💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتاد
کلافه تر از قبل با غیظ پتو رو کنار انداختم و نشستم
-این سمیه هم امروز ول کن نیست
از جام بلند شدم و تا بیرون برم و اعتراضی به خواهرم بکنم.
هنوز در اتاق رو کامل باز نکرده بودم که صدلی مرضیه و شنیدم.
-سلام مامان جون، بیا بالا.
دیگه واقعا خواب از سرم پرید.
باز هم عمه!
البته خیلی برام غیر منتظره نبود.
از وقتی محبور شدیم بابا رو اینجا بیاریم، عمه تقریبا هر روز به بهونه ی سر زدن به بابا و کمک به مرضیه میومد.
و انگار هنوز هم همین روال رو داره ادامه میده.
از گوشه ی در نگاهی کردم.
مرضیه جلوی در سالن منتظر مادرش بود و عمه داخل اومد.
سلام و احوالپرسی با هم کردند و عمه گفت
-پس داییت کجاست؟
-سمیه اومد بردش بیرون. گفت امروز که صادق خونه اس دایی رو میبره یه هوایی بخوره
-دستش درد نکنه، کار خوبی کرد. بنده خدا داداش رحمان هیچ وقت عادت نداشته اینقدر تو خونه بمونه.
ثمین هم رفته؟
مرضیه به علامت سکوت انگشت جلوی بینیش گرفت و تن صداش رو پایین آورد
-نه، تو اتاق خوابه. بشین برات چایی بیارم.
مرضیه سمت آشپزخونه رفت و عمه هم به دنبالش.
در رو بستم و با حرص کمی به اطراف نگاه کردم.
کاش با سمیه رفته بودم و لازم نبود حضور عمه را تحمل کنم.
حالا تا کی باید تو اتاق بمونم تا از اینجا بره؟
کنکجاویم گل کرده بود و هیچ جوره نمی تونستم کنترلش کنم.
دوباره آروم در رو باز کردم و نگاهی به سالن انداختم.
صدای نا مفهوم عمه رو از آشپزخونه می شنیدم.
حسی بهم میگفت حتما دارند در مورد من حرف می زنند.
و همین حس، قدمهام رو آروم و یواشکی به بیرون هدایت کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖