💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوسیوچهار
مکالمه ی بابا با حاج عباس چند دقیقه ای طول کشید.
نگاه از بابا گرفتم و برای کمک به مرضیه و سمیه به آشپزخونه رفتم.
چند دقیقه ای اونجا مشغول بودم.
کارم که تموم شد، به اتاق رفتم و گوشیم رو برداشتم.
صفحه اش رو که روشن کردم متوجه پیامی شدم که زندایی فرستاده بود
-سلام ثمین جان، مشکل ماهان حل شد. من فقط دعات می کنم عزیزم. بخاطر تو بود که حاج عباس رفت دنبال کار ماهان.
از این پیام معلوم بود حال زتدایی خوبه.
لبخندی روی لبم نشست و بلافاصله شماره اش رو گرفتم.
بعد از چند بوق تماس وصل شد و قبل از اینکه صدایی بشنوم با خوشحالی گفتم
-سلام زندایی جونم. چشمتون روشن.
دیدید گفتم اینقدر خودتون رو اذیت نکنید همه چیز درست میشه؟
منتظر جوابی از اون طرف خط بودم اما صدایی نشنیدم.
لبخندم جمع شد و با تردید گفتم
-الو؟ صدام رو می شنوید؟
باز هم جوابی نیومد.
نکنه حالش بد شده باشه؟
نگران شدم و دوباره گفتم
-الو؟ زندایی...
همون لحظه صدای مردونه ای رو شنیدم و حسابی جا خوردم
-سلام!
چند لحظه متعجب موندم، به خیال اینکه نکنه شماره رو اشتباه گرفته باشم، گوشی رو از گوشم فاصله دادم نگاهی روی صفحه اش کردم.
نه، درست بود! شماره ی زندایی بود.
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و دوباره صدای مردونه ای که با لحنی آروم و ملایم حرف می زد رو شنیدم.
-با مامان کار داری؟
متعجب مونده بودم و جوابی ندادم
صدای نفس عمیقش رو شنیدم و گفت
-مامان داره نماز می خونه، نمازش که تموم شد میگم بهت زنگ بزنه.
تازه متوجه شدم
ماهان بود!
اصلا انتظار این رو نداشتم که ماهان گوشی مادرش رو جواب بده.
جا خورده بودم و نمی دونستم چی باید بگم، که باز صداش رو با همون لحن شنیدم
-الو؟ شنیدی چی گفتم؟
جوابی ندادم و هول و دستپاچه
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس و قطع کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫