💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوچهار
طاها ذوق زده از پله ها پایین رفت و وارد کوچه شد.
کنترلش واقعا کار سختی بود.
دسته ی کالسکه ی نورا رو گرفته بودم و آروم قدم می زدم.
سمیه هم به دنبال پسرش به سختی سعی در کنترلش داشت.
بالاخره با هزار وعده وعید راضیش کرد که دستش رو به مادرش بده و با هم همراه شدیم.
-میگم، امشب که سعید بابا رو میبره مسجد، می خوای ما هم بریم اونجا؟
تنها هم نیستیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-نمی دونم، اگه دوست داری بریم.
قدم زنان راه خونه ی سمیه تا مسجد نزدیک خونه ی عزیز رو طی کردیم و بین راه طاها مشغول دیدن دسته های عزا داری می شد.
و من خودم رو با نورا مشغول کرده بودم و سعی داشتم به تلاطمی که با شنیدن اون صداها و نوا ها به دلم افتاده بود، اهمیتی ندم.
جلوی مسجد که رسیدیم خیلی شلوغ بود.
عده ای از خادمین مسجد، مشغول پذیرایی از دسته هایی بودند که از اونجا رد می شدند.
و انبوه جمعیتی که با چشمهای گریون اطراف مسجد ایستاده بودند و عزا داری رو تماشا می کردند.
سمیه هنوز با طاها درگیر بود که حالا بین اون همه آدم دنبال پدرش می گشت و بهونه اش رو می گرفت.
-ثمین، حواست به نورا هست؟ من برم ببینم صادق یا سعید رو پیدا می کنم طاها رو بسپرم دستشون
-آره برو، خیالت راحت.
سمیه رفت و من جایی پشت جمعیت کنار کالسکه ی نورا ایستادم.
نگاهی به صورت معصومش کردم.
توی این همه سر و صدا چه راحت خوابیده بود!
نگاه از صورت نورا گرفتم.
به روی خودم نمیاوردم و در مقابل خودم مقاومت میکردم.
اما فقط خودم می دونستم چه بغض سنگینی به گلو دارم و بین اون نواهای سوزناک مداح ها، چقدر دلم گریه می خواست!
اما انگار با خودم لج کرده بودم و می خواستم حال خودم رو سرکوب کنم.
به زور نفس عمیقی کشیدم و نم از چشمهام گرفتم.
نگاهم به اطراف چرخی زد تا شاید بتونم جای خلوت تری پیدا کنم.
یک لحظه با دیدن بابا رحمان نگاهم به اون طرف کوچه ثابت موند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖