💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوچهلودو
از دیروز که رسیده بودم، سعی می کردم زیاد خودم رو توی جمع خونواده آفتابی نکنم و بیشتر توی تنهایی بودم و نمی خواستم پاسخ بقیه رو بدم که چرا وسط هفته و بی خبر برگشتم.
تو چنین وقتهایی بود که دلم خونه ی خودمون رو می خواست تا به اتاقم پناه ببرم و کسی مزاحمم نشه.
اما مدتها بود که دیگه راهم به اون خونه نیوفتاده بود
و من و بابا مهمون سعید و مرضیه بودیم.
همه چیز زندگیمون بعد از اون سفر لعنتی به هم ریخت.
همون سفر آخری که مامان و عزیز رو از ما گرفت و بابا رو از پا انداخت و زمین گیر کرد.
بعد از اون سفر بود که دستم از لمس دستهای گرم و مهربون مامان خالی موند!
بعد از اون روز بود که هر لحظه و هر دقیقه اش دلم هواش رو می کرد و روزگار، زهر داغ مامان زهرا رو جرعه جرعه به کامم می ریخت.
مامان دیگه نبود
درست تو روزهایی که به بودنش محتاج بودم.
روزهایی که فقط با حرفهای آرامش بخشش کمی دلم آروم می گرفت.
و تو اون روزها بود که زیر بار سنگین این داغ شکستم و خورد شدم.
روزهای خیلی تلخ و سختی رو پشت سر گذاشته بودیم و حتی فکر کردن بهش و مرور خاطرات دردآورش کافی بود تا جونم رو به لبم برسونه.
تو اون حادثه، بابا از ناحیه ی کمر و ستون فقراتش آسیب جدی دیده بود و هنوز بعد از چند ماه برای انجام کوچکترین کارهاش محتاج کمک سعید بود.
الحق و الانصاف که سعید هم تو همه ی این مدت کوتاهی نکرده بود و با همه ی توانش برای بابا مایه میذاشت.
مرضیه هم همپای خوبی برای مریض داریِ همسرش بود و هیچ وقت اعتراضی نکرد.
سعید نه تنها خوب پرستاری برای بابا بود، که مثل همیشه برای من هم بزرگتری می کرد و اصرار داشت حالا که بابا اونجاست من هم کنارشون باشم تا خیالش از بابت من هم راحت باشه.
و گرچه گاهی برای ما که عادت به خونه ی مستقل داشتیم، حالا زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی با تمام ملاحظاتش سخت می شد، اما چاره ای نبود.
نه برادر بزرگم راضی میشد من و بابا تنها به خونه ی قدیمی خودمون برگردیم.
و نه ما دلش رو داشتیم که جای خالی مامان رو تو اون خونه ببینیم.
اصلا مگه می شد جای خالیش دید و تاب آورد؟
اون خونه، با حضور مامان خونه بود و حالا ویرانه ای بود به وسعت قلبهای شکسته و دلهای دردمندمون!
پس فعلا همون بهتر که با سختی های زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی بسازیم و در جوار سعید و مرضیه موندگار باشیم.
با صدای ضربات آرومی که به در می خورد، نگاهم سمت در چرخید
-بله؟
در باز شد و چهره ی خواهرم توی چهار چوب در نمایان شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖