💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتادوپنج
طولی نکشید که مرضیه از،آشپزخونه سرَکی کشید و لحظه ای با دیدن من جا خورد.
نگام رو ازش گرفتم و جلوتر رفتم.
لبخند مصنوعی زد و گفت
-سلام، کی بیدار شدی؟ بازم صبحونه نخورده میری بیرون؟
-میل ندارم دستت درد نکنه.
نگاهم به پشت سر مرضیه کشیده شد و عمه رو دیدم.
اما جوری،وانمود کردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم.
لبخند عمیقی زدم و سلامی کردم
-سلام عمه جون، خوبید؟ کی اومدین؟
از جا بلند شد و نگاهش توی صورتم چرخی زد.
ناخوداگاه اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست.
اما زود با لبخند غیر واقعی سعی کرد اخمش رو از بین ببره.
-سلام عزیزم، تازه اومدم. مرضیه گفت خوابی
-بله خواب بودم، تازه بیدار شدم
-خب بیا بشین برات صبحونه آماده کنم
راهم رو سمت در ادامه دادم
-نه دستت درد نکنه، میل ندارم. دارم میرم بیرون.
عمه که دیگه نمی تونست فقط در سکوت نظاره گر من باشه، از آشپز خونه بیرون اومد و خودش رو به من رسوند.
تا خواستم خم بشم و کفش بپوشم، دست روی بازوم گذاشت و مانعم شد
-ثمین جان...کجا میری دخترم؟
با همون آرامشی که به سختی سعی در حفظش داشتم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم.
-میرم بیرون عمه جون، چطور؟
نیم نگاهی به مرضیه کرد و اون هم سعی در حفظ لبخندش داشت گفت
-آخه...الان...صبحونه نخورده...کجا میری؟
باباتم که نیست. حداقل بمون تا بیاد، بعد برو.
مطمئن بودم صبحانه نخوردن و این حرفها بهونه بود و عمه فقط می خواست یه جوری من رو کنترل کنه.
بخصوص با ظاهری که داشت از من می دید!
-بابام که با بیرون رفتن من مشکلی نداره. ولی حتما باهاش تماس میگیرم میگم.
و قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی بابا رو گرفتم.
همزمان که تماس وصل شد، صدای جیغ و خنده ی طاها هم توی گوشی پیچید و صدای خندان بابا
-الو ثمین
-سلام بابایی
-علیک سلام، ساعت خواب؟
خنده ای کردم و گفتم
-باور کنید دیشب تا خود صبح بیدار بودم. وقتی سمیه اومد اصلا چشمهام باز نمی شد دیگه.
-از این به بعد باید شبها خودم بالا سرت بشینم تا زود بخوابی که بعدش تا لنگ ظهر تو رختخواب نباشی.
با خنده ی کوتاهی گفتم
-بابایی الان دارم میرم بیرون، عمه نگران بود شما نیستید بدون هماهنگی نرم.
-الان کجایی؟
-الان؟ آماده شدم داشتم میرفتم دیگه
-ای پدر سوخته، تو کار خودت رو می کنی، حالا جلو عمه ات زنگ زدی که مثلا اجازه بگیری؟
از لحن و حرفش هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم.
-عه بابا؟
-برو بابا جان، ولی زود برگرد.
-چشم، حتما. کاری ندارید؟
-نه، به عمه هم سلام برسون.
-چشم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و رو به عمه که معلوم بود داره از دستم حرص می خوره و به سختی خودش کنترل می کنه گفتم
-بابا هم اجازه داد برم، فعلا!
از هر دو خداحافظی کردم و بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم.
نفس سنگینی کشیدم و چند لحظه همونجا پشت در موندم.
و صدای ضعیف عمه رو شنیدم
-الو، داداش...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖