eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لباسهای خودم و زندایی رو از روی بند جمع کردم و تا زدم. نرگس جلوی در سالن با خانمهای صاحبخونه مشغول صحبت بود. جلو رفتم و کنارشون ایستادم. از حرفهاشون چیزی نمی فهمیدم ولی نرگس خوب متوجه می شد و مثل خودشون با لبخند و روی گشاده پاسخشون رو می داد. صحبتهاشون تموم شد و از هم خدا حافظی کردیم. با نرگس همقدم شدم و پرسیدم -چی می گفتید با هم؟ لبخندی زد و نگاهم کرد -هیچی، بنده خداها اصرار داشتند بمونیم صبحونه بخوریم می خواستن سفره پهن کنن. منم تشکر کردم و گفتم از موکب سر کوچه صبحونه آوردن برامون. -نرگس اینا همیشه اینجوری در خونه شون بازه؟ نرگس خنده ای کرد و گفت -آره، بهت گفته بودم که. تا وقتی زائرا باشند در این خونه ها هم بازه، اصلا بعضیشون میاند سر راه به زور زائر میبرن خونه شون. -خب آخه فکرشو بکن، هر روز این همه آدم اینجا رفت و آمد می کنند. هر وعده اون همه غذا و میوه و پذیرایی . چجوری از پسش برمیاند؟ لبخندی زد و گفت -واقعا ما از حساب کتاب این چیزا سر در نمیاریم، هیچ کس سر در نمیاره. وگرنه اگه با عقل ما باشه، اصلا هیچیش با هم جور در نمیاد. ولی انگار یه دست دیگه ای پشت ماجراست که اینقدر بی حساب کتاب برکت داده به خونه ها و سفره های اینا. حق با نرگس بود، اصلا همه چیز این سفر قاعده و قانون خاص خودش رو داشت که با قواعد دنیایی ما قابل محاسبه نبود! از در که بیرون زدیم، امیر حسین به طرفمون اومد و رو به نرگس گفت -کجایید شما؟ همه منتظرند -رفتیم وسایلمون رو بیاریم. -الان آماده اید دیگه؟ -آره بریم نگاهی به اطراف کردم و گفتم -زندایی کجاست؟ -مگه با شما نبود؟ نیم نگاهی به نرگس کردم و در جواب امیر حسین گفتم -همین جا نشسته بود، گفت برم لباسهاش رو بیارم. امیر حسین نگاهی سمت همسفرهامون که اون طرف جمع بودند کرد -اونجا هم نیست که، مطمئنید نیومده داخل خونه؟ -نه، ما الان تو خونه بودیم اونجا نبود. -پس حتما همین دور و براست، شاید با ماهان رفته اون موکب سر کوچه چایی بخورند. شما برید پیش بقیه من برم ببینم پیداشون می کنم؟ امیر حسین رفت و نگاه من هم پشت سرش کشیده شد. دلشوره ی عجیبی سراغم اومد، زن دایی به تنهایی نمی تونست جایی بره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم طاقت نیورد و من هم سمت موکب راه افتادم -تو کجا میری، صبر کن الان داداشم میاد درمونده گفتم -دلم شور میزنه نرگس، برم ببینم زندایی کجا رفته گفتم و به راهم ادامه دادم. هنوز سر کوچه نرسیده بودم که امیر حسین رو دیدم که داشت برمی گشت -اونجا که نبود، همون اطراف نیست؟ با نگرانی چرخیدم و اطراف چادر رو نگاهی انداختم -نه اونجا که نیست، شما ماهان رو ندیدید؟ همینجور که با قدمهای بلند سمت چادر می رفت گفت -دیدم داشت صبحونه می خورد، ولی الان نیستش -یعنی تو چادرم نیست؟ -الان می بینم بقیه راه رو دوید و خودش رو به چادر رسوند. چیزی نگذشت که بیرون اومد و گفت -ماهان هم نیست -امیر حسین، چرا نمیاید بابا؟ مردم معطلند امیر حسین رو به پدرش کرد -شما ماهان رو ندیدید؟ حاجی بی خبر از همه جا گفت -ماهان؟ نه. همین دور و بر بود -آره منم دیدمش ولی الان نیستش، مادرشم نیست -یعنی چی مادرش نیست؟ نگران نگاهم رو به حاج عباس دادم -زندایی همینجا نشسته بود، من و نرگس رفتیم وسایلمون رو بیاریم وقتی برگشتم دیدم نیستش. -اخه اون بنده خدا که جایی نمی تونه بره، یعنی با ماهان رفته؟ -آخه کجا رفته بابا؟ اونم جایی رو بلد نیست. -حاجی، ظهر شد راه نمیوفتیم؟ حاج عباس نگاهش رو به مردی که همسفرمون بود ، داد و گفت -یه چند دقیقه صبر کنید می ریم، دوتا همسفرامون نیستند. -کدوم همسفرا؟ همه که هستند حاجی! امیر حسین قدمی جلو رفت و گفت -ماهان رو که میشناسی، نیستش. شما این اطراف ندیدیش؟ -ماهان؟ همین پسر جوونه که با مادرش اومده؟ -آره، دیدیشون -اونا که رفتند، چند دقیقه ای میشه. امیر حسین نگاه متعجبی به پدرش کرد و رو به مرد گفت -رفتند؟ کجا رفتند؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -والا نمی دونم، اون سه نفر رو یادته که کنارش نشسته بودند؟ -آره، خب؟ -همین چند دقیقه پیش با اونا رفت. مادرشم برد. امیر حسین کلافه گفت -آخه چرا با اونا رفت؟ اصلا اونا که همراه ما نبودند. -چی بگم والا، من وقتی رسیدم خیلی دور شده بودند. گفتم حتما حاجی در جریانه. -با کی رفته امیر حسین؟ امیر حسین نگاهش رو به پدرش داد -نمی دونم، چندتا مسافر تو جادر کنار ما بودند، می دیدم که ماهان می ره طرفشون ولی فکر نمی کردم لخواد اینجوری بیخبر باهاشون بره. -باید بریم دنبالشون بابا جان، آخه آذر خانم با اون وضعیتش که نمی تونه تنهایی جایی بره، نیاز به کمک داره امیر حسین کلافه و سرگردون گفت -آخه کجا برم دنبالشون؟ معلوم نیست کجا رفتند. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.‌ خیلی نگران زندایی بودم. اگه بین راه حالش بد بشه کی می تونه کمکش کنه؟ -امیر حسین، می خوای چکار کنی بابا؟ -باور کنید نمی دونم، خدا کنه رفته باشند سمت نجف.‌حداقل شاید بتونیم تو مسیر پیدا شون کنیم. امیر حسین مدام به اطراف قدم میزد و نگاهش به دور برش بود به امید اینکه ماهان رو ببینه. -حاجی، حالا اون جوونها هم همراهش بودند. تنها که نبود.‌ به ظاهر بچه های خوبی بودند. از وقتی اومدیم اونا خیلی هوای ماهان رو داشتتد.‌با اینکه اول باهاشون بد رفتاری کرد ولی بعدش با هم خوب بودند. خودم دیدم پسره یکی دوبار رفت براش غذا آورد. با این حرف آقا مصطفی ناگهان چیزی یادم اومد و رو به امیر حسبن کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -من فکر کنم بدونم کجا رفتند امیر حسین متعحب نگاهم کرد -شما می دونید؟ کجان؟ -دیشب متوجه شدم که ماهان داشت با یکی از همون آقایون صحبت می کرد. می پرسید از کجا قراره برند؟ من دقیق متوجه نشدم کجا میرن فقط،شنیدم اون آقا گفت از نجف نمی رن، قراره از یه جاده دیگه برندو سه چهار روز پیاده روی می کنند. -یه جاده دیگه؟ نگفتند از کدوم طرف؟ -والا من که جایی رو نمی شناسم، ولی انگار می گفت یه جاده ی روستاییه. می گفت خیلی با صفاست. ماهان هم انگار دوست نداشت تو چادر بخوابه، اون آقا بهش گفت تو اون جاده زیاد موکب و چادر نیست و اهالی اونجا، زائرا رو میبرند تو خونه هاشون. تعجب امیر حسین بیشتر شد و یکی دو قدم به من نزدیک شد -گفت جاده ی روستایی؟ شما مطمئنید همین رو گفت؟ -بله، تا جایی که یادمه همین رو گفت امیر حسین لحظه ای چشم بست و با دست ضربه ی آرومی به پیشوتیش زد -ای وای -چی شد بابا جان؟ فهمیدی کجا رفتتد امیر حسین نگاهش رو به پدرش داد و کلافه گفت -اینجوری که ثمین خانم میگن، رفتند سمت روستا، از جاده کنار شط می رند -بله خودشه، گفت از کنار شط میریم امیر حسین سری تکون داد و گفت -بفرمایید، پسره مادرش و با اون وضع برده از راه شط برند. مسافت زیادی از اون جاده خاکیه، درسته با صفاست ولی یکی مثل آذر خانم خیلی اذیت میشند. این پسر اصلا به هیچی فکر نکرده و راه افتاده - شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
♨️ آینده بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟ مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید. اشک چشمهام و سایه‌ی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟ به کوچه‌ی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد. — اولین در سمت... بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت. — ثمین...تویی؟ باور نمی‌کردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچ‌اِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینه‌ی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت ۲۰۵.mp3
15.4M
📌 📒با موضوع: 📆۶ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -خب شما میگید من چکار کنم؟ الان صدای بقیه هم در میاد، جواب اونا رو چی بدیم؟ حاج عباس کمی فکر و گفت -تو برو دنبالشون، برو سمت همون مسیر شط حتما پیداشون می کتی.‌ اونجا خیلی خلوت تر از جاده ی نجفه. منم ماشین میگیرم میرم نجف، اونجا حداقل مردم می تونند برن زیارت. همونجا میمونیم تا برگردید، خوبه؟ امیر حسین هم به حرفهای پدرش فکر کرد و گفت -فکر بدی نیست، فقط شما دست تنها اذیت نمیشید؟ -نه بابا، تو برو بلکه بهشون برسی. امیر حسین کوله پشتیش رو روی شونه اش انداخت و گفت -پس من میرم، سیم کارت خودم و شما رو رو عوض کردم کاری داشتید زنگ بزتید. -باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت امیر حسین خداحافظی کرد و خواست راه بیوفته ولی من طاقت موندن نداشتم و گفت -منم باهاتون میام با تعجب گفت -شما کجا بیای؟ نمیشه که -تو بیا با ما بریم، امیر حسین پیداشون کنه برمی گردند پیش ما نگران و آشفته حال نگاهم بین پدر و پسر جابجا شد -خواهش می کنم اجازه بدید منم بیام، اگه یوقت زندایی حالش بد بشه من باید باشم کمکش کنم. شما که تنها نمی تونید. -حاج عباس فکری کرد و گفت -درست می گه امیرجان، بذار ثمین و نرگس هم همراهت بیاند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۰۷_۲۰۶.mp3
15.31M
📌 📒با موضوع: و 📆۷ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگران و آشفته حال نگاهم بین پدر و پسر جابجا شد -خواهش می کنم اجازه بدید منم بیام، اگه یوقت زندایی حالش بد بشه من باید باشم کمکش کنم. شما که تنها نمی تونید. -حاج عباس فکری کرد و گفت -درست می گه امیرجان، بذار ثمین و نرگس هم همراهت بیاند. امیر حسین کلافه تر از قبل نفسش رو سنگین بیرون داد و باز چنگی لای موهاش زد و نگاهش رو به اطراف چرخوند. -کو نرگس؟ بگید بیاد بریم. بی معطلی سمت خانمهای همسفرمون رفتم. اون طرف کوچه دور هم جمع بودند و آماده ی رفتن. -سلام، خانما شما نرگس رو ندیدید؟ نگاه چند نفرشون سمت من چرخید و یکی جواب داد -نرگس دختر حاج آقا؟ -بله -چرا الان اینجا بود، یکی از خانمها از دیشب حالت تهوع داشت با هم رفتند درمانگاه. گفت به حاجی بگیم یکم صبر کنند تا برگردند. نا امید نگاهی به اطراف انداختم و تشکری کردم و سمت حاج عباس و پسرش رفتم -پس نرگس کو؟ -انگار با یکی از خانمها رفته درمانگاه، گفته بمونید تا برگرده امیر حسین شاکی گفت -ای بابا، درمانگاه برای چی؟ -انگار یکی از خانمها نا خوش احوال بوده، از دیشب حالت تهوع داشته. -عیب نداره، حتما مجبور شده که رفته دیگه. برو ببین این اطراف درمانگاه کجاست پیداشون کن. امیر حسین رو پدرش گفت -موکب درمانگاه سه تا کوچه بالاتره، خودم دیروز ادرسشو دادم به نرگس گفتم اگه لازم شد بدونه کجاست. -خب دیگه، پس برو دنبالش -بابا، میگم سه تا کوچه بالا تره. من بخوام برم دنبال نرگس و برگردم تا ظهرم به ماهان نمی رسم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج عباس درمونده نگاهش کرد -پس چکار کنیم؟ -هیچی دیگه، من میرم بلکه بتونم تو مسیر پیداشون کنم. مصرانه گفتم -من باهاتون میام امیر حسین که از دست ماهان کفری بود و داشت عصبی می شد، با اخم نگاهم کرد اما من اجازه ی اعتراض بهش ندادم. بی اختیار اشکم سرازیر شد و گفتم -زنداییم حالش خوب نیست، من مجبورش کردم این سفر رو همراهمون بیاد. بهش قول دادم که مراقبش هستم‌.‌الان انتظار نداشته باشید با خیال راحت بذارم برم و منتظر بمونم تا ببینم شما کی پیداشون می کنید و بر می گردید. من همین الانم دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه. امیر حسین بدون اینکه نظرش عوض بشه، نگاهی به پدرش کرد و کوله پشتیش رو روی دوشش انداخت و با لحن غیظ داری گفت -من رفتم بابا، خداحافظ و منتظر جواب پدرش نموند. -حاج آقا تو رو خدا بذارید منم برم حاجی نگاه دلسوزش رو به من داد -می دونم نگرانی، ولی فعلا چاره ای جز صبر نداریم.‌ باید منتظر تماس امیر حسین باشیم ان شاالله که زودتر پیداشون کنه. ولی مگه با این حرفها دل من آروم می گرفت؟ از شدت نگرانی، اختیار اشکهام دست خودم نبود. بی صدا اشک می ریختم و چند قدم از حاج عباس دور شدم. حالا همه منتظر نرگس و خانم همراهش بودند تا سمت نجف راه بیوفتیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫