💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستویک
سمیه از اتاق بیرون رفت و سینی غذا رو پایین تخت گذاشتم.
از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط دنبال راهی بودم تا زود تر این درد عذاب آور تموم بشه.
به زور از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمیه و مرضیه سر سفره بودند اما هیچ کدوم غذا نمی خوردند.
سمیه گوشی به دست منتظر جوابی از اون طرف خط بود و مرضیه طاها رو کنترل می کرد تا گوشی رو از دست مادرش نگیره.
سمیه که نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد و گفت
-صادقم جواب نمیده
بعد نگاهش رو به من داد که بیحال سمت آشپزخونه می رفتم
-ثمین، غذات رو خوردی؟
دست روی سرم گذاشتم و با ناله گفتم
-نمی تونم بخورم، سرم داره میترکه. حالت تهوع دارم.
وارد آشپز خونه شدم و کشوی داروها رو به هم ریختم تا بسته ی قرص مسکنی که دکتر برای سر دردهام داده بود رو پیدا کردم.
یه دونه قرص از بسته اش بیرون آوردم اما چون تحمل درد برام سخت شده بود، به همون یه دونه اکتفا نکردم و تصمیم به خوردن دو تا از قرص ها گرفتم.
-ثمین نخور اینا رو اینجوری، دختر ضرر داره. می خوای خودت رو بکشی؟
این صدای اعتراض سمیه بود اما دیر رسیده بود و من دیگه هر دو قرص رو خورده بودم.
بیحال سمت در رفتم و گفتم
-تو نمی دونی چه دردی می کشم. الان فقط،می خوام بخوابم همین!
سمیه کلافه، نفس سنگینی کشید و من بی اهمیت، به اتاقم برگشتم و خودم رو روی تخت رها کردم.
به سختی سعی در کنترل ذهن و افکارم داشتم تا بتونم کمی بخوابم شاید این درد کمی آروم بگیره.
و بعد از کلی کلنجار رفتن و پهلو به پهلو شدن، بالاخره چشمهام گرم شد.
با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما نمی تونستم پلکهای سنگینم رو بلند کنم
و حتما اثر مسکن هایی بود که با هم خوردم.
چند دقیقه تو همون حال خواب و بیداری بودم و صدای سمیه و صادق رو می شنیدم.
سعی کردم دوباره بخوابم اما صداهای بیرون از اتاق و تشنگی زیادی که داشتم این اجازه رو نمی داد.
کلافه از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.
بی حال و بی رمق چادر رنگیم رو روی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم.
مرضیه محتویات کیف سعید رو وسط هال ریخته بود و دستپاچه دنبال چیزی می گشت.
سمیه هم اهمیتی به گریه های طاها نمی داد و با نگرانی روبروی صادق ایستاده بود سوال پیچش می کرد
-صادق بگو چی شده؟ چرا ظهر زنگ زدی به سعید هنوز نیومده؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستودو
صادق کلافه سری تکون داد
-سمیه جان چیزی نشده که، چرا اینجوری می کنی؟
سمیه که هر آن نزدیک بود گریه اش بگیره با سماجت گفت
-پس چرا سعید نیومد؟ بابا هم باید تایک ساعت پیش می رسید هنوز نرسیدند هیچ کدومشون هم گوشی جواب نمی دند.
چهره و نگاهش پر از التماس شد و گفت
-صادق، جون من، جون طاها. اگه چیزی شده بگو. دلم داره شور میزنه چرا هرچی زنگ می زنم مامان و بابا جواب نمی دند.
با این حرفهای سمیه دلم هری ریخت و بی اختیار نگاهم سمت ساعت دیواری رفت.
راست می گفت، بابا خیلی دیر کرده بود.
من اونقدر نا خوش بودم که حواسم به گذر زمان نبود.
خواب از سرم پریده بود و تشنگی یادم رفته بود.
از اتاق بیرون رفتم. نگاه متحیرم بین صادق و سمیه حابجا شد و زیر لب سلامی دادم و رو به سمیه کردم
-چی شده؟
صادق سری به تاسف تکون داد و رو به سمیه گفت
-ببین ثمین رو هم بیدار کردی، هی دارم نیگم چیزی نشده هی الکی شلوغش می کنی
صادق میگفت چیزی نشده
و سعی داشت اینجوری وانمود کنه.
اما رنگ چهره و نوع نگاهش که مدام تو صورت سمیه دو دو میزد، شک برانگیز بود.
-آقا صادق من کارت ملیش رو پیدا کردم. اینم شناسنامه ی داییه چیز دیگه ای نیست.
صادق مدارک رو از مرصیه گرفت و سری تکون داد
-همینا خوبه، دست شما درد نکنه.
و قبل از اینکه از سالن خارج بشه، دوباره سمیه سد راهش شد و با دنیایی دلواپسی گفت
-منم باهات میام صادق جان
صادق که دیگه خیلی کلافه شده بود، چنگی لای موهاش زد و زیر لب ذکری گفت
-لا اله الا الله، کجا میای اخه؟ برو این بچه خودش رو کشت.
سمیه استین لباسش رو گرفت و اجازه ی خروج بهش نداد و معترص گفت
-صادق یه کلمه حرف که نمی زنی، خب دارم از دلشوره میمیرم
-چه حرفی بزنم خانم جان؟ گفتم که بابات به من زنگ زد گفت انگار مدارکش رو گم کرده که خودشم متوجه نشده، حالا سر راه پلیس جلوشون رو گرفته. الان من میخام مدارک رو ببرم برسونم به سعید بره ماشین رو ازاد کنه
-خب پس چرا بابا گوشی جواب نمیده؟
صادق که تلاش زیادی برای کنترل خودش داشت، دستی توی صورتش کشید و سعی کرد آروم باشه و گفت
-گفتم که، پلیس ماشین رو خوابونده. خب اگه تو اداره پلیس باشند که اجازه ندارند گوشی ببرند داخل. الانم بذار من برم تا دیر نشده
این رو گفت و بی توجه به التماسهای سمیه با عجله از خونه بیرون رفت.
دلشوره ی عجیبی داشتم و متوجه می شدم که حال سمیه و مرضیه هم بهتر از من نیست.
سمیه از فرط نگرانی به گریه افتاده بود و مرضیه سعی در آروم کردنش داشت.
اصلا جو مناسبی برای شیطنت های طاها نبود و ترجیح دادم برای آرامش حال سمیه، طاها رو به اتاقم ببرم و سرگرمش کنم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوسه
زمان میگذشت و هیچ خبری از هیچ کس نبود.
هوا رو به تاریکی بود که صادق دوباره به خونه برگشت.
سریع از اتاق بیرون رفتم.
چهره ی صادق به حدی خسته بود که انگار ساعتها بی وقفه کار کرده و استراحتی نکرده.
اما نه...
خوب که دقت می کردم، فقط خستگی نبود. حس غریبی توی چهره اش هویدا بود که نمیشناختمش اما عجیب من رو می ترسوند.
سمیه روبروش ایستاده بود و باز سوالاتش شروع شد
-کجایی تو اخه؟ چرا هیچ کدوم جواب تلفن نمیدید؟ نمی گید ما داریم از نگرانی دق می کنیم؟
و صادق با صدایی خسته و گرفته سوال سمیه رو با سوال جواب داد
-سعید هنوز نیومده؟
-سعید؟ نه! مگه با تو نبود؟
و باز صادق جوابی نداد و از سالن خارج شد.
کنار در توی ایوون به دیوار تکیه داد.
یه دستش روبه کمرش زده بود و با دست دیگه اش لای موهاش چنگ می زد.
نگاهش به آسمون بود و صدای سنگین نفسش به گوشم رسید.
سمیه هم مات این رفتار همسرش خواست سوالی بپرسه که صدای باز شدن در حیاط، حواسش رو از صادق پرت کرد و همراه مرضیه بیرون رفتند.
دلم گواهی بد می داد و توان پاهام رو برای بیرون رفتن گرفته بود.
پشت پنجره ایستادم و به در حیاط خیره شدم.
از همین فاصله،
توی تاریک و روشن هوای غروب،
اشفتگی چهره ی برادرم رو دیدم.
دیدم که صادق به طرفش دوید
دیدم که سعید از کنار دیوار خودش رو سُر داد و روی زمین نشست.
دیدم که هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
و دیدم لرزش شونه های مردونه اش رو !
و نفس من که بریده بریده و به زور بالا میوند!
پناه برخدا
چه عذابی بر سرمون نازل شده بود؟!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوچهار
ذهنم یکی یکی صفحات گذشته رو ورق می زد و با مرور خاطرات اون غروب غم انگیز، بی رحمانه قلبم رو به در آورده بود و کنترل صدای هق هق گریه هام دست خودم نبود.
احساس تنگی نفس می کردم
چنگی به لباس روی سینه ام زدم و صدای گریه هام رو آزاد تر کردم.
صدای باز شدن در رو شنیدم و حاج عباس که سرا سیمه وارد انباری شد.
اما حتی حضور اون پیر مرد مهربون هم نمی تونست آرومم کنه.
چشمهام چشمه ی جوشان اشک شده بود و صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده بود.
حاج عباس مستاصل و نگران نگاهم کرد و روبروم نشست
-چی شد بابا جان، چرا اینجوری بی قراری می کنی؟
هرچقدر بغضم فعال بود و پر قدرت خودنمایی می کرد، در عوض زبونم از کار افتاده بود و یارای جواب دادن نداشت.
بی شک صدای گریه هام، بیرون انباری هم شنیده می شد که امیر حسین و رفیقِ پلیسش هم خودشون رو به اینجا رسونده بودند.
محسن که انگار بیشتر از حاج عباس حساب می برد همونجا توی چهار چوب ایستاده بود و امیر حسین جلو اومد
هنوز اخم بین ابروهاش بود و لحن صداش غیط داشت
-چه خبره بابا؟ صداش تا اونطرف داره میاد. مردم میشنوند زشته.
حاجی نگاه دلسوز و نگرانش رو از من گرفت و رو پسرش با لحن گرفته و متاسفی گفت
-برو بگو نرگس بیاد
امیر حسین متعجب نگاهی به من و پدرش کرد
-نرگس واسه چی؟
حاج عباس آه عمیقی کشید و سخت از جا بلند شد
-برو بگو بیاد بابا، معطل نکن
امیر حسین بی میل و با تعلل بیرون رفت.
سر روی زانوهام گذاشتم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم تا شاید بتونم کمی صدام رو توی خودم خفه کنم.
اما هنوز دلم گریه می خواست.
گریه برای حسرت های گذشته
گریه برای اگر ها و ای کاشها...
ای کاش مامان و بابا به همراه عزیز به اون سفر نحس و شوم نمی رفتند.
اگر اون سفر نبود، الان همه چیز جور دیگه ای رقم می خورد.
-چی شده بابا؟
این صدای نگران و متعجب نرگس بود و حاج عباس پاسخش رو داد
-حال این طفلک خوب نیست، بیا بمون کنارش
-بابا...من؟
-آره بابا جان، نه می تونم بذارم بره، نه میتونم اینجا تنهاش بذارم. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو بمون کنارش، باهاش حرف بزن.
شاید با تو راحت تر حرف بزنه.
نرگس چشمی گفت و چند لحطه بعد متوجه بشته شدن در انباری شدم.
اما در فقط بسته شد و قفل نشد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#نهصدوبیستوچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم
نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم
عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد.
ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم
که این پرش لازم بود
فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه
اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد
و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد.
هدفم احساسی کردن رمان نیست
باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم.
ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه.
خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
#نویسنده
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوپنج
گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره.
چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم.
رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران.
با تعلل لب باز کرد و گفت
-اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها.
در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم.
چهره اش حالت التماس به خودش گرفت
-پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟
بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم.
لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت
-راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد.
فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه!
هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟
اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت.
سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت
-ولی یه چیزی رو خوب می دونم.
اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه.
بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه.
یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین.
حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
- اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات.
حالا حرف اونا رو هم قبول نداره.
لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم
-من دزد نیستم....
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد
-من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم. حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره.
چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره.
با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد.
سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت
-خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد.
مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوشش
لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم
-کی بوده که من رو میشناخته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمی دونم، نفهمیدم
یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم.
من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد.
نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟
که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده.
نگران رو به نرگس گفتم
-نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟
وای اگه بابام بدونه
اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد...
-صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟
خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم.
کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم
-نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم.
گوشیم رو سمتش گرفتم
-الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند.
درمونده نگاهم کرد و گفت
-من چکار می تونم برات بکنم اخه؟
تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی
-چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.اصلا اون کوله مال من نیست.
هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت
-نرگس؟
-بله داداش؟
نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد.
و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم.
نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت
-حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره
نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد
-باشه، الان میرم
امیر حسین بیرون رفت.
از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم.
نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد.
هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه.
بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم.
چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم.
-میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم.
انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد.
دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد
-نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه.
اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته
لبخند کمرنگی زد و گفت.
-میرمدوباره بر می گردم پیشت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوهفت
نرگس بیرون رفت و صدای صحبتش با برادرش رو از پشت دری که بسته شده بود می شنیدم.
دوباره تنها شدم و بعد از حال خراب و گریه هایی که داشتم، دوباره اون سردرد لعنتی داشت علایمش رو نشون میداد.
و من توی این برزخ هیچ راهی برای آروم کردنش نداشتم.
زمان میگذشت و از نرگس هم دیگه خبری نبود.
تحمل سر دردم هر لحظه سخت تر می شد و نیاز مبرم به داروهام داشتم.
چشم هام رو بستم و روی زمین دراز کشبدم و سعی کردم بخوابم تا شاید افاقه کنه، اما مگه میشد با این درد خوابید؟
کلافه از جام بلند شدم.
هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم و چند بار دور انباری قدم زدم.
درد داشت رمقم رو می کشید و انگار توی تمام تنم پخش شده بود.
بیحال کنار دیوار نشستم و نمی دونستم چکار کنم.
دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و با بی حون و بیحال، چند ضربه به در زدم تا شاید کسی به دادم برسه.
اما هیچ کس نبود.
پر از بغض بودم از این همه غربت و تنهایی.
ولی جون گریه کردن هم نداشتم.
باید کاری می کردم.
من تحمل این درد رو نداشتم.
اینبار محکم تر به در کوبیدم و با ناله صدا زدم
-نرگس... حاج آقا؟
اما انگار کسی صدام رو نمی شنید.
چند ضربه ی دیگه زدم و نا امید از در فاصله گرفتم.
باز از شدت درد، حالت تهوع گرفته بودم و بیحال گوشه ای نشستم.
چند دقیقه گذشت که صدای مردونه ی اشنایی از پشت در توجهم رو جلب کرد
-شما برید همون پرچمها رو بزنید من بقیه اش رو میارم
و صدای نا آشنایی که گفت
-اخه اون قسمت باید کتیبه بزنیم، همه کتیبه ها تو انباریه
-خیلی خب، گفتم که شما برید من کتیبه ها رو میارم تو مسجد. هر کدوم رو خواستید استفاده کنید.
و بعد از سکوت چند لحظه ای، با شنیدن صدای باز شدن در، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم.
ساعتها بود که چیزی نخورده بودم و بعد از اون همه استرس و دلهره و با این سر درد، خیلی بیحال شده بودم.
در باز شد و امیر حسین یا اللهی گفت.
در رو کامل باز کرد و سر به زیر وارد شد.
نگاه گذرا اما طلبکاری به من کرد و راهش رو سمت قفسه های روبروی من گرفت و پرچمهای هر قفسه رو جابجا می کرد.
با فکری که به ذهنم خطور کرد، نگاهم سمت در کشیده شد.
امیر حسین با فاصله ی نسبتا زیادی پشت به در ایستاده بود و در باز بود.
شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوهشت
دست به لبه ی یکی از قفسه ها گرفتم و با همه ی درد و بیحالیم از جام بلند شدم.
اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، انگار دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه ی عجیبی گرفتم.
نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلویی خوردم و با دیگ و دیگچه هایی که روی هم چیده شده بود بر خورد کردم و یک ان صدای مهیب ریزش اون ظرفهای بزرگ کل فضا رو پر کرد.
من هم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم.
به سختی سعی در بلند شدن داشتم و چشم باز کردم که امیر حسین رو ترسیده و متعجب بالای سرم دیدم.
نگاه مبهوتش بین من و ظرفهای پخش زمین شده بجابجا شد و دستپاچه گفت
-چی شد؟ خوبید؟
جون حرف زدن نداشتم. همونجا نشستم و پلکهام رو بستم و دست روی سرم گذاشتم.
احساس می کردم چیزی به کاسه ی سرم فشار میاره و سعی در سوراخ کردن یه تقطه از سرم رو داره
امیر حسین که مونده بود چکار باید بکنه، کمی این پا اون پا کرد و سمت در رفت.
هنوز از انباری خاج نشده بود که چند نفر سراسیمه داخل دویدند.
و قطعا صدای افتادن دیگهای مسی اونها رو به اینجا کشونده بود.
اما انگار غریبه نبودند و این رو ازصداهای آشنایی که از امیر حسین جویای ماجرا شده بودند فهمیدم.
اولین سوال رو محسن پرسید اما جوابی نگرفت
-چی شد امیر؟
حاج عباس نگران به من نزدیک می شد و پرسید
-امیر چه خبر شده؟ صدای چی بود بابا؟
و امیرحسین که هنوز دستپاچه بود پاسخش رو داد
-نمی دونم بابا، این خانم انگار حالش خوب نیس.
حاجی روبروم نشست و متوجه نگرانی نگاهش شدم.
کمی صداش رو بالا برد
-ببین نرگس کجاست، بگو بیاد ببینم
-جونم بابا من اینجام
و به سمت من و پدرش دوید.
حاج عباس نگاهش کرد و گفت
-کمکش کن بیارش بیرون، حالش خوب نیست رنگ به صورت نداره
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستونه
-بهتر نشدی؟
با صدای نگران نرگس، ساعد دستم رو از روی چشمهام برداشتم و پلکهای سنگینم رو باز کردم.
نا امید و دردمند نگاهش کردم و سری به علامت نه، تکون دادم.
-یعنی مسکنی که بهت دادم هم اثر نکرد؟
با صدای گرفته ای لب زدم
-خیلی وقته دیگه این قرصها تاثیری روی درد من نداره، شاید اگه داروهام همراهم بود بهتر می شدم
-داروی خاصی می خوری؟
-اره، یه سری مسکن و تقویتیه
انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود.
از جا بلند شد و از روی میز گوشه ی اتاقش خودکار و کاغذی آورد
-اسم داروهات رو بنویس بدم به بابا
دوست نداشتم پیر مرد بیشتر از این بخاطر من تو درد سر بیوفته و از نوشتن امتناع کردم.
-نه نیاز نیست، بهتر میشم
کلافه سری تکون داد و گفت
-کو که بهتر شدی؟
بابا گفت بریم درمانگاه که قبول نکردی. حداقل داروهات رو که باید بخوری.
خجالت زده سر به زیر انداختم
-آخه، اینجوری...
صدای تقه هایی که به در خورد حرفم رو قطع کرد.
پدر نرگس پشت در بود.
-نرگس جان
-بله بابا
نرگس سمت در رفت و با پدرش مشغول صحبت شد
-حالش چطوره؟ بهتره؟
-نه، میگه این قرصها فایده نداره باید داروهای خودش رو بخوره.
-خب ببین داروهاش چیه بگم امیر بره بخره
نرگس نیم نگاهی به من کرد که سر جام نشسته بودم. در رو کامل باز کرد و گفت
-بهش میگم بنویسه میگه لازم نیست
حاج عباس یکی دو قدم وارد اتاق شد و نگرانی رو هنوز توی چشمهاش می شد دید
-کاری که نرگس میگه رو انجام بده و اسم داروهات رو بنویس بابا جان، تا کی می خوای دردش رو تحمل کنی، داری از حال میری.
و نرگس بی معطلی خودکار رو دستم داد و به ناچار نوشتم.
*********
چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی اتاق نرگس دیدم.
بعد از تحمل درد و اون همه تنش و خستگی بالاخره با دوتا قرصی که با هم خوردم خوابم برده بود و حالا درد سرم سبک شده بود.
کمی به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.
پشت پنجره رفتم، هوا تاریک شده بود و صدای بلند گو از حسینیه ی کنار خونه ی حاجی به گوشم می رسید.
نوای روضه و مداحی، تلاطم عجیبی توی وجودم انداخت و باز راه رو برای بردن افکارم به گذشته و مرور خاطرات باز می کرد.
کلافه و عصبی پرده رو اتداختم و از پنجره فاصله گرفتم.
اما هنوز صدا های بیرون رو می شنیدم.
ولی من تمایلی به شنیدنش نداشتم.
دوباره کشمکش سختی درونم بپا شده بود.
دلِ گرفته ام با سوز صدای مداح هوای گریه داشت و اما من نمی خواستم خودم رو در معرض اون هوا قرار بدم.
و مدام با خودم تکرار می کردم
من هیچ اعتقادی به این مراسم ندارم
اینها فقط خرافاته و حرفهایی که بزرگترها توی گوش ما خوندند.
نه امام حسینی هست و نه لطف و نه کرامتی!
من نمی خوام اینجا بمونم!!!!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#نهصدوبیستونه -به
هزار مرتبه گر سر بُرَند از بدنم
خدا نیاورد آن دم کـه از تـو دل بکَنم💔😢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسی
کلافه توی اتاق کمی قدم زدم.
کف دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم صداهایی که تلاطم درونم رو بیشتر می کرد
اما فایده ای نداشت
دیگه تحمل موندن نداشتم.
شالم رو روی سرم انداختم و از دری که سمت ایوون باز می شد، آروم و پاورچین بیرون رفتم.
با احتیاط نگاهی توی حیاط نیمه روشن کردم و پله ها رو طی کردم و سمت در حیاط رفتم.
در رو باز کردم اما تا خواستم پام رو بیرون بذارم چند تا مرد رو دیدم که کمی اونطرف تر سینی به دست می چرخیدند و با چایی از رانندگان رهگذر پذیرایی می کردند.
کمی بین اون جمعیت چشم چرخوندم و با نگاه امیر حسین که چند متر جلو تر با چند نفر دیگه صحبت می کرد، روبرو شدم و تمام جراتم برای رفتن رو از دست دادم.
عقب گرد کردم و یکی دو قدم داخل حیاط برگشتم.
دیدم که امیر حسین چیزی به اطرافیانش گفت و سمت خونه اومد
کمی از در فاصله گرفتم و چند ثانیه بعد، با فشار دست امیر حسین کامل باز شد.
بین چهار چوب در ایستاد
یه پاش روی پله ی حیاط و یه پاش اون طرف در بود.
منتظر برخورد تند و عصبیش بودم و خیره به صورتش، آب دهانم رو قورت دادم.
نگاهی سمت خونه کرد و بر خلاف تصور من، اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود.
فقط اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی پرسید
-چیزی شده؟ جایی می خواستین برین؟
انتظار این رفتارش رو نداشتم و بدتر هول شدم
-نه...نه...همینجوری...تنها بودم...اومدم بیرون ببینم چه خبره
نگاه سوالیش رو دوباره سمت خونه چرخوند و گفت
-پس نرگس کجاست؟
-نرگس؟ ... نمی دونم... من بیدار شدم کسی نبود...
-امیر حسین جان داداش ظرفهای یکبار مصرف رو ببرم تو انباری؟
صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد. دستی بلند کرد و گفت
-صبر کن آقا صدرا، الان میام
دوباره نگاهش رو به من داد و گفت
-بمونید الان نرگس رو پیدا میکنم میفرستم خونه
این رو گفت و تا خواست پاش رو از پله بالا بذاره، قدمی جلو رفتم.
شاید الان که عصبانی نیست فرصت خوبی باشه.
-آقا!
دوباره برگشت و لحظه ای نگاهم کرد و با همون اخم کمرنگش نگاهش رو به پایین دوخت
-بله؟
کمی دستهام رو به هم مالیدم و ملتمس گفتم
-باور کنید... من...من کار خلافی نکردم...من دزد نیستم...الان...الان خونواده ام نگرانم شدند... خواهش می کنم بذارید من برم
قبل از اینکه جوابی بده، دست زیر شالم بردم و گردنبندی که حاج عباس پس داده بود رو دوباره درآوردم و رو به امیر حسین گرفتم.
و با التماس بیشتری گفتم
-من نمی دونم اون پولها چقدر بوده و چقدر ازش کم شده.
ولی این رو بهتون میدم شاید جبران بشه.
فقط بذارید من برم
خواهش می کنم آقا!
نگاه متعجب امیر حسین چند لحظه روی گردنبندم قفل شد و کلافه چشم بست و نگاهش رو گرفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖