eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
509 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# مکالمه ی بابا با حاج عباس چند دقیقه ای طول کشید. نگاه از بابا گرفتم و برای کمک به مرضیه و سمیه به آشپزخونه رفتم. چند دقیقه ای اونجا مشغول بودم. کارم که تموم شد، به اتاق رفتم و گوشیم رو برداشتم. صفحه اش رو که روشن کردم متوجه پیامی شدم که زندایی فرستاده بود -سلام ثمین جان، مشکل ماهان حل شد. من فقط دعات می کنم عزیزم. بخاطر تو بود که حاج عباس رفت دنبال کار ماهان. از این پیام معلوم بود حال زتدایی خوبه. لبخندی روی لبم نشست و بلافاصله شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق تماس وصل شد و قبل از اینکه صدایی بشنوم با خوشحالی گفتم -سلام زندایی جونم. چشمتون روشن. دیدید گفتم اینقدر خودتون رو اذیت نکنید همه چیز درست میشه؟ منتظر جوابی از اون طرف خط بودم اما صدایی نشنیدم. لبخندم جمع شد و با تردید گفتم -الو؟ صدام رو می شنوید؟ باز هم جوابی نیومد. نکنه حالش بد شده باشه؟ نگران شدم و دوباره گفتم -الو؟ زندایی... همون لحظه صدای مردونه ای رو شنیدم و حسابی جا خوردم -سلام! چند لحظه متعجب موندم، به خیال اینکه نکنه شماره رو اشتباه گرفته باشم، گوشی رو از گوشم فاصله دادم نگاهی روی صفحه اش کردم. نه، درست بود! شماره ی زندایی بود. دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و دوباره صدای مردونه ای که با لحنی آروم و ملایم حرف می زد رو شنیدم. -با مامان کار داری؟ متعجب مونده بودم و جوابی ندادم صدای نفس عمیقش رو شنیدم و گفت -مامان داره نماز می خونه، نمازش که تموم شد میگم بهت زنگ بزنه. تازه متوجه شدم ماهان بود! اصلا انتظار این رو نداشتم که ماهان گوشی مادرش رو جواب بده. جا خورده بودم و نمی دونستم چی باید بگم، که باز صداش رو با همون لحن شنیدم -الو؟ شنیدی چی گفتم؟ جوابی ندادم و هول و دستپاچه گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس و قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥برنامه سرگذشت (شبکه نسیم) ✍ معامله بر سر پذیرایی از زائران امام حسین (ع) در عوض گذشتن از خون فرزند‌..... 🔹خاطره ای شنیدنی از ✅کانال رسمی دکتر سعید عزیزی👇 ╔═🍃🌺🍃══════╗ 🆔@drsaeedazizi ╚══════🍃🌺🍃═╝
هدایت شده از  حضرت مادر
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ب باد گفتم اگر شد مرتبت بنماید سپردی ام به که رفتی به دلقک ها و کنیزان💔
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دو روز بود که از حال زندایی خبر نداشتم و مدام فکرم درگیرش بود. زندایی خیلی اهل ملاحظه بود و می دونستم که با خودش فکر می کنه شاید من با خانوادم مشغولم و نباید زنگ بزنه. من هم چند باری خواستم باهاش تماس بگیرم، اما با فکر اینکه دوباره ماهان جواب بده منصرف می شدم. بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد. از اتاق بیرون اومدم، بابا روی صندلی مخصوص نمازش نشسته بود، بوسه ای به قرآن توی دستش زد و قرآن رو روی میز جلوش گذاست. عصاش رو برداشت و از حا بلند شد. -سلام بابا، صبح بخیر لبخند مهربونی روی لبش نشست -سلام، نخوابیدی؟ -نه ، خوابم نمیبره لب تختش نشست و گفت -یه لیوان آب برام میاری؟ وارد آشپزخونه شدم و لیوانی پر آب کردم. بابا از جعبه ی قرصهاش یه دونه بیرون آورد و منتظر آب بود. -با معده ی خالی اذیت نمی شید؟ قرص رو توی دهانش گذاشت و چند جرعه آب خورد. سری بالا انداخت و گفت -نه بابا جان، اینو باید ناشتا بخورم. -خب پس من صبحونه آماده می کنم براتون هر وقت خواستید بگید بیارم. روی تخت دراز کشید و پتوش رو روی پاهاش انداختم -دستت درد نکنه، الان که آفتاب زده یکم می خوابم.‌این قرصها خواب آوره سرم سنگین میشه. -باشه، پس بخوابید. در اتاق باز شد و سعید لباس پوشیده بیرون اومد. سلامی به هم دادیم و مستقیم به آشپز خونه رفت. دستی به کتری روی گاز زد و بیخیالش شد. لیوانی از شیر آب کرد و خورد و از،یخچال کمی نون و پنیر بیرون آورد. بدون اینکه بشینه، پنیر رو روی نون مالید و خواست لقمه ای بخوره. با تعجب وارد آشپز خونه شدم و گفتم -این الان صبحونه اس؟ چرا اینجوری می خوری؟ -دیرمه، مرضیه دیشب نتونست بخوابه، کمر درد داشت.‌ الان تازه خوابیده بیدارش نکردم. -خیلی خب، بشین من چایی اماده می کنم بخور و برو. -نمی خواد، دیرم میشه. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم و گفتم -هنوز خیلی زوده، بشین صبحونه بخور بعد برو. بلافاصله کتری و آب کردم و روی گاز گذاشتم. از یخچال کمی کره و مربا و پنیر بیرون آوردم و روی میز چیدم. چند دقیقه ای طول کشید تا چایی رو دم کردم. دوتا لیوان پر کردم و سر میز گذاشتم. یادم نمیاد آخرین صبحونه ی خواهر برادریمون رو کی خورده بودیم. صندلی رو کنار کشیدم و روبروش نشستم. کمی شکر توی چاییش ریخت و مشغول هم زدن شد. -راستی، مرضیه گفت گوهر خانم امروز نمیاد. لیوان چایی رو از لبهام فاصله دادم و گفتم -بنظرم بگو کلا نیاد. فعلا که من هستم، مزضیه هم کاری داشت کمکش می کنم. نیازی نیست اون خانمه بیاد. لبخندی زد و لقمه ی توی دهانش رو قورت داد -دستت درد نکنه، دیگه خودت با مرضیه صحبت کن. هر وقت لازمه بگید بیاد. هر وقت هم احساس می کنید نیاز نیست که نمیاد. من ساعتی بهش پول می دم. -باشه. -از زندایی چه خبر؟ زنگ نزدی بهش؟ دوباره دلشوره گرفتم، این بیخبری بعد از اون مدت وابستگی خیلی اذیتم می کنه. سری بالا انداختم و گفتم -نه دیروز نشد بهش زنگ بزنم. چیزی نگفت و بقیه ی صبحانه اش خورد، می خواست از جا بلند بشه که صداش زدم -داداش؟ -هوم؟ -مبگم...من خیلی وقته سر خاک مامان نرفتم. از وقتی هم نیما تا اینجا اومد و مزاحمم شد می ترسم تنها از خونه برم بیرون. میشه عصری با بریم سر خاک مامان. کمی فکر کرد و گفت -اگه زود اومدم باشه، بهت زنگ میزنم. لبخندی زدم و تشکری ازش کردم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اون روز هم نه زندایی زنگ زد نه من تونستم باهاش تماس بگیرم. خوشبختانه سعید زود اومد و بعد از استراحت کوتاهی راضی شد با هم به امامزاده بریم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. خواستیم بریم که مرضیه صدا زد و ظرفی از آشی که برای ناهار پخته بود توی دستش بود -سعید جان، داری میری بی زحمت این ظرف آش رو ببر دم خونه ی مامان بهش بده. زنگ زدم برای ناهار بیاد اینجا که نیومد. سعید ظرف رو گرفت و گفت -باشه میبرم -دستت درد نکنه. از بابا و مرضیه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. سعید دزدگیر ماشین رو زد و هر دو سوار شدیم. ظرف آش رو دستم داد و ماشین رو روشن کرد --مراقب باش نریزه. بدون اینکه نگاه از روبرو بگیرم با لحن سنگینی گفتم -چشم، مراقب آش سفارشی عمه خانم هستم شما نگران نباش. سعید متوجه منظورم شد و نگاهم کرد و دلخور گفت -بد جنس نشو دیگه، میریم دم خونه اش اینو میدیم و بعدش میریم امامزاده -من که حرفی نزدم، ولی گفته باشم من نمیرم خودت باید بری. نگاهی چپی بهم انداخت و دنده را جا زد و راه افتاد. جلوی خونه ی عمه توقف کرد و ظرف آش رو ازم گرفت و با همون لحن دلخور گفت -حداقل بیا یه سلام بکن، چند روزه اومدی نباید یه سر بهش بزنی؟ کلافه گفتم -داداش قرار شد خودت بری، من الان بیام صدتا طعنه و کنایه بهم میزنه باز اعصابم بهم میریزه. نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و گفت -خیلی خب بابا، بشین خودم میرم. با نگاهم سعید رو دنبال می کردم. زنگ آیفن رو زد و وارد خونه ی عمه شد. خیلی طول نکشید که بیرون اومد، خواست در رو ببنده که انگار چیزی مانعش شد. دوباره سمت در چرخید، و من در کمال ناباوری محنود رو دیدم که بیرون اومد. با دیدنش انگار تمام حرص و عصبانیتی که ازش داشتم برام زنده شد و یاد اون روز کذایی و کوله پشتی پر از پول افتادم. دست سعید رو گرفت و از در خونه فاصله گرفتند. انگار حرفی با سعید داشت که نمی خواست مادرش بفهمه. با حرص از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم. هنوز متوجه من نشده بود و با لحنی درمونده و ملتمس رو به سعید می گفت -...الان به مامان بگم دوباره سر و صدا راه میندازه، اگه داری بهم بده زود بهت برمی گردونم. سعید چشم غره ای نثارش کرد و درحالی که کیف پولش رو از جیب پشت شلوارش بیرون می کشید گفت -بهت می دم، ولی دیگه نفهمم از مرضیه پول بگیریا. هر بار میای تلکه اش می کنی منم بخاطر عمه چیزی بهت نمی گم. -نوکرتم سعید جون، همین یه بار.‌قول میدم چند روز دیگه بهت برگردونم. سعید در کیفش رو باز کرد و می خواست اسکناسهای توی کیفش رو بیرون بیاره. و من دیگه نتونستم حرصی که از این آدم داشتم رو کنترل کنم و با صدای پراز عصبانیت گفتم -مگه دزدی چه اشکالی داشت که افتادی به گدایی؟ تو که خوب راه دزدی رو بلد بودی شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
چند وقت پیش برای آزمایشی که گفتیم هزینه واریز کردیم امروز کارهای آزمایش کامل و انجام شد اجرتون با آقا امام حسین(ع)
هدایت شده از  حضرت مادر
هدایت شده از  حضرت مادر
رفقا از واریزی های که جمع شده بود مبلغ یک میلیون و پانصد هزار مرغ خریدیم و توزیع شده، هشتصد هزار تومن برای زائراولی کربلا واریز شد که روز تاسوعا و عاشورا نائب زیاره دوستان بودن یک میلیون و پانصد هزار تومن برای قرضی که برای خرید وسایل کارآفرینی گرفته شده بود واریز شد که هنوز مبلغ ۴۵۰۰دیگه باقی مونده ۵۵۰هزار تومن برای غرفه کودک استان کرمان که در محرم و صفر کار فرهنگی برای کودکان انجام میدن واریز شد اجر همه دوستان با پنج تن آل عبا ان شاءالله خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده ممنون که همراهمون هستید🙏 التماس دعا