eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم طاقت نیورد و من هم سمت موکب راه افتادم -تو کجا میری، صبر کن الان داداشم میاد درمونده گفتم -دلم شور میزنه نرگس، برم ببینم زندایی کجا رفته گفتم و به راهم ادامه دادم. هنوز سر کوچه نرسیده بودم که امیر حسین رو دیدم که داشت برمی گشت -اونجا که نبود، همون اطراف نیست؟ با نگرانی چرخیدم و اطراف چادر رو نگاهی انداختم -نه اونجا که نیست، شما ماهان رو ندیدید؟ همینجور که با قدمهای بلند سمت چادر می رفت گفت -دیدم داشت صبحونه می خورد، ولی الان نیستش -یعنی تو چادرم نیست؟ -الان می بینم بقیه راه رو دوید و خودش رو به چادر رسوند. چیزی نگذشت که بیرون اومد و گفت -ماهان هم نیست -امیر حسین، چرا نمیاید بابا؟ مردم معطلند امیر حسین رو به پدرش کرد -شما ماهان رو ندیدید؟ حاجی بی خبر از همه جا گفت -ماهان؟ نه. همین دور و بر بود -آره منم دیدمش ولی الان نیستش، مادرشم نیست -یعنی چی مادرش نیست؟ نگران نگاهم رو به حاج عباس دادم -زندایی همینجا نشسته بود، من و نرگس رفتیم وسایلمون رو بیاریم وقتی برگشتم دیدم نیستش. -اخه اون بنده خدا که جایی نمی تونه بره، یعنی با ماهان رفته؟ -آخه کجا رفته بابا؟ اونم جایی رو بلد نیست. -حاجی، ظهر شد راه نمیوفتیم؟ حاج عباس نگاهش رو به مردی که همسفرمون بود ، داد و گفت -یه چند دقیقه صبر کنید می ریم، دوتا همسفرامون نیستند. -کدوم همسفرا؟ همه که هستند حاجی! امیر حسین قدمی جلو رفت و گفت -ماهان رو که میشناسی، نیستش. شما این اطراف ندیدیش؟ -ماهان؟ همین پسر جوونه که با مادرش اومده؟ -آره، دیدیشون -اونا که رفتند، چند دقیقه ای میشه. امیر حسین نگاه متعجبی به پدرش کرد و رو به مرد گفت -رفتند؟ کجا رفتند؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫