💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپانزده
با خرابکاری که کرده بودم جای اعتراضی نبود و فقط در سکوت به گوشیم چشم دوخته بودم و دلم شور می زد از اینکه نکنه دوباره شاهین تماس بگیره و سعید متوجه بشه!
به اتاقم برگشتم و توی تاریکی نشستم.
واقعا چرا اینقدر شتابزده عمل کرده بودم و با نیما تماس گرفتم؟
از دست خودم کلافه بودم که چرا دوباره دربرابر اون آدم ضعف نشون داده بودم؟!
اونقدر ازش ضربه خورده بودم که دیگه از اسمش هم می ترسیدم و همین باعث شده بود تا با عجله در برابرش عکس العمل نشون بدم.
هنوز نگران گوشیم بودم و تماسی ممکن بود از،طرف شاهین داشته باشم.
اما چاره ای نبود و باید حداقل تا صبح صبر می کردم.
روی تخت دراز کشیدم توی تاریکی اتاق، چشمهام رو خواب سپردم.
صبح با ضربه هایی که به در اتاق می خورد از جا بلند شدم و با چشمهایی سنگین سمت در رفتم.
سعید جلو آینه مشغول مرتب کردن یقه ی لباسش بود و با گوشه ی چشم نگاهی اتداخت
-چه عجب، یکم می خوابیدی
چشمم رو مالیدم و کلافه گفتم
-الان این وقت صبح بیدارم کردید که چی؟ دیشب دیر وقت خوابیدم
-بله، تا دیر وقت هزار تا خرابکاری باید می کردی
-من گفتم بیدارت کنه ثمین جان
نگاهم سمت سمیه رفت که با چهره ی دردمند از اتاف بیرون اومد و دست به کمر راه می رفت
-ای وای، تو هنوز درد داری؟
-آره، صادق داره میاد. با مرضیه میرم دکتر. به سعید گفتم صدات کنه .
اگه خوابت میاد برو تو اون اتاق پیش طاها بخواب که اگه بیدار شد متوجه بشی
-باشه برو، میرم پیشش
صدای زنگ آیفن خبر از اومدن صادق می داد.
سمیه و مرضیه خداحلفظی کردند و رفتند و کمی بعد سعید هم حاضر و آماده قصد رفتن داشت.
چند قدم دنبالش رفتم و کمی من من کردم و گفتم
-داداش؟
-هوم؟
-میگم...میشه گوشیم رو بدی؟
بلافاصله چرخید با اخم نگاهم کرد
-نخیر
-آخه داداش...
-گوشیت دست من می مونه تا مامان و بابا برگردند.تو قبلا هم با این کله شقی هات ابروی من رو پیش بابا بردی.
نمی خوام اینبار هم یه ماجرای جدید درست کنی و خودت و بقیه رو تو درد سر بندازی که بابا بیاد و بگه عرضه نداشتی دو روز مراقب خواهرت باشی
ملتمس گفتم
-نه، قول می دم کاری نکنم که دردسری بشه. دیشبم اشتباه کردم
-معلومه که اشتباه کردی و با سابقه ی خرابی که داری می دونم بازم از این اشتباهات می کنی
-نه داداش قول می دم...
نذاشت حرفم تموم بشه، کلافه سری تکون داد و با تحکم گفت
-ادامه نده ثمین. گوشیت فعلا دست من میمونه.
درمونده لب زدم
-خب یه وقت مامان زنگ میزنه، اصلا من میخام به مامان زنگ بزنم
-مامان اگه به تو زنگ بزنه میبینه گوشیت خاموشه با من تماس میگیره تو نگران نباش.
بحث کردن باهاش فایده نداشت.
سمت در رفت و دوباره به طرف من چرخید جوری که میخواست اتمام حجت کنه گفت
-ثمین، بفهمم با تلفن خونه به کسی زنگ زدی اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
فهمیدی؟
نا امید سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
با رفتن سعید به اتاق رفتم و کنار طاها دراز کشیدم اما دیگه خواب از سرم پریده بود.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖