💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتودو
زندایی دلنگران بود و من هم کم دلشوره نداشتم.
اما باید هر جور که بود زندایی رو آروم میکردم تا مبادا دوباره حمله های عصبی بعد از مدتها عود کنه.
باهاش حرف می زدم و کمی که آروم شد داروهاش رو دادم و کمک کردم تا بخوابه.
وقتی از حال زندایی خیالم راحت شد، چادر به سر کردم و از موکب بیرون زدم،
جایی نزدیک در ورودی موکب، روی سکویی نشستم و از همین فاصله نگاهم رو به نور گنبد و گلدسته های حرم دادم.
چقدر دلم می خواست الان توی بین الحرمین باشم.
اما من همینجا هم راضیم
همین که تو هوای کربلا نفس تازه میکنم
همین که روی زمین کربلا قدم گذاشتم
همین که اینجا هستم
خدا رو شکر!
اینکه دوباره دعوت شدم به این تکه از بهشت روی زمین، یعنی هنوز آقا به من نظر داره.
نگاه پر آبم رو به نور های گنبد طلایی دادم و شروع به نجوا کردم.
به آقا سلام دادم و بخاطر بزرگیش تشکر کردم.
سلام همه ی ملتمسین دعا رو رسوندم و همه رو توی این زیارتم شریک کردم.
یاد مامان کردم و یاد عزیز.
از آقا خواستم تا به همه ی آرزومندان نظری کنه و همه رو به این مهمانی زیبا دعوت کنه.
همه ی حرفهام رو زدم
همه ی پیغامها رو رسوندم.
اما دلم هنوز آروم نبود
حرفی توی دلم بود که نه جرات گفتنش رو داشتم نه توان حفظ کردن و نگفتنش رو.
هنوز نگاهم به نور حرم بود و چونه ام لرزید
-آقا جان، آقای من!
شما خودتون من رو تا اینجا آوردید
خودتون دست ماهان رو گرفتید تا به اینجا رسید.
الان خودتون حال دلم رو می دونید
من خیلی تلاش کردم که یک بار دیگه قلب و دلم رو درگیر نکنم ولی نشد!
از روزی که راه افتادم لحظه ای آروم و قرار ندارم، شما حالم رو خوب می دونید.
کمکم کنید آقا جان!
من الان اصلا خودم هم نمی دونم چی باید ازتون بخوام.
نمی تونم از خونوادم و سختی های که کشیدند چشم پوشی کنم و دل به ماهان ببندم.
از طرفی هم نمی تونم از فکرش بیرون بیام.
به منِ حیرون و سردر گم کمک کنید تا راهم رو درست انتخاب کنم.
نه من، نه خونواده ی من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداریم.
تمام امیدم به شماست
شما که از حال دل من خوب خبر دارید
شما که بهتر از خودم میدونید چی برای من بهتره!
پس با قلب آروم و مطمئن من رو راهی خونه کنید...
حرفهام رو با آقا زدم و دلی سبک کردم.
دستی به صورتم کشیدم از جا بلند شدم.
کمی اونطرف تر حاج عباس رو دیدم که گوشی به دست کنار موکب روی سکویی نشسته و امیر حسین هم کنارش ایستاده بود.
همون طرف شیر آبی دیدم.
اول آبی به صورتم بزنم و بعد هم از حاجی می خوام با ماهان تماس بگیره تا زندایی هم از این نگرانی در بیاد.
چند قدم جلو رفتم و شیر آب رو کمی باز کردم.
حاجی و پسرش توی تاریکی هنوز متوجه حضور من نشده بودند.
مشت آبی به صورتم زدم و شیر آب رو بستم که با صدای امیر حسین، توجهم جلب شد.
-شما با ماهان تماس گرفتید؟
حاجی با تاسف سری تکون داد
-از دیروز گوشیش خاموشه، هر چی زنگ می زنم فایده نداره
-ای بابا، به حاج آقا علوی زنگ میزدید خب، شاید خبر داشته باشه.
-هم به حاج آقا زنگ زدم هم به محسن.
هیچ کدوم خبری ازش ندارند.
گفتند این چند روز همش با سعید بوده.
با شنیدن اسم سعید، نگاهم پر از تعجب شد.
سعید با ماهان چکار داشته؟ چرا با هم بودند؟
-یعنی سعید هنوز تهرانه؟
منتظر جواب سوال امیر حسین بودم و نگاهم به حاجی بود.
-آره، ظاهرا این چند روز هم با هم بودند.
-خب من شماره ی سعید رو دارم، می خواید بهش زنگبزنیم؟
حاجی نفس سنگینی کشید و گفت
-خودم دارم شماره اش رو، اونم از دیروز جواب نمیده.
-ای بابا، سعید دیگه چرا؟
-نمی دونم، خدا میدونه این دوتا جوون دارند با هم چکار میکنند.
حاجی این رو گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد
-حواست باشه فعلا جلوی آقا رحمان و آذر خانم حرفی نزنی.
راه دور کاری نمی تونند بکنند فقط نگران می شند.
برسیم ایران ببینیم چکار میشه کرد.
-باشه، ولی اگه آقا رحمان خودش به سعید زنگ بزنه چی؟
-نمی زته، شارژ سیم کارتش تموم شده.
چند بار هم به من گفت زنگ بزنم، منم گفتم خط نمیده.
تو هم مراقب باش چیزی نگی.
-چشم
با این حرفها، حسابی توی دلم خالی شد.
نگرانی ماهان کم بود و حالا نگران حال سعید هم شده بودم و از شدت دلشوره لحظه ای آروم و قرار نداشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوسه
روز اربعین که اصلا موقعیت برای زیارت رفتن نبود و به سختی همراه زندایی تا اطراف حرم رفتیم.
روز بعد کمی از شلوغی کمتر شده بود
هنوز هم زیارت رفتن سخت بود اما می تونستیم وارد صحن حرم بشیم.
همراه نرگس و زندایی، مهمان حرم شدیم و بین جمعیت زائران ارباب نشستیم.
تو هوای حرم نفسی تازه و دلی سبک کردیم.
-آقا جان، سپردمش به خودت....
با صدای پر بغض زندایی سربلند کردم و نگاهش کردم.
نگاهش سمت ضریحی بود که از دور بین موج جمعیت دیده می شد و صورتش غرق اشک بود.
توی حال خودش بود و انگار اصلا متوجه اطرافش نبود.
اشک می ریخت و با امام حسین حرف می زد و نجوا می کرد.
نگاه خیسم رو ازش گرفتم و به گنبد طلایی دوختم.
تمام نگرانی و دلشوره ام رو اینجا آورده بودم و من هم حرفهام رو با آقا می زدم.
دلم نا اروم بود
دلشوره ی سعید رو داشتم
دلشوره ی ماهان رو!
-آقا جان، خودت مراقب هر دوشون باش. خودت از شر منصور و آدمهاش حفظشون کن...
یکی دو ساعتی تو حرم موندیم و به موکب برگشتیم.
زندایی اوتقدر خسته بود که غذا هم نخورد و فقط می خواست بخوابه.
جای خوابی براش آماده کردم و همراه نرگس کمکش کردیم تا دراز بکشه.
-چقدر زود خوابید، کاش غذا می خورد بعد می خوابید.
نیم نگاهی به نرگس کردم و لبخند بی جونی زدم
-خیلی خسته بود، دیشب اصلا نخوابید
همش تو فکر ماهان بود.
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت
-ثمین، شما که برای معالجه ی پدرت کلی دوا و دکتر کردید تا الحمدلله پاهاش بهتر شد و الان خودشون میتونن راحت راه برند.
کاش آذر خانم رو هم ببرید پیش همون دکترا، شاید بشه کاری کرد.
آه عمیقی کشیدم و گفتم
-وضع پاهای زندایی دیگه بهتر نمیشه. پارسال که بخاطر حمله های عصبیش میبردمش پیش دکتر، پیگیر وضع پاهاش هم شدیم ولی گفتند فایده ای نداره.
-اصلا چرا اینجوری شد؟ مشکلش چیه؟
نگاه غصه دارم رو به صورت شکسته و غرق در خواب زندایی دادم
-اینجور که خودش تعریف می کرد، یه روز با دایی بگو مگو کردند و بحثشون بالا گرفته.
دایی از پله ها هولش داده و همون وقت پای زندایی دچار شکستگی شده.
طفلک کلی درد کشیده، دایی هم اهمیتی نداده.
چند ساعت بعد ماهان میره خونه و حال مادرش رو که میبینه می برش بیمارستان.
پاش رو گچ گرفتند ولی همون موقع دکتر گفته کمرش هم آسیب دیده و باید تا یه مدت تحت نظر دکتر باشه و فقط استراحت کنه.
ولی تو اون خونه کسی حواسش به زندایی نبوده، خودشم اونقدر از طرف دایی تحت فشار بوده که اصلا بفکر خودش نبوده.
یه مدت که میگذره اوضاع پاش نه تنها بهتر نمیشه که بد تر هم میشه.
بخاطر ضربه ای که به کمر و پاش وارد شده، عصب یه پاش که کامل از کار افتاده، اون پاش هم خیلی توان نداره و فقط روی زمین می کشه.
بخاطر همین با واکر و عصا خیلی سخت می تونه راه بره.
اصلا نمی تونه تعادل خودش رو حفظ کنه.
نفس،عمیقی کشیدم و ادامه دادم
-این اواخر دکتر میگفت دیگه خیلی دیر شده و نمیشه براش کاری کرد، با همین ویلچر باید زندگی کنه.
-طفلک آذر خانم، خیلی عذاب کشیده.
بخاطر همینه که تمام سختی این راه رو با جون و دل تحمل کرد و دوست داشت زودتر برسه کربلا.
بعد از اون همه سختی کشیدن، اینجا فقط آروم میشه.
سری تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم
-آره، خدا رو شکر که تونست این راه رو بیاد.
تمام دلخوشیش همین بود که برسه به کربلا.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوچهار
وداع با کربلا سخت بود و دیگه این سفر هم به پایان رسیده بود.
سفری که همه چیزش زیبایی بود و زیبایی!
حرفهای آخرم رو با آقا درمیون گذاشتم و دلی که از ابتدای سفر بی قرار شده بود رو دستش سپردم و راهی وطن شدم.
به امید دیداری دوباره!
به پایانه ی مرزی رسیدیم و هنوز هم خبری از ماهان و سعید نداشتیم.
بابا و زندایی که از چیزی خبر نداشتند ولی من خوب می فهمیدم حاج عباس هربار دلیل و بهونه ای برای بر قرار نشدن تماس میاره تا این دو نفر نگران بچه هاشون نباشند.
تو این بی خبری، من هم ترجیح دادم فعلا در مورد اون مدارک و سند ها چیزی به کسی نگم تا نگرانیشون رو بیشتر نکنم.
اما خیلی طول نکشید
و تا از مرز رد شدیم
هم بابا و هم زندایی گوشی هاشون رو روشن کردند و تلاش داشتتد با بچه هاشون تماس بگیرند.
از پایانه ی مرزی گذشتیم و بین راه جایی برای استراحتی کوتاه موندیم.
زندایی با گوشیش مشغول بود و بعد از چند دقیقه نگران و درمونده گفت
-چرا گوشیش خاموشه؟
ای خدا، کجاست این پسر؟
دارم از دلواپسی دیوونه میشم.
کنارش نشستم و گوشی رو اروم از دستش گرفتم
-چرا اینقدر خودتون رو اذیت می کنید؟
یه چند ساعت دیگه میرسیم تهران میبینیدش
کلافه و نگران سری تکون داد
-گوشیش خاموشه، دلم گواهی بد میده.
دروغ چرا؟
دل من هم آشوب شده بود
اما الان فقط تلاش داشتم زندایی رو اروم کنم
-خب شاید شارژ تموم کرده
شاید گوشیش خراب شده
چرا بد به دلتون راه میدید؟
-نه امکان نداره
ماهان مدام گوشی دستشه
اصلا نمیذاره شارژ گوشیش تموم بشه
می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه.
فکری کرد و گفت
-باید به زینت زنگ بزنم
شاید اون خبری ازش داشته باشه.
بدون هیچ مقاومتی، گوشی رو بهش دادم و شماره ی زینت رو گرفت.
این خوب بود که نمی دونست سعید هم تهران مونده و با هم بودند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوپنج
چند لحظه با زینت حرف زد و نا امیدانه گوشی رو قطع کرد
-چی شد؟
-هیچی، اونم خبر نداره
میگه از روزی که ما راه افتادیم بهش گفته فعلا نمبخاد بره به خونه سر بزنه چون خودش هست.
زینت هم این چند روز نرفته اونجا، ماهان رو هم ندیده.
با بغض نگاهم کرد
-می ترسم ثمین
میترسم از منصور!
نکنه بلایی سر بچم اورده باشه
نکنه یه وقت...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده
-اروم باشید زندایی
با این فکرا و این حرفها فقط دارید خودتون رو اذیت می کنید.
یه چند ساعت تحمل کنید می رسیم تهران.
تلاشم برای آروم کردنش خیلی نتیجه ای نداشت اما کاری از دستم برنمیومد.
نگاهم به بابا افتاد که اونم گوشی به دست اونطرف تر نشسته بود.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
-به کی زنگ می زنید؟
سری تکون داد و گفت
-به سعید
چند بار زنگ زدم تا جواب داد
ولی درست حرف نزد که کجاست
فقط گفت تهرانه!
-خب دیگه، تونستید باهاش حرف بزنید
پس چرا نگرانید؟
-آخه درست جوابم رو نداد، انگار داشت چیزی رو پنهان می کرد، درست حرف نمی زد که.
ظاهرا اوضاع خوبی نبود
نه خبری از ماهان بود
نه سعید معلوم نیست کجاست؟!
حاج عباس که متوجه موقعیت شده بود، بابا رو دعوت به صبر و آرامش کرد و تصمیم گرفتیم زودتر راهی تهران بشیم.
با اتوبوسی که از قبل هماهنگ کرده بود، تماس گرفت و بعد از رسیدن همه ی مسافرا راهی تهران شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
#صدقهاولماهقمری
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه
دوستان اعلام واریزیتون #صدقهاولماه یا خریدجهیزیه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوشش
بعد از چند ساعت طیِ مسیر، بالاخره به تهران رسیدیم و اتوبوس جلوی حسینیه متوقف شد.
زندایی که این یکی دو ساعت آخر خیلی بیقراری می کرد، به محض رسیدن، نگاهش رو از شیشه بیرون داده بود و بین اون آدمهایی که برای استقبال از زائرانشون اومده بودند، دنبال پسرش می گشت.
اما خبری از ماهان نبود.
مسافرا یکی یکی پیاده شدند و من و نرگس موندیم و زندایی رو همراهی می کردیم.
از پله ی اتوبوس با احتیاط پایین اومدیم و زندایی روی ویلچرش نشست.
نگاه نگرانش هنوز به اطراف بود.
از سعید هم خبری نبود و بابا هم از حاج آقا علوی سراغش رو می گرفت.
دل من هم خیلی شور می زد.
چطور هیچ کدوم اینجا نیستند؟
ساک زندایی رو کنار ویلچرش گذاشتم و سمت بابا رفتم.
-بابا، سعید کجاست؟
نگاهش رو به نگاه نگرانم داد
-توی راهه داره میاد بابا جان
کمی نگاهش کردم و درمونده گفتم
-زتدایی هم سراغ ماهان رو میگیره، اون چرا نیست؟
بابا نفس،عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد
-نمی دونم، هر چی که هست خیره ان شاالله.
بلافاصله لحنش عوض شد و با لبخند گفتم
-سعید اومد
و دست بلند کرد و اشاره کرد به سمت ما بیاد.
قبل از،ما، با حاج عباس و بقیه دست داد و بعد خودش رو به بابا رسوند.
همدیگه رو در آغوش کشیدند و با هم حال احوالی کردند.
جلو تر رفتم و با سعید دست دادم و روبوسی،کردیم.
با لبخند نگاهم کرد
اما نگاهش، نگاه همیشگی نبود.
-زیارت قبول کربلایی خانم
-ممنون، جات خیلی خالی بود
لبخند عمیق تر شد و گفت
-دعا کردی قسمت ما هم بشه؟
-آره، خیلی دعا کردم
ان شاالله به زودی به سفر دسته جمعی بریم
-تو چرا گوشی جواب نمیدادی بابا، دیگه داشتم نگران میشدم.
ماهان هم که کلا گوشیش خاموشه.
بابا که این رو گفت، سعید نگاه ازش گرفت و سر به زیر اتداخت.
دستی پشت گردنش کشید و گفت
-حالا براتون میگم که چی شد، الان وقتشنیست.
-آقا سعید!
با صدای زندایی نگاه هر سه مون سمتش رفت و سعید که انگار کمی دستپاچه بنظر می رسید جواب داد
-سلام زندایی، زیارت قبول
زندایی با همون لحن درمونده گفت
-سلام پسرم
سعید جان، پس ماهان کجاست؟
ازش خبری داری؟
سعید که انگار داشت از گفتن چیزی طفره میرفت، با نگاهش اطراف رو دوری زد و گفت
-خبر که، آره
بیخبر نیستم.
خودش نتونست بیاد، من رو فرستاد دنبالتون.
-مرضیه چی؟
اون کجاست؟
نگاه سعید دوباره سمت بابا برگشت
-مرضیه که تهران نیست،
یکی دو روز اینجا بود و با هم برگشتیم.
بعدش من دوباره اومدم تهران...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوهفت
بابا و سعید با هم صحبت می کردند که نگاهم سمت حاج عباس رفت.
با فاصله ی چند متری کنار پسرش ایستاده بود با حاج آقا علوی و محسن مشغول صحبت بودند.
نمی دونم اون دو نفر چی می گفتند که اخمهای حاج عباس تو هم بود و با ناراحتی سر به زیر انداخته بود.
امیر حسین هم مثل پدرش از چیزی ناراحت بود و این از حالت صورتش معوم بود.
حاجی چیزی بهش گفت که نگاهش رو به سعید داد
-آقا سعید، یه لحظه بیا
سعید و بابا هم به جمعشون اضافه شدند.
حاج عباس چیزهایی می گفت که بابا تعجب کرده بود و سعید سر به زیر انداخت.
بابا اینقدر تعجب کرده بود که بدون توجه به اطرافش و بدون اینکه تن صداش رو پایین بیاره رو به سعید با ناباوری گفت
-الان کجاست؟ خبر داری ازش؟
پاسخ سعید مثبت بود و سری تکون داد اما نفهمیدم چی گفت که تعحب بابا بیشتر شد.
-سعید از ماهان خبر داره من می دونم.
اینا هم دارند درباره ی ماهان حرف می زنند و جیزی به من نمی گند.
این صدلی بغض دار زندایی بود که این حرف رو زد و فشاری به چرخهای صتدلیش دادو سمت بابا و حاج عباس و بقیه جلو رفت.
حاج آقا علوی که زودتر از بقیه متوجه حضور زندایی شده بود، گلویی صاف کرد و لبخندی زد و خواست که مثلا بحث رو عوض کنه.
-سلام آذر خانم
زیارت قبول ، رسیدن بخیر
اما زندایی که دیگه طاقت بیخبری نداشت، کوتاه جوابش رو داد بغضدار گفت
-سلام حاج آقا، ممنون.
ببخشید مزاحم جمعتون شدم،
ولی من یه خبر از ماهان می خوام.
یکی یه حواب به من بده.
چرا نمیگید ماهان کجاست؟
قبل از اینکه بقیه چیزی بگند، سعید جلو اومد و گفت
-نگران نباشید، فعلا شما رو با بابا و ثمین میبرم...
-من هیچ جا نمیام، فقط بگو ماهان کجاست؟ چرا چیزی به من نمیگید؟
این جواب کوتاه و قاطع زندایی، باعث شد حرف سعید قطع بشه.
چنگی لای موهاش کشید و نگاه از این متدر نگران گرفت.
حاج آقا علوی که دیگه سکوت رو جایز نمی دید، عباش رو روی دوشش مرتب گرد و چند قدمی جلو اومد
و با لحنی آروم گفت
-ما اگه چیزی نگفتیم بخاطر این بود که نمی خواستیم نگرانتون کنیم.
راستش...آقا ماهان...یکم ناخوشه...فعلا بستریه...ولی جای نگرانی نیست...
زندایی با چشمهای خیس، نگاهش به لبهای حاج آقا بود و با شنیدن این حرف، ضربه ای به صورتش زد
-یا فاطمه ی زهرا،
چی به سر بچم اومده؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان برای چند قلم از وسایل اولیه قیمت گرفتیم فرش از ده میلیون به بالا تلوزیون۱۴میلیون به بالا جارو برقی ۴میلیون به بالا یخچال ۱۷میلیون به بالا
عزیزان برای جهیزیه این دختر خانم۱۶میلیون۸۵۰هزارتومن جمع شده ما اگر بخوایم چند قلم براشون بخریم حداقل نزدیک ۳۰میلیون تومن لازمه
هر عزیزی از#۱۸هزارتومنبهنیتسنخانمجانمونحضرتزهرا(س) تا هرچقد درتوانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم زودتر وسایل بخریم بتونن برن سر خونه زندگیشون
به نیابت از #اهلبیت و #شهدا یا #امواتتون یاعلی بگید و کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
🕯اۍسلمان!
محبت فاطمه (س) در صد جا سودمند است
که آسانترین آن، هنگام مرگ و محاسبه اعمال است!
#شهادتحضرتزهرا(س)
#ختمصلوات
#سورهکوثر
هدیه به
#خانمجانمونحضرتزهرا(س)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه 🖤
#حضرت_زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
به نیابت از حضرت مادر از #۱۸هزار تومن تا هرچقد توانش رو دارید سهیم بشید دل این خانواده شاد کنیم
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوهشت
گریه ی زتدایی شدید تر شد و نگاهش رو به سعید داد
-کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
من می خوام برم ببینمش
سعید در حالی که اخم داشت، سر به زیر انداخت و در جواب زندایی فقط سکوت کرد.
نگاه من هم به لبهای سعید خشک شده بود و منتظر جوابش بودم.
قلبم اونقدر بی قراری می کرد که بعیددنبود بقیه هم حال من رو بفهمند.
-سعید جان، پسرم.
تو رو خدا، یه حرفی بزن
من می خوام برم پیش ماهان، بگو کجاست؟
زندایی به التماس افتاده بود و
سعید بدون اینکه نگاهش رو به زندایی بده، با لحن گرفته ای گفت
-نمیشه، الان نمیشه بریم.
صبر کنید...
-نه، صبر نمی کنم.
همین الان می خوام بریم.
اصلا بگو کجاست، خودم با آژانس میرم.
سعید همچنان می خواست مقاومت کنه که حاج عباس جلو اومد.
اون هم خیلی ناراحت بود
دستی روی شونه ی سعید گذاشت و گفت
-آقا سعید، چاره ای نیست.
مکثی کرد و با تاسف گفت
-شما برید، ما هم پشت سرتون میایم.
سعید که دیگه چاره ای نمی دید، مجبور شد حرف حاجی رو قبول کنه.
نگاهش رو بین بابا و زندایی جابجا کرد و گفت
-من میرم ماشین رو بیارم.
سعید این رو گفت و رفت.
چه خوب بود که من هم به بهونه ی زندایی می تونستم باهاشون برم.
من هم طاقت موندن نداشتم و دل تو دلم نبود و می خواستم زودتر از حال ماهان با خبر بشم.
سوار ماشین شدیم و سمت بیمارستان راه افتادیم.
حاج عباس و حاج آقا علوی هم با ماشین انیر حسین پشت سرمون میومدند.
زندایی لحظه ای آروم نمی شد و از من هم کاری بر نمیومد.
کاش این مسیر کوتاه می شد و زودتر می رسیدیم.
زمان سخت میگذشت و هر بار توی ترافیک می موندیم، توی دلم التماس زمین و زمان رو می کردم تا راه برای رفتنمون باز بشه.
بعضی وقتها انگار فاصله ها از اون حدی که هستند، بیشتر نشون می دند!
بالاخره جلوی در بیمارستان رسیدیم و ماشین توقف کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوهفتاد
بالاخره جلوی در بیمارستان رسیدیم و ماشین توقف کرد.
سعید ماشین رو خاموش کرد.
از آینه نگاهش رو به زندایی داد
می خواست حرفی بزنه ولی براش سخت بود.
کلافه سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای گفت
-زندایی...الان وقت ملاقات نیست...نمیذارند...
اما زندایی نذاشت حرفش رو بزنه و مُصرانه گفت
-من می خوام ببینمش، بخدا اگه الان نبینمش دیگه دق می کنم.
من دیگه طاقت ندارم، می خوام بدونم حالش چطوره
اصلا چرا اینجاست؟
سعید چنگی لای موهاش زد و نیم نگاهی به بیرون انداخت
-ماهان ... ماهان یکم حالش روبراه نیست...یه...یه عمل سنگین داشته...الان هم توی آی سی یو بستریه...نمیذارند بریم ببینیمش...
گریه های زندایی لحظه ای بند اومد و
تپش قلب من هم...
نگاه متعجب هر دومون به سعید بود
و زندایی ناباور گفت
-آی سی یو؟
چرا؟
چرا درست نمی گی چی شده؟
چی به سر ماهان اومده؟
سعید نمی خواست، یا نمی تونست شرح ما وقع کنه.
به عقب چرخید و درمونده نگاهش رو به زندایی داد و بدون اینکه حواب سوالش رو بده گفت
-الان نمیشه بریم داخل بخش.
فقط من چون احتمال میدادم شما بخواید بیاید، با نگهبان صحبت کردم و شرایط شما رو گفتم.
اونم گفت باهاش هماهنگ کنم بریم پشت ساختمون و فقط از پشت پنجره ی اتاق ماهان رو ببینید.
زندایی که فقط دلش با دیدن پسرس آروم میشد، مخالفتی نکرد و در حالی که اشکهاش روی صورتش سرُ می خورد، ناچار سری تکون داد و چیزی نگفت.
سعید همونطور که گفته بود با نگهبان هماهنگ کرد و تونستیم وارد بیمارستان بشیم.
چیزی نگذشت که حاج عباس و بقیه هم اومدند.
دنبال سعید تا پشت ساختمون بیمارستان رفتیم،
محوطه ی خلوتی بود که پنجره ی اتاقها مشرف به اونجا بود.
سعید جلوی یکی از پنجره ها ایستاد و نگاهش رو به زندایی داد.
کمی این پا و اون پا کرد و اشاره ای سمت پنجره کرد
-اونجاست، از اونجا می تونید ببینیدش
سعید این رو گفت و با سر اشاره ای به من کرد تا زندایی رو جلو ببرم.
ولی نمی دونست لرزش پاهام به حدی بود که هر لحظه ممکن بود خودم هم تعادلم رو از دست بدم.
ترسیده بودم
قلبم داشت از قفسه ی سینه ام بیرون می زد
و آروم، پشت سر زندایی قدم برمی داشتم.
جلوی پنجره ی اتاق، ایستادم و صدای حاج آقا علوی رو شنیدم
-دخترم، به آذر خانم کمک کن بایسته
زندایی برای دیدن پسرش محتاج من بود و من خودم از درون در حال فرو ریختن بودم.
نگاه بغض دارم رو به نگاه اشکبارش دادم و التماس رو توی نگاهش خوندم.
دست زیر بازوش انداختم
یه دستش رو به دیوار گرفت و با فشار دستِ من به سختی از جا بلند شد.
هر دو نگاهمون رو از شیشه به داخل اتاق دادیم که صدای سعید کنارم گوشم نشست.
-اون تخت وسط... ماهان اونجاست
انگار حرکت مردمک چشمم هم کند شده بود و تا به تخت وسط برسه، جون به لبم رسید.
و با دیدن صحنه ی روبروم تمام قلبم ریخت.
خدای من
این...این واقعا ماهان بود؟
این همون مرد قلدر و زورگویی بود که من می شناختم؟
نه!
باور کردنی نبود.
حس می کردم دیگه توانی برای ایستادن ندارم،
حتی نفسم هم به شمارش افتاده بود.
ولی بخاطر زندایی هم که شده بود باید مقاومت می کردم
به زور، تمام توانم رو توی دستم جمع کرده بودم تا مراقب زندایی باشم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
⚫️ در این روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها با#ختمدهصلواتیکحمدوتوحیدیاد کنیم از فرزندان حضرتش که در چند ماه اخیر به شهادت رسیدند....
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نورَالنّور✨️همه هستی زهرا(س)
مولا اَرِنی🥺💔
وقت نماز شبمه🍃
یا رَب اِرحَم ضَعفَ بَدَنی 😭🖤
.
فرارسیدن شهادت جانسوز اُختُ النَّبی، حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد🙏
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوهفتادویک
-یا فاطمه ی زهرا
یا قمر بنی هاشم
ماهان!
تو چرا اینجوری شدی مادر؟
کی تو رو به این روز انداخته؟
ماهان پاشو...
صدای گریه و ناله ی زندایی، گریه ی من رو هم شدید تر کرد.
دیگه مهم نبود که سعید اینجاست
مهمنبود که بقیه چه فکری می کنند
الان فقط نگاهم به بدن بیجون مردی بود که روی تخت افتاده بود و به کمک اون همه شیلنگ و دستگاه نفس می کشید.
و صداش بار ها و بارها توی سرم تکرار می شد
-شاید وقتی برگشتی من نباشم....شایدم این آخرین دیدارمون باشه...شاید دیگه هیچ وقت نبینمت...
نه، این درست نبود!
این آخرِ بی رحمی بود که قلب و دل یکی رو اینجوری درگیر کنی و بعدش راضی بشی تو رو تو این حال ببینه!
تحمل این وضع از عهده ی من خارج بود.
خدایا....
لحظه ای حس سنگینی زیادی روی دستم کردم و صدای نگران سعید باعث شد نگاه از داخل اتاق بردارم
-زندایی، چی شد؟
زندایی هم دیگه تاب و توان دیدن این صحنه رو نداشت.
دیگه توانی توی بدنش نمونده بود.
بلافاصله روی ویلچر گذاشتمش و روبروش نشستم.
و بدون ملاحظه ی آدمهای دور و برم، بین هق هق گریه هام صداش زدم
-زندایی جونم، چی شدید؟
تو رو خدا چشمهاتونو باز کنید.
سرش رو اروم تکون داد و بی جون و بی حال چشمهاش رو باز کرد.
نگاه خیسش رو به چشمهام داد و با صدای ضعیفی ناله زد
-ثمین... تو هم دیدی؟
این ماهان بود...ماهان من...ای خدا...
-آخه چرا اینجوری شد؟
چه اتفاقی افتاده آقا سعید؟
این سوالِ ما هم بود که بالاخره حاج عباس پرسید.
سعید سری به تاسف تکون داد و گفت
-نمی دونم، این چند روز اینقدر اتفاقات پشت سر هم افتاد که نفهمیدیم چی شد؟
زندایی نگاهش رو به سعید داد و با همون بیحالی و بیچارگی پرسید
-کار اون خدا نشناس بوده درسته؟
منصور این بلا رو سرش اورده؟
سعید درمونده نگاهش کرد و چیزی نگفت.
-من می خوام برم پیشش، اصلا میخوام با دکترش حرف بزنم
می خوام بفهمم حال بچم چطوره؟
چرا اینجوری افتاده رو تخت و چشمهاش بسته اس.
گریه ی زندایی شدت گرفته بود و جوری بی قراری می کرد که سعید هم دیگه مستاصل شده بود
-گوش کنید زن دایی، الان به ما اجازه نمی دند...
-من این حرفها رو نمی فهمم.
من می خوام برم پیشش.
اینی که اینجوری روی تخت افتاده تموم دلخوشی زندگی منه.
همه ی کس و کار منه
من نمی تونم اینجا بمونم فقط از پشت شیشه نگاهش کنم.
سعید که دیگه چاره ای نمی دید، نگاهی به بابا کرد و به ناچار گفت
-من زندایی رو میبرم شاید اجازه دادند با دکترش حرف بزنه.
-باشه بابا، برو
پشت ویلچر ایستادم تا همراهشون برم،
سعید نگاهم کرد و گفت
-خودم می برمش، شاید اینجوری اجازه بدند بریم داخل، ولی سه نفر بشیم نمیذارند.
دستم رو از دسته ی ویلچر رها کردم، با پشت دست اشکهایی که جاش روی صورتم پر می شد رو پاک کردم.
کاش می شد من هم باهاشون می رفتم.
سعید دسته ی ویلچر رو گرفت و راه افتاد و من از پشت شیشه، نگاهم رو به صفحه ی مانیتوری دادم که ضربان قلب ماهان رو نشون میداد.
-حاج آقا، شما بگو چی شده؟
چی به سر این جوون اومد؟
اینبار بابا سوال پرسید و منتظر جواب بود
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوهفتادودو
حاج آقا علوی نگاه غصه داری سمت پنجره کرد و نفس عمیقی کشید
-این روزها خیلی درگیر بود،
چند بار دیدم با سعید بودند.
انگار دنبال یکی میگشت و می خواست پیداش کنه، همش در رفت و امد بود.
ولی شبها میومد حسینیه.
حاج عباس می دونه، تو این مدت بخاطر ایستگاه صلواتی و بعضی تجهیزات هیات، مدام باید یکی اونجا مراقبت کنه.
تا وقتی حاجی و امیر حسین بودند خیالمون راحت بود.
ولی برای زیارتِ اربعین اکثر بچه ها رفتند کربلا و دیگه کسی نبود.
ماهان قبول کرد شبها تو حسینیه بمونه و مراقب باشه.
چند روز قبل اومد کلید رو داد و گفت دیگه نمی تونه بیاد و ما باید یکی رو پیدا کنیم و کلید رو بهش بسپریم.
بعدش فهمیدیم بازداشت شده.
اینبار بابا پرسید
-بازداشت برای چی؟
-انگار پدرش گشته تو بازار چند تا از چکهای ماهان رو جمع کرده و داده دست شر خر.
مبلغشون هم سنگین بود
خواستیم وثیقه بذاریم ولی نشد.
-پس چجوری اومد بیرون؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت
-ما که نفهمیدیم چی شد
ولی ظاهرا آقا سعید وثیقه گذاشته و آزادش کرده.
این آقا سعیدِ شما خیلی مردونگی کرد، فکرشم نمی کردیم با اون اختلافی که با هم داشتند اینجوری پای ماهان بمونه.
بابا متفکر نگاه از حاج آقا گرفت و چیزی نگفت.
اینبار امیر حسین کلافه و نگران گفت
-چی شد که کارش به اینجا کشید و اینجوری آش و لاش شده؟
-چی بگم والا.
همون روز از بازداشت دراومده بود، ولی نمیدیدم بیاد هیات.
ولی شب اربعین وسط سخنرانی یه لحظه دیدمش که داشت میرفت بیرون.
بعد از سخنرانی اومدم دنبالش گشتم.
می خواستم کلیدو بهش بدم.
گفتم اگه پیداش نکردم یا خودم شب میمونم یا به یکی می سپرم تو حسینیه بمونه.
به هر کدوم از بچه ها گفتم، قبول نکردند بمونند.هر کدوم یه کاری داشتند که نمی تونستند.
به ماهان هم زنگ می زدم جواب نمی داد.
وسط روضه بود که من هنوز اون بیرون داشتم دنبال یکی می گشتم که کلیدو بهش بدم.
لحن حاج آقا عوض شد و ادمه داد
-دیدم یکی پشت حسینیه، یه جایی تنها توی تاریکی نشسته.
تکیه اش رو به دیوار داده بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود.
نگاهش به آسمون بود و جوری اشک می ریخت که دل آدم میلرزید.
صدای روضه خون میومد که از حال و هوای شب اربعینِ کربلا و از حسرت ما جامونده ها می گفت.
انگار دل ماهان هم اونجا بود که اینجوری اشک می ریخت.
تو تاریکی پشت حسینیه نشسته بود که کسی گریه هاش رو نبینه.
حس و حال عجیبی داشت،
من ماهان رو یجور دیگه دیدم و شناختم،
نمی تونستم تو اون حال ببینمش.
دلم نیومد مزاحمش بشم، برگشتم تو حسینیه.
بعد از مراسم بود که پیامک داد و گفت شب تو حسینیه میمونه.
خیالم راحت شد.
کلیدو گذاشتم جایی که بتونه پیدا کنه و رفتم.
ساعت حدود دو نصف شب بود که یکی از همسایه ها زنگ زد گفت چه نشستی که دارند جوون مردم رو می کشند.
وقتی رسیدم همسایه ها جمع شده بودند و ماهان زخمی و خونی روی زمین افتاده بود.
نمی دونم سعید چجوری خبر دار شده بود، ولی زودتر از من بالای سر ماهان رسیده بود و سعی داشت کمکش کنه.
همسایه ها گفتند چند تفر ریختند اول شیشه ی حسینیه رو شکستند و بعد هم می خواستند ایستگاه صلواتی رو به هم بریزند که ماهان اومده بیرون و با هم درگیر شدند؟
-نفهمیدید کیا بودند؟
آدمهای پدرش بودند یا از همین اراذل اوباش خیابون؟
-والا سعید می گفت از روزی،که ماهان رو از بازداشت بیرون آورده متوجه شدند چند نفر مدام دنبالش هستند.
می گفت همونا بودند که موقعیت رو مناسب دیدند و اومدند سر وقت ماهان.
حاج عباس با لحن پر از ناراحتی گفت
-کاش باهاشون درگیر نمی شد، اون که می دونست دنبالشند، کاش زنگ می زد به پلیس.
حاج آقا باز نفس عمیقی کشید و گفت
-اتفاقا منم همون موقع که رسیدم بالای سرش و فهمیدم ماجرا چیه، بهش گفتم.
گفتم چرا درگیر شدی؟
تو که دیدی چند نفرند و حریفشون نمی شی
باید میموندی تو حسینیه و زنگ میزدی به پلیس.
مکثی کرد و گفت
-ولی ماهانه دیگه، شما که بهتر می شناسیدش.
همونجوری که رو زمین افتاده بود و درد می کشید ، گفت حاجی اگه نمیومدم کل خیمه رو نابود می کردند، گفت اومدم بیرون که اونا پاشون تو حسینیه باز نشه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
Javad Moghadam - Cho Dar Del Daram Tmanaye Karbala Hossein 128 (MusicTarin).mp3
6.59M
خوشانروزی کین قفس شکند
استخوان تن پر هوس شکند...
"انگار دل ماهان هم اونجا بود که اینجوری اشک می ریخت.
تو تاریکی پشت حسینیه نشسته بود که کسی گریه هاش رو نبینه.
حس و حال عجیبی داشت"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹صدای ماندگار شهید
♦️مصاحبـه با #شهید_شاهرخ_ضرغام
ملقب به #حُر_انقلاب
#سالروز_شهادت🕊
صلوات
┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
روزهای التهاب🌱
🌹صدای ماندگار شهید ♦️مصاحبـه با #شهید_شاهرخ_ضرغام ملقب به #حُر_انقلاب #سالروز_شهادت🕊 صلوات ┅┅┅┅
.
سالروز شهادت شهید ضرغام #حر_انقلاب🌹
شاهرخ ضرغام کسی بود که زمان قبل انقلاب گنده لاتی بود و پاتوقش در کاباره های شهر بود
اما همین شاهرخ ضرغام به جایی رسید که در جنگ تحمیلی، فرمانده های بعثی برای سرش جایزه گذاشته بودند و روزی که شهید شد، بعثی ها پایکوبی کردند.
و ایشون حُرّ انقلاب نام گرفت.
ان شاالله فرصتی پیش بیاد و بتونیم بیشتر در مورد این شهید عزیز بگیم.
کتاب "شاهرخ حر انقلاب" زندگینامه ی ایشون هست خوب هست که بخونیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فقط دلشوره حرم دارم😭
(یازینب)
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما #سوریه...
⭕️خیلی فوری⭕️
سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ تحولات اخیر سوریه
حتما گوش کنید و منتشر کنید.
@abbasivaladi
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوهفتادوسه
حاج آقا لبخند پر حسرتی زد و رو به حاج عباس گفت
-می بینی حاجی!
این پسر همین الان دَه هیچ از من و شما جلو زده.
حاضر نشد بخاطر حفظ جون خودش تو حسینیه بمونه و اون اراذل آسیبی به خیمه بزنند.
حاج عباس جلو اومد و پشت شیشه ایستاد.
-هیچ وقت سر از کار این پسر در نیاوردم، یه وقتا یه جوری رفتار می کنه که آدم احساس می کنه هیچی رو قبول نداره
ولی سر بزنگاه که میشه، تمام تصورات ادم رو بهم میریزه و یه کار دیگه می کنه.
فعلا که خوب خودش رو تو دل اون بالایی ها جا کرده.
فقط خدا کنه بحق خود ارباب، که زودتر خوب بشه و از این وضعیت بیرون بیاد.
خدا به دل مادرش رحم کنه.
این رو گفت و با ناراحتی نگاه از ماهان گرفت و رفت.
بابا و بقیه هم قدم زنان از اونجا دور می شدند و هنوز در مورد ماهان حرف می زدند.
صدای بابا رو شنیدم که صدام زد
-ثمین بیا بابا جان، بریم ببینیم آذر خانم کجا رفت؟ باید پیشش باشی
نکنه یوقت حالش بد بشه.
بدون اینکه جوابی بدم، کامل روبروی پنحره ایستادم و نگاهم رو به اتاق دادم.
هر چی اینها درمورد ماهان میگفتند، دل من رو بیشتر زیر و رو میکردند.
ماهانی که یه روز از عالم و آدم طلبکار بود و با زمین و زمان سر جنگ داشت،
ماهانی که خیلی وقتها مادرش از ترس صدای بلندش جرات اعتراض بهش نداشت
ماهانی که به شرارت شناخته شده بود
حالا واسه خیمه ی امام حسین سینه سپر کرده و از جون خودش مایه گذاشته بود و اینجور زخمی و بی جون روی تخت بیمارستان افتاده
و حتی قدرت این رو نداره که بدون کمک اون دستگاه ها نفس بکشه.
برای منی که بیشتر از یک ساله از نزدیک رفتارهاش رو دیده بودم و شناخته بودمش، دیدن این حالش خیلی سخت بود.
اونقدر سخت که قلبم داشت از سینه بیرون می زد
اصلا قدرت کنترل گریه هام رو نداشتم و هر لحظه بی تاب تر می شدم.
دست روی شیشه ی پنجره گذاشتم و نگاهم رو به چشمهای بسته اش دادم
-یادته گفتی دنیای من رو دوست داری؟
یادته گفتی دنیای من خیلی قشنگه؟
یادته چقدر راحت برای من اعتراف کردی؟
حالا من می خوام اعتراف کنم
اون دنیای قشنگ...اون دنیایی که ازش حرف می زدی...حالا تو رو کم داره...
مگه همین اعتراف رو از من نمی خواستی؟... مگه نگفتی تا از من جواب نگیری کوتاه نمیای؟...خب الان تو برنده شدی... من اعتراف کردم...
ولی بی انصاف، نمیشه که یکی رو اینجوری آشفته و پریشون کنی و خودت راحت بخوابی... اگه می دونستم اینقدر بی رحمی نمیذاشتم دلم پیش تو کم بیاره
پاشو ماهان...بخاطر مادرت پاشو...
اسیر بغضی شده بودم که هرچه میبارید، سنگین تر می شد.
هر دو دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و به سختی سعی در کنترل صدای هق هقم داشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوهفتادوپنج
به سختی بغض گلوم رو کنترل می کردم و با فاصله پشت سر بابا و بقیه می رفتم.
جلوی در سالن، سعید رو دیدم که ویلچر زندایی رو بیرون هدایت می کرد و باهاش حرف می زد.
او زندایی هنوز بی صدا و اروم اشک می ریخت.
نگاه سعید بین ما چرخید و گفت
-اینجا موندن بی فایده است، نمیذارن همراه بمونه میگند فعلا نیازی نیست.
-با دکترش صحبت کردید؟
سعید سری تکون داد و جواب بابا رو داد
-نه، دکترش رفته بود
-بنظر منم حالا که کاری از ما برنمیاد اینجا نمونیم.
همه از راه رسیدیم و خسته ایم.
نظر شما چیه آقا رحمان؟
بابا نگاهش رو به حاج عباس داد و گفت
-والا من که تصمیم داشتم با سعید بریم، الان دختر بزرگم چشم به راهمونه.
ولی با این اوضاع، لازمه سعید اینجا بمونه. منم دلم راضی نیست اینجوری برم.
-آقا رحمان، از اینکه تا اینجا اومدید خیلی ازتون ممنونم.
سعید هم خیلی این مدت اذیت شده.
من بیشتر از این راضی به زحمتتون نیستم.
خودم پیش ماهان میمونم، شما لازم نیست بمونید.
زندایی با بغض حرف می زد و نگاهش رو به سعید داد
-فقط بی زحمت من رو برسون خونه، یکم وسیله بر میدارم بعدش با آژانس میام اینجا
سعید رو به زندایی کردو گفت
-اولا هیچ زحمتی نیست.
دوما، من فعلا تهران میمونم تا ماهان مرخص بشه
مکثی کرد و با تعلل گفت
-سوما اینکه...شما فعلا نمی تونید برگردید خونه تون...نباید برید اونجا...
زندایی اخمی کرد و گفت
-چرا نباید برم؟ اونجا خونمه
اگه از ترس منصور میگی، منصور بیجا می کنه پاش رو تو خونه ی من بذاره...
سعید حرفش رو قطع کرد و گفت
-زندایی، تو این مدت اتفاقاتی افتاده که شما خبر ندارید
الان که ماهان نیست ممکنه بیاند سراغ شما.
اصلا قبل از اینکه این بلا سرش بیاد دنبال جایی بود که وقتی اومدید شما رو ببره که نرید تو اون خونه
بخاطر پسرتون هم که شده، حرف من رو قبول کنید و فعلا اونجا نرید.
اصلا ماهان اگه به هوش بیاد و بفهمه شما رفتید اونجا، دیگه یک ساعتم تو بیمارستان نمی مونه و میاد دنبال شما.
می شناسیدش که.
ولی اگه اونجا نرید، اونم هم خیالش راحته
میمونه تا هر وقت حالش بهتر شد و دکتر مرخصش کرد.
حرف ماهان که شد، زندایی کوتاه اومد و نگاه درمونده اش رو از سعید گرفت
-خب آخه کجا برم؟
من که جایی رو ندارم.
پس اگه میشه من رو ببر هتلی، مسافر خونه ای.
یه جا که نزدیک بیمارستان باشه، بتونم بیام سر بزنم.
-هتل و مسافر خونه کدومه؟
یعنی خونه ی ما رو اندازه ی هتل هم قبول ندارید آذر خانم؟
الان که آقا رحمان هم فعلا موندگار شدند همگی میریم خونه ی ما.
اونجا دخترا پیش شما هستتد و تنها نیستید.
من و آقا رحمان و پسرا هم میریم تو حسینیه.
-نه اخه...
-اخه و اما نداره دیگه
حاج عباس نگاهش رو به بابا داد
-بریم آقا رحمان؟
-چی بگم والا؟ اینجوری خیلی اسباب زحمت میشیم.
حاجی دستی روی بازوی بابا گذاشت و با هم همقدم شدند.
-اینا زحمت نیست، ان شاالله هر چی زودتر حال ماهان بهتر بشه که خیال همه مون راحت بشه.
-ان شاالله.
با این تصمیم، همگی از بیمارستان بیرون زدیم و راهی خونه ی حاجی شدیم.
به محض ورودمون به خونه، نرگس و همسرس نوید، به استقبال اومدند.
نرگس نگران نگاهم کرد و گفت
-بیمارستان بودید؟ چه خبر؟
بی حوصله سری تکون دادم و گفتم
-هیچی، فعلا که ماهان بیهوش بود.
-طفلک آذر خانم
خیلی نگرانش بودم، ولی نشد که باهاتون بیام بیمارستان. با نوید اومدیم خونه که بابا زنگ زد گفت شما دارید میاید اینجا.
کوله ام رو از دستم گرفت و گفت
-با آذر خانم بیاید توی اتاق استراحت کنید، راحت باشید.
بعدم اگه خواستید برید دوش بگیرید.
منم برم براتون چایی بیارم
-باشه ممنون.
نرگس به آشپزخونه رفت و من
زندایی رو به اتاق بردم و خودم هم همونجا موندم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫