیرون زدم
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونوزده
سعید سر به زیر با گوشیش مشغول بود.
اول راهم رو سمت اتاق کج کردم اما متصرف شدم.
سمت سعید چرخیدم و با حرص چند قدنی بعش تزدیک شدم
و بی مقدمه ک با غیظ گفتم
-داداش گوشی من رو بده
با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد
-چی؟
-گوشیم، گوشیم رو بده نیازش دارم
اخمی کرد و دوباره نگاهش رو به صفحه ی گوشیش داد
-گفتم که تا مامان و بابا برگردند گوشی پیش من میمونه
با سماجت گفتم
-من الان می خوام، منم مثل تو با گوشیم کار دارم
با اخم از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. صداش رو پایین اورد و با حرص گفت
-ثمین کاری نکن صدام بالا بره و بقیه هم بفهمند دیشب چه غلطی کردی.
صد بار گفتم بازم می گم، گوشیت دست من میمونه تا بعد.
بر عکس سعید، من کمی صدام بالا رفت و با جسارت بیشتری حرف می زدم.
این روزها حالم همینجوری بود،
با کوچکترین تحریک و جرقه ای عصبانی می شدم وصدام بالا می رفت.
-نگران نباش خان داداش، کسی نیس که ندونه من چکار می کنم، کجا میرم، با کی حرف میزنم.
الحمدلله همه حواسشون به من هست.
همون موقع مرضیه از آشپزخونه بیرون اومد و نگاه متعجبش بین من و سعید جابجا شد.
سعید که انگار از حضور همسرش وسط دعوای خواهر برادری راضی نبود، اخمش سنگین تر شد و با غیظ و عصبانیت گفت
-بسه ثمین، صدات رو بیار پایین
پوز خند عصبی زدم و با همون تن صدا گفتم
-نگران چی هستی داداش؟ به لطف امر و نهی های جنابعالی و گوش ایستادن مرضیه خانم، فقط همسایه ها نفهمیدن دیشب بین من و تو چی گذشته؟
-چی داری میگی ثمین؟ من کی گوش ایستادم؟
مرضیه دستپاچه نگاهی به سعید کرد و یکی دو قدم به من نزدیک شد.
اهمیتی بهش ندادم و رو به سعید کردم
-الحمدلله من دلسوز زیاد دارم و همه سرشون تو کار منه. حتی تو خونه ی خودمم نمی تونم چند کلمه با داداشم راحت حرف بزنم.
دیوارای این خونه هم دیگه گوش داره.
مرضیه که فکرش رو نمی کرد به این سرعت پته اش رو جلوی سعید روی آب بریزم، خواست دست پیش بگیره و معترض گفت
-وا، ثمین جون حواست هست داری چی می گی؟ ما اینجاییم بخاطر توئه. وگرنه من الان خونه ی خودم راحت تر بودم.
تیز به سمتش چرخیدم و گفتم
-مگه من خواستم که بیاید؟...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد گونه ی سعید هر دومون رو ساکت کرد
-بسه دیگه.
چند بار نگاه اخم آلودش بین من و مرضیه جابجا شد و مرضیه پیش دستی کرد
-بفرمایید سعید خان، وقتی میگم لزومی نداره بیایم اینجا، میگی مامانم ثمین رو به من سپرده باید حواسم بهش باشه.
اینم عوض تشکرشه.
با نگاه تیز و پر اخم سعید ساکت شد و بعد از چند لحظه مکث به آشپزخونه برگشت.
-چخبره داداش؟ چرا داد و بیداد راه اتداختین؟
اینبار سمیه بود که هنوز چادر نمازش روی سرش بود و مات و متحیر نگاهش بین ما می چرخید.
سعید بدون اینکه جوابی بهش بده، رو به من تهدید وار نگاه کرد و گفت
-فقط دارم ملاحظه ی حال و روزت رو میکنم.
اما انگار تو دنبال درد سر میگردی.
گوشیم رو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت
-اینم فعلا پیش من میمونه دیگه هم سراغش نمیای، فهمیدی؟
با حرص و چشمهای پر اشک کمی نگاهش کردم و راهم رو سمت اتاق گرفتم و در رو محکم به هم کوبیدم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیست
چند دقیقه گذشت که سمیه با احتیاط در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
کمی نگاهم کرد و جلو تر اومد و دستم رو گرفت
-پاشو می خوایم شام بخوریم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم
-من نمیام، شام هم نمی خوام
نفس سنگینی کشید و گفت
-لج نکن ثمین، الان میشینی اینجا گریه می کنی، غذا هم نمی خوری دوباره سر درد میشی.
رو ازش گردوندم و چیزی نگفتم.
کنارم نشست و گفت
-پاشو بریم ابجی جونم، فردا مامان بیاد حالت خوب نباشه خیلی ناراحت میشه ها.
-حوصله ندارم سمیه، پاشو برو
-یعنی چی حوصله ندارم. اخه چی شد یه دفعه؟
تو که نشستی اینجا گریه می کنی، سعید هم مرضیه رو برده تو اتاق یک ساعته داره باهاش بحث می کنه.
سری بالا انداختم و گفتم
-هیچی، ولش کن.
از جا بلند شد و سمت در رفت
-سفره پهنه، بیا شامت رو بخور گرسنه نخوابی
و خوشبختانه بیرون رفت.
از خدا خواسته چراغ اتاق رو خاموش کردم و همونجا موندم.
باز هم بیخواب شده بودم و تلاشی هم برای خوابیدن نکردم.
و دوباره صبح، با سر دردی غیر قابل تحمل بیدار شدم.
اصلا حوصله ی چشم و ابرو اومدنهای مرضیه رو نداشتم و تا ظهر از اتاق بیرون ترفتم.
سمیه متوجه سر دردم شده بود.
نگران بود و قرص و داروهام رو برام آورده بود.
دوباره وارد اتاقم شد و نگران نگاهم کرد
-پاشو بریم ناهار بخور، تا یکی دو ساعت دیگه مامان بابا میاند. اینجوری نشین اینجا
سری تکون دادم و با صدایی شبیه ناله گفتم
-نمیام سمیه، حوصله ی اخم تخم سعید رو ندارم.
با تاسف سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
چیزی نگذشت که با سینی غذا دوباره برگشت.
کمکم کرد و روی تخت نشستم و سینی رو جلوم گذاشت.
از دیروز چیزی نخورده بودم و ضعف شدیدی داشتم.
اما بی میل به غذا
چند دونه برنج داخل دهانم گذاشتم تا شاید کمی اشتهام باز بشه.
نگاهم متوجه سمیه شد که نگران لب تخت نشسته بود و نگاهش رو به من داده بود
-خودت غذا نمی خوری؟
لبخند زورکی زد و نگاهم کرد
- چرا منم میرم سر سفره می خورم، تو بخور تا خیال من راحت بشه بعد میرم.
هنوز مشغول خوردن نشده بودم که
با صدای صحبت سعید و بسته شدن در سالن، سمیه از جا بلند شد و سمت در رفت
نگاهی توی سالن کرد و گفت
-مرضیه جون، سعید کجا رفت؟
مرضیه رو نمیدیدم ولی نگرانی و تعجب رو توی لحن صداش متوجه می شدم.
-نمی دونم، انگار آقا صادق باهاش تماس گرفت یه چیزی گفت سعیدم با عجله رفت.
-صادق؟ چکار داشته این وقت روز؟
-نمی دونم، منم نفهمیدم. سعیدم غذاش رو ول کرد و رفت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستویک
سمیه از اتاق بیرون رفت و سینی غذا رو پایین تخت گذاشتم.
از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط دنبال راهی بودم تا زود تر این درد عذاب آور تموم بشه.
به زور از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمیه و مرضیه سر سفره بودند اما هیچ کدوم غذا نمی خوردند.
سمیه گوشی به دست منتظر جوابی از اون طرف خط بود و مرضیه طاها رو کنترل می کرد تا گوشی رو از دست مادرش نگیره.
سمیه که نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد و گفت
-صادقم جواب نمیده
بعد نگاهش رو به من داد که بیحال سمت آشپزخونه می رفتم
-ثمین، غذات رو خوردی؟
دست روی سرم گذاشتم و با ناله گفتم
-نمی تونم بخورم، سرم داره میترکه. حالت تهوع دارم.
وارد آشپز خونه شدم و کشوی داروها رو به هم ریختم تا بسته ی قرص مسکنی که دکتر برای سر دردهام داده بود رو پیدا کردم.
یه دونه قرص از بسته اش بیرون آوردم اما چون تحمل درد برام سخت شده بود، به همون یه دونه اکتفا نکردم و تصمیم به خوردن دو تا از قرص ها گرفتم.
-ثمین نخور اینا رو اینجوری، دختر ضرر داره. می خوای خودت رو بکشی؟
این صدای اعتراض سمیه بود اما دیر رسیده بود و من دیگه هر دو قرص رو خورده بودم.
بیحال سمت در رفتم و گفتم
-تو نمی دونی چه دردی می کشم. الان فقط،می خوام بخوابم همین!
سمیه کلافه، نفس سنگینی کشید و من بی اهمیت، به اتاقم برگشتم و خودم رو روی تخت رها کردم.
به سختی سعی در کنترل ذهن و افکارم داشتم تا بتونم کمی بخوابم شاید این درد کمی آروم بگیره.
و بعد از کلی کلنجار رفتن و پهلو به پهلو شدن، بالاخره چشمهام گرم شد.
با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما نمی تونستم پلکهای سنگینم رو بلند کنم
و حتما اثر مسکن هایی بود که با هم خوردم.
چند دقیقه تو همون حال خواب و بیداری بودم و صدای سمیه و صادق رو می شنیدم.
سعی کردم دوباره بخوابم اما صداهای بیرون از اتاق و تشنگی زیادی که داشتم این اجازه رو نمی داد.
کلافه از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.
بی حال و بی رمق چادر رنگیم رو روی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم.
مرضیه محتویات کیف سعید رو وسط هال ریخته بود و دستپاچه دنبال چیزی می گشت.
سمیه هم اهمیتی به گریه های طاها نمی داد و با نگرانی روبروی صادق ایستاده بود سوال پیچش می کرد
-صادق بگو چی شده؟ چرا ظهر زنگ زدی به سعید هنوز نیومده؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستودو
صادق کلافه سری تکون داد
-سمیه جان چیزی نشده که، چرا اینجوری می کنی؟
سمیه که هر آن نزدیک بود گریه اش بگیره با سماجت گفت
-پس چرا سعید نیومد؟ بابا هم باید تایک ساعت پیش می رسید هنوز نرسیدند هیچ کدومشون هم گوشی جواب نمی دند.
چهره و نگاهش پر از التماس شد و گفت
-صادق، جون من، جون طاها. اگه چیزی شده بگو. دلم داره شور میزنه چرا هرچی زنگ می زنم مامان و بابا جواب نمی دند.
با این حرفهای سمیه دلم هری ریخت و بی اختیار نگاهم سمت ساعت دیواری رفت.
راست می گفت، بابا خیلی دیر کرده بود.
من اونقدر نا خوش بودم که حواسم به گذر زمان نبود.
خواب از سرم پریده بود و تشنگی یادم رفته بود.
از اتاق بیرون رفتم. نگاه متحیرم بین صادق و سمیه حابجا شد و زیر لب سلامی دادم و رو به سمیه کردم
-چی شده؟
صادق سری به تاسف تکون داد و رو به سمیه گفت
-ببین ثمین رو هم بیدار کردی، هی دارم نیگم چیزی نشده هی الکی شلوغش می کنی
صادق میگفت چیزی نشده
و سعی داشت اینجوری وانمود کنه.
اما رنگ چهره و نوع نگاهش که مدام تو صورت سمیه دو دو میزد، شک برانگیز بود.
-آقا صادق من کارت ملیش رو پیدا کردم. اینم شناسنامه ی داییه چیز دیگه ای نیست.
صادق مدارک رو از مرصیه گرفت و سری تکون داد
-همینا خوبه، دست شما درد نکنه.
و قبل از اینکه از سالن خارج بشه، دوباره سمیه سد راهش شد و با دنیایی دلواپسی گفت
-منم باهات میام صادق جان
صادق که دیگه خیلی کلافه شده بود، چنگی لای موهاش زد و زیر لب ذکری گفت
-لا اله الا الله، کجا میای اخه؟ برو این بچه خودش رو کشت.
سمیه استین لباسش رو گرفت و اجازه ی خروج بهش نداد و معترص گفت
-صادق یه کلمه حرف که نمی زنی، خب دارم از دلشوره میمیرم
-چه حرفی بزنم خانم جان؟ گفتم که بابات به من زنگ زد گفت انگار مدارکش رو گم کرده که خودشم متوجه نشده، حالا سر راه پلیس جلوشون رو گرفته. الان من میخام مدارک رو ببرم برسونم به سعید بره ماشین رو ازاد کنه
-خب پس چرا بابا گوشی جواب نمیده؟
صادق که تلاش زیادی برای کنترل خودش داشت، دستی توی صورتش کشید و سعی کرد آروم باشه و گفت
-گفتم که، پلیس ماشین رو خوابونده. خب اگه تو اداره پلیس باشند که اجازه ندارند گوشی ببرند داخل. الانم بذار من برم تا دیر نشده
این رو گفت و بی توجه به التماسهای سمیه با عجله از خونه بیرون رفت.
دلشوره ی عجیبی داشتم و متوجه می شدم که حال سمیه و مرضیه هم بهتر از من نیست.
سمیه از فرط نگرانی به گریه افتاده بود و مرضیه سعی در آروم کردنش داشت.
اصلا جو مناسبی برای شیطنت های طاها نبود و ترجیح دادم برای آرامش حال سمیه، طاها رو به اتاقم ببرم و سرگرمش کنم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوسه
زمان میگذشت و هیچ خبری از هیچ کس نبود.
هوا رو به تاریکی بود که صادق دوباره به خونه برگشت.
سریع از اتاق بیرون رفتم.
چهره ی صادق به حدی خسته بود که انگار ساعتها بی وقفه کار کرده و استراحتی نکرده.
اما نه...
خوب که دقت می کردم، فقط خستگی نبود. حس غریبی توی چهره اش هویدا بود که نمیشناختمش اما عجیب من رو می ترسوند.
سمیه روبروش ایستاده بود و باز سوالاتش شروع شد
-کجایی تو اخه؟ چرا هیچ کدوم جواب تلفن نمیدید؟ نمی گید ما داریم از نگرانی دق می کنیم؟
و صادق با صدایی خسته و گرفته سوال سمیه رو با سوال جواب داد
-سعید هنوز نیومده؟
-سعید؟ نه! مگه با تو نبود؟
و باز صادق جوابی نداد و از سالن خارج شد.
کنار در توی ایوون به دیوار تکیه داد.
یه دستش روبه کمرش زده بود و با دست دیگه اش لای موهاش چنگ می زد.
نگاهش به آسمون بود و صدای سنگین نفسش به گوشم رسید.
سمیه هم مات این رفتار همسرش خواست سوالی بپرسه که صدای باز شدن در حیاط، حواسش رو از صادق پرت کرد و همراه مرضیه بیرون رفتند.
دلم گواهی بد می داد و توان پاهام رو برای بیرون رفتن گرفته بود.
پشت پنجره ایستادم و به در حیاط خیره شدم.
از همین فاصله،
توی تاریک و روشن هوای غروب،
اشفتگی چهره ی برادرم رو دیدم.
دیدم که صادق به طرفش دوید
دیدم که سعید از کنار دیوار خودش رو سُر داد و روی زمین نشست.
دیدم که هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
و دیدم لرزش شونه های مردونه اش رو !
و نفس من که بریده بریده و به زور بالا میوند!
پناه برخدا
چه عذابی بر سرمون نازل شده بود؟!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوچهار
ذهنم یکی یکی صفحات گذشته رو ورق می زد و با مرور خاطرات اون غروب غم انگیز، بی رحمانه قلبم رو به در آورده بود و کنترل صدای هق هق گریه هام دست خودم نبود.
احساس تنگی نفس می کردم
چنگی به لباس روی سینه ام زدم و صدای گریه هام رو آزاد تر کردم.
صدای باز شدن در رو شنیدم و حاج عباس که سرا سیمه وارد انباری شد.
اما حتی حضور اون پیر مرد مهربون هم نمی تونست آرومم کنه.
چشمهام چشمه ی جوشان اشک شده بود و صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده بود.
حاج عباس مستاصل و نگران نگاهم کرد و روبروم نشست
-چی شد بابا جان، چرا اینجوری بی قراری می کنی؟
هرچقدر بغضم فعال بود و پر قدرت خودنمایی می کرد، در عوض زبونم از کار افتاده بود و یارای جواب دادن نداشت.
بی شک صدای گریه هام، بیرون انباری هم شنیده می شد که امیر حسین و رفیقِ پلیسش هم خودشون رو به اینجا رسونده بودند.
محسن که انگار بیشتر از حاج عباس حساب می برد همونجا توی چهار چوب ایستاده بود و امیر حسین جلو اومد
هنوز اخم بین ابروهاش بود و لحن صداش غیط داشت
-چه خبره بابا؟ صداش تا اونطرف داره میاد. مردم میشنوند زشته.
حاجی نگاه دلسوز و نگرانش رو از من گرفت و رو پسرش با لحن گرفته و متاسفی گفت
-برو بگو نرگس بیاد
امیر حسین متعجب نگاهی به من و پدرش کرد
-نرگس واسه چی؟
حاج عباس آه عمیقی کشید و سخت از جا بلند شد
-برو بگو بیاد بابا، معطل نکن
امیر حسین بی میل و با تعلل بیرون رفت.
سر روی زانوهام گذاشتم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم تا شاید بتونم کمی صدام رو توی خودم خفه کنم.
اما هنوز دلم گریه می خواست.
گریه برای حسرت های گذشته
گریه برای اگر ها و ای کاشها...
ای کاش مامان و بابا به همراه عزیز به اون سفر نحس و شوم نمی رفتند.
اگر اون سفر نبود، الان همه چیز جور دیگه ای رقم می خورد.
-چی شده بابا؟
این صدای نگران و متعجب نرگس بود و حاج عباس پاسخش رو داد
-حال این طفلک خوب نیست، بیا بمون کنارش
-بابا...من؟
-آره بابا جان، نه می تونم بذارم بره، نه میتونم اینجا تنهاش بذارم. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو بمون کنارش، باهاش حرف بزن.
شاید با تو راحت تر حرف بزنه.
نرگس چشمی گفت و چند لحطه بعد متوجه بشته شدن در انباری شدم.
اما در فقط بسته شد و قفل نشد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#نهصدوبیستوچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم
نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم
عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد.
ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم
که این پرش لازم بود
فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه
اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد
و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد.
هدفم احساسی کردن رمان نیست
باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم.
ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه.
خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
#نویسنده
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوپنج
گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره.
چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم.
رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران.
با تعلل لب باز کرد و گفت
-اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها.
در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم.
چهره اش حالت التماس به خودش گرفت
-پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟
بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم.
لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت
-راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد.
فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه!
هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟
اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت.
سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت
-ولی یه چیزی رو خوب می دونم.
اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه.
بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه.
یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین.
حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
- اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات.
حالا حرف اونا رو هم قبول نداره.
لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم
-من دزد نیستم....
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد
-من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم. حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره.
چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره.
با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد.
سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت
-خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد.
مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوشش
لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم
-کی بوده که من رو میشناخته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمی دونم، نفهمیدم
یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم.
من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد.
نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟
که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده.
نگران رو به نرگس گفتم
-نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟
وای اگه بابام بدونه
اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد...
-صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟
خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم.
کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم
-نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم.
گوشیم رو سمتش گرفتم
-الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند.
درمونده نگاهم کرد و گفت
-من چکار می تونم برات بکنم اخه؟
تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی
-چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.اصلا اون کوله مال من نیست.
هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت
-نرگس؟
-بله داداش؟
نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد.
و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم.
نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت
-حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره
نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد
-باشه، الان میرم
امیر حسین بیرون رفت.
از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم.
نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد.
هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه.
بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم.
چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم.
-میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم.
انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد.
دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد
-نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه.
اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته
لبخند کمرنگی زد و گفت.
-میرمدوباره بر می گردم پیشت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖