💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوپنج
زیر نگاه های سنگین محسن سوار ماشین شدم
و خدا رو شکر کردم که امیر حسین نبود.
حاج عباس جلو نشست و منتظر محسن شدیم که با تلفن همراهش حرف می زد.
حاجی سرش رو سمت شیشه ی رانتده جلو برد و صدا زد
-آقا محسن، اگه کاری داری بمون ما با آژانس میریم.
محسن که کلافگی و نارضایتی از چهره و نگاهش معلوم بود، مکالمه ی تلفنیش رو پایان داد و گفت
-نه حاجی الان میام.
نگاه سنگینی با گوشه ی چشم به من کرد و پشت فرمون نشست.
ماشین رو روشن کرد و قبل از اینکه راه بیوفته گفت
-حاجی، مطمئنید که باید بریم ترمینال؟ من میگم عجله نکنید.
منظورش رو خوب می فهمیدم.
فکر می کرد اینجوری من از دستشون فرار می کنم!
بالاخره از دید محسن من تو قضیه ی بهم ریختن خیمه مجرم بودم و متهم ردیف اول دزدی پولهای هیات.
سر به زیر انداختم و احساس خیلی بدی داشتم از این نوع دیدگاه بقیه نسبت به خودم.
اما حاج عباس در کمال آرامش پاسخش رو داد
-محسن خان، شما نگران نباش بابا. همون مسیری که گفتم رو برو.
محسن با کلافگی نفسش رو سنگین بیرون داد و چَشمی گفت.
چند دقیه در سکوت می گذشت و این سکوت عصبانیت فروخورده ی محسن رو فریاد می زد.
گاهی سرعتش زیاد می شد و گاهی انگار دست اندازها رو نمیدید.
گاهی نیم نگاه پر از اخمی از توی آینه به من می انداخت و کلافه دسته به سر و صورتش می کشید.
-آقا محسن، حالا درسته لباس قانون تنت نیست، ولی هنوز مرد قانونی.
شهری که مرد قانونش با بی قانونی رانندگی کنه، باید فاتحه اش رو خوند.
این توصیه ی کنایه وار رو وقتی از حاج عباس شنید که با بی توجهی بین دوتا ماشین لایی کشید و خودش رو به لاین سرعت رسوند
با تذکر حاج عباس سر عتش رو کم کرد و دستی لای موهاش کشید.
چند دقیقه بعد تو مسیر نسبتا خلوتی ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و ماشین متوقف شد.
دستی به صورتش کشید و کمی این پا اون پا کرد.
هنوز کلافه بود و چیزی اذیتش می کرد
-ببخشید حاجی...میشه...میشه شما بشینید جای من؟
حاج عباس با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد
-من رانندگی کنم؟
سر به زیر با اخم و لحنی گرفته گفت
-شرمنده، ولی اگه میشه بله.
حاج عباس کمی خیره نگاهش کرد و ناچار گفت
-باشه، پیاده شو
هر دو پیاده شدند و حاجی پشت فرمون نشست.
محسن کمی بیرون ایستاد
چند قدمی جلوی ماشین راه رفت، چرخید و
نگاهی به حاجی کرد.
دستی به کمر گرفت و دست دیگه اش رو پشت گردنش کشید.
چند قدم جلو اومد و در مقابل نگاه سوالی جاح عباس، در عقب رو باز کرد و با فاصله کنار من نشست.
و انگار تازه فرصت باز جویی پیدا کرده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖