💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوسیوچهار
دلم طاقت نیورد و من هم سمت موکب راه افتادم
-تو کجا میری، صبر کن الان داداشم میاد
درمونده گفتم
-دلم شور میزنه نرگس، برم ببینم زندایی کجا رفته
گفتم و به راهم ادامه دادم.
هنوز سر کوچه نرسیده بودم که امیر حسین رو دیدم که داشت برمی گشت
-اونجا که نبود، همون اطراف نیست؟
با نگرانی چرخیدم و اطراف چادر رو نگاهی انداختم
-نه اونجا که نیست، شما ماهان رو ندیدید؟
همینجور که با قدمهای بلند سمت چادر می رفت گفت
-دیدم داشت صبحونه می خورد، ولی الان نیستش
-یعنی تو چادرم نیست؟
-الان می بینم
بقیه راه رو دوید و خودش رو به چادر رسوند.
چیزی نگذشت که بیرون اومد و گفت
-ماهان هم نیست
-امیر حسین، چرا نمیاید بابا؟ مردم معطلند
امیر حسین رو به پدرش کرد
-شما ماهان رو ندیدید؟
حاجی بی خبر از همه جا گفت
-ماهان؟ نه. همین دور و بر بود
-آره منم دیدمش ولی الان نیستش، مادرشم نیست
-یعنی چی مادرش نیست؟
نگران نگاهم رو به حاج
عباس دادم
-زندایی همینجا نشسته بود، من و نرگس رفتیم وسایلمون رو بیاریم وقتی برگشتم دیدم نیستش.
-اخه اون بنده خدا که جایی نمی تونه بره، یعنی با ماهان رفته؟
-آخه کجا رفته بابا؟ اونم جایی رو بلد نیست.
-حاجی، ظهر شد راه نمیوفتیم؟
حاج عباس نگاهش رو به مردی که همسفرمون بود ، داد و گفت
-یه چند دقیقه صبر کنید می ریم، دوتا همسفرامون نیستند.
-کدوم همسفرا؟ همه که هستند حاجی!
امیر حسین قدمی جلو رفت و گفت
-ماهان رو که میشناسی، نیستش. شما این اطراف ندیدیش؟
-ماهان؟ همین پسر جوونه که با مادرش اومده؟
-آره، دیدیشون
-اونا که رفتند، چند دقیقه ای میشه.
امیر حسین نگاه متعجبی به پدرش کرد و رو به مرد گفت
-رفتند؟ کجا رفتند؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫