eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بعد از چند ساعت طیِ مسیر، بالاخره به تهران رسیدیم و اتوبوس جلوی حسینیه متوقف شد. زندایی که این یکی دو ساعت آخر خیلی بیقراری می کرد، به محض رسیدن، نگاهش رو از شیشه بیرون داده بود و بین اون آدمهایی که برای استقبال از زائرانشون اومده بودند، دنبال پسرش می گشت. اما خبری از ماهان نبود. مسافرا یکی یکی پیاده شدند و من و نرگس موندیم و زندایی رو همراهی می کردیم. از پله ی اتوبوس با احتیاط پایین اومدیم و زندایی روی ویلچرش نشست. نگاه نگرانش هنوز به اطراف بود. از سعید هم خبری نبود و بابا هم از حاج آقا علوی سراغش رو می گرفت. دل من هم خیلی شور می زد. چطور هیچ کدوم اینجا نیستند؟ ساک زندایی رو کنار ویلچرش گذاشتم و سمت بابا رفتم. -بابا، سعید کجاست؟ نگاهش رو به نگاه نگرانم داد -توی راهه داره میاد بابا جان کمی نگاهش کردم و درمونده گفتم -زتدایی هم سراغ ماهان رو میگیره، اون چرا نیست؟ بابا نفس،عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد -نمی دونم، هر چی که هست خیره ان شاالله. بلافاصله لحنش عوض شد و با لبخند گفتم -سعید اومد و دست بلند کرد و اشاره کرد به سمت ما بیاد. قبل از،ما، با حاج عباس و بقیه دست داد و بعد خودش رو به بابا رسوند. همدیگه رو در آغوش کشیدند و با هم حال احوالی کردند. جلو تر رفتم و با سعید دست دادم و روبوسی،کردیم. با لبخند نگاهم کرد اما نگاهش، نگاه همیشگی نبود. -زیارت قبول کربلایی خانم -ممنون، جات خیلی خالی بود لبخند عمیق تر شد و گفت -دعا کردی قسمت ما هم بشه؟ -آره، خیلی دعا کردم ان شاالله به زودی به سفر دسته جمعی بریم -تو چرا گوشی جواب نمیدادی بابا، دیگه داشتم نگران میشدم. ماهان هم که کلا گوشیش خاموشه. بابا که این رو گفت، سعید نگاه ازش گرفت و سر به زیر اتداخت. دستی پشت گردنش کشید و گفت -حالا براتون میگم که چی شد، الان وقتش‌نیست. -آقا سعید! با صدای زندایی نگاه هر سه مون سمتش رفت و سعید که انگار کمی دستپاچه بنظر می رسید جواب داد -سلام زندایی، زیارت قبول زندایی با همون لحن درمونده گفت -سلام پسرم سعید جان، پس ماهان کجاست؟ ازش خبری داری؟ سعید که انگار داشت از گفتن چیزی طفره میرفت، با نگاهش اطراف رو دوری زد و گفت -خبر که، آره بیخبر نیستم. خودش نتونست بیاد، من رو فرستاد دنبالتون. -مرضیه چی؟ اون کجاست؟ نگاه سعید دوباره سمت بابا برگشت -مرضیه که تهران نیست، یکی دو روز اینجا بود و با هم برگشتیم. بعدش من دوباره اومدم تهران... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫