eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طولی نکشید که مرضیه از،آشپزخونه سرَکی کشید و لحظه ای با دیدن من جا خورد. نگام رو ازش گرفتم و جلوتر رفتم. لبخند مصنوعی زد و گفت -سلام، کی بیدار شدی؟ بازم صبحونه نخورده میری بیرون؟ -میل ندارم دستت درد نکنه. نگاهم به پشت سر مرضیه کشیده شد و عمه رو دیدم. اما جوری،وانمود کردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم. لبخند عمیقی زدم و سلامی کردم -سلام عمه جون، خوبید؟ کی اومدین؟ از جا بلند شد و نگاهش توی صورتم چرخی زد. ناخوداگاه اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست. اما زود با لبخند غیر واقعی سعی کرد اخمش رو از بین ببره. -سلام عزیزم، تازه اومدم. مرضیه گفت خوابی -بله خواب بودم، تازه بیدار شدم -خب بیا بشین برات صبحونه آماده کنم راهم رو سمت در ادامه دادم -نه دستت درد نکنه، میل ندارم. دارم میرم بیرون. عمه که دیگه نمی تونست فقط در سکوت نظاره گر من باشه، از آشپز خونه بیرون اومد و خودش رو به من رسوند. تا خواستم خم بشم و کفش بپوشم، دست روی بازوم گذاشت و مانعم شد -ثمین جان...کجا میری دخترم؟ با همون آرامشی که به سختی سعی در حفظش داشتم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم. -میرم بیرون عمه جون، چطور؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و اون هم سعی در حفظ لبخندش داشت گفت -آخه...الان...صبحونه نخورده...کجا میری؟ باباتم که نیست. حداقل بمون تا بیاد، بعد برو. مطمئن بودم صبحانه نخوردن و این حرفها بهونه بود و عمه فقط می خواست یه جوری من رو کنترل کنه. بخصوص با ظاهری که داشت از من می دید! -بابام که با بیرون رفتن من مشکلی نداره. ولی حتما باهاش تماس میگیرم میگم. و قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی بابا رو گرفتم. همزمان که تماس وصل شد، صدای جیغ و خنده ی طاها هم توی گوشی پیچید و صدای خندان بابا -الو ثمین -سلام بابایی -علیک سلام، ساعت خواب؟ خنده ای کردم و گفتم -باور کنید دیشب تا خود صبح بیدار بودم. وقتی سمیه اومد اصلا چشمهام باز نمی شد دیگه. -از این به بعد باید شبها خودم بالا سرت بشینم تا زود بخوابی که بعدش تا لنگ ظهر تو رختخواب نباشی. با خنده ی کوتاهی گفتم -بابایی الان دارم میرم بیرون، عمه نگران بود شما نیستید بدون هماهنگی نرم. -الان کجایی؟ -الان؟ آماده شدم داشتم میرفتم دیگه -ای پدر سوخته، تو کار خودت رو می کنی، حالا جلو عمه ات زنگ زدی که مثلا اجازه بگیری؟ از لحن و حرفش هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم. -عه بابا؟ -برو بابا جان، ولی زود برگرد. -چشم، حتما. کاری ندارید؟ -نه، به عمه هم سلام برسون. -چشم. خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به عمه که معلوم بود داره از دستم حرص می خوره و به سختی خودش کنترل می کنه گفتم -بابا هم اجازه داد برم، فعلا! از هر دو خداحافظی کردم و بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. نفس سنگینی کشیدم و چند لحظه همونجا پشت در موندم. و صدای ضعیف عمه رو شنیدم -الو، داداش... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖