eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
530 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزانی که پیام دادید ختم بزاریم هر تعداد و که میتونید بخونید از طرف شهدای خدمت نذر کنید اول به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج و بعد پیروزی جهبه انقلاب و انتخاب اصلحمون https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر انقلاب اسلامی: شنیدم شوق مردم بیشتر از قبل است اگر این‌جور باشد خرسندکننده است/ در این مرحله همت مردم باید بیشتر باشد/ خداوند ان‌شاءالله ملت را موفق و کشور را آباد کند ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از  حضرت مادر
🇮🇷حاج‌حسین‌یکتا: هر جا توسل به حضرت فاطمه شد پیروز شدیم امشب شب قدر انقلاب اسلامی است!! «یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى ۱۱۰مرتبه تعداد میفرستید @Karbala15
سلام
در چه حالید این وقت شب؟
میدونم حال خیلی هاتون رو
میفهمم
ولی قرار نیست نا امید بشی و بشینی مهیا شو برای محرم ارباب کم نذاری تو میدون انتخابات وظیفه ت رو انجام دادی؟ دمت گرم قبول باشه از محرم امام حسین غافل نشی!
حواست باشه چی میگی ها همه زحمات چند روزه ات رو به باد ندی! اگه من و تو نگران آینده ی مملکتیم رهبر عزیزمون همیشه و هر لحظه بیشتر از ماها نگران بوده. پس فقط حواست باشه ببین تو این موقعیت رهبرمون چکار میکن؟ خدایی نکرده حرف نا مربوط از دهانمون خارج نشه🙊 ما هر کاری کردیم، به اطاعت از امر آقا جانمون کردیم.
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -دیگه به بهونه ی مامان من چه کارها می کنی ؟ من که نیستم ببینم، ولی تو که این همه ادعا داری چرا چپ و راست دنبالتند؟ دیگه تحمل رفتارش رو نداشتم. باید در برابر این اراجیفی که بافته بود از خودم دفاع می کردم. بدون اینکه نگاه ازش بگیرم، از پشت میز بیرون اومدم. من ساده فکر می کردم ماهان در برابر اون مزاحم خیابونی و نیما کمکم کرده! لب باز کردم که حرفی بزنم، اما قبل از زبانم، بغضم فعال شد و چشمهام رو پر اب کرد و صدام رو به لرزه انداخت و با حرص لب زدم -خوب هر چی دلتون خواست گفتید...خوب به خودتون اجازه می دید به بقیه توهین کنید و تهمت بزنید بدون اینکه توضیحی بخواید. با اخم نگاهم می کرد و من هم مصمم بودم برای گفتن حرفهام -من اگه اون دختری که شما میگید بودم، این همه مدت از ترس مزاحمتهای اون نیمای عوضی اینجا نمی موندم و اینجوری موش و گربه بازی در نمیاوردم. اون شبی که اون مردک مزاحمم شد من بخاطر داروهای زندایی می خواستم برم داروخونه. وگرنه من اون وقت شب تو خیابونهای این شهر غریب و بی در پیکر کاری نداشتم. می گفتم و حرصم رو خالی می کردم می گفتم و اشکهام پشت سر هم سرازیر می شدند. پوزخندی زدم و گفتم -من ساده رو بگو که فکر می کردم تو این شهر غریب، یه آشنا پیدا شده که جلوی اون مزاحم و اون نیمای حیوون صفت وایساده که به من کمک کرده باشه. نگو داشتید از من گَزگ می گرفتید برا یه همچین وقتی که سرکوفت بزنید و هرچی از دهنتون در میاد به من بگید. نگاه اخم دار ماهان هنوز به من بود و من با حرص کیسه ی دارو ها رو از روی میز کشیدم و برداشتم و جلوش گرفتم -امیر حسین هم امشب اومده بود اینا رو بده و بره وگرنه با من کاری نداشت. اینا داروهای زنداییه. همونایی که می گفتید کل تهران رو زیر پا گذاشتید و پیدا نشد! من به نرگس گفته بودم دنبال این داروهام، گفت دوست برادرش توی داروخونه کار می کنه و اینا رو پیدا کرد. با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم -اشتباه نکن پسر دایی، من از اون دخترایی که شما میشناسی نیستم. اگه هم این مدت اینجا بودم فقط و فقط بخاطر زندایی بود که با وجود شوهر و سه تا بچه خیلی تنها بود. الانم که حالش بهتر شده دیگه کاری اینجا ندارم، خیلی وقته می خوام برگردم ولی از ترس نیما جرات رفتن نداشتم. اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم اشتباه کردم، باید زودتر از اینا می رفتم تا یکی مثل شما به خودش اجازه نده من رو با دخترای هرزه و خیابونی یکی کنه. کیسه ی داروها رو محکم روی میز کوبیدم و از کنار ماهان رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. وارد اتاق شدم، گوشیم رو برداشتم و اولین کاری که کردم، شماره ی آژانس رو گرفتم و خواستم یه ماشین بفرستند. دیگه اینجا جای موندن نبود، کوله پشتیم رو برداشتم تمام لباسها و وسایلم روجمع کردم. با چشمهای اشکبار جلوی آینه ایستادم مانتو و مقعنه ام رو پوشیدم و چادر مشکیم رو روی سرم انداختم. کوله ام رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. با حرص و گریه توی سالن دوری زدم، شارژر و وسایل دیگه ای که داشتم رو توی کوله ام ریختم ماهان مات و مبهوت توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود و فقط نگاهم می کرد. زیپ کوله ام رو کشیدم و سمت در سالن رفتم که صدای مضطرب و نگران زینت رو پشت سرم شنیدم. -ثمین خانم، قربونت برم وایسا. تنهایی کجا میری این وقت شب؟ جوابش رو ندادم و از سالن بیرون زدم. دستم رو گرفت و من رو به طرف خودش چرخوند -الهی فدات بشم، صبر کن عزیزم. آخه کجا داری میری؟ خانم بیدار بشن ببینن نیستی چی بگم بهشون. بیا...بیا بشین...الان عصبانی هستی میری... نیم نگاهی به ماهان کردم که دیگه اثری از عصبانیت توی صورتش نبود و رنگ نگاهش تغییر کرده بود. چند قدم از در اشپزخونه فاصله گرفت و آروم جلو اومد. دوباره نگاهم رو به زینت دادم و با گریه گفتم -موندن من دیگه به صلاح نیست، تا حالا هم بخاطر زندایی موندم. بارش اشکهام شدت بیشتری گرفت و با بغض بیشتری گفتم -تو رو خدا حواست به زندایی باشه، تنهاش نذار.‌ داروهاش رو سر وقت بهش بده. دیگه سفارش نکنم زینت خانم. زینت با درموندگی نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه ولی مهلت ندادم. کفشهام رو پوشیدم و با عجله از خونه بیرون زدم. به محض خروجم، ماشینی رو دیدم که وارد کوچه شد و خوب که نگاه کردم آرم و علامت آژانس رو روی ماشین دیدم. جلوی پام توقف کرد و بلافاصله سوار شدم و آدرس خونه ی محبوبه خانم رو دادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫