💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهشتادوپنج
ناچار از جا بلند شدم و بیرون رفتم.
عمه چادر به سر مشغول پوشیدن کفشهاش بود و از بابا مرضیه خداحافظی می کرد.
سعید هم کنار بابا ایستاده بود و با دیدن من سری به تاسف تکون داد.
-من دارم میرم بابا، کاری نداری؟
-نه بابا جان، برو به امید خدا. التماس دعا.
-اگه خواستید بیاید زنگ بزتید میام دنبالتون
-نه بابا، امشب نمی تونم بیام ان شاالله بهتر بشم فرداشب با هم میریم.
-باشه هر جور راحتید. فعلا خداحافظ
-خداحافظ
سعید و عمه رفتند و مرضیه هم تو آشپز خونه مشغول بود.
با تردید چند قدم سمت بابا برداشتم.
نزدیکش شدم اما اصلا نگاهم نمی کرد و این برام سنگین تموم می شد.
با فاصله از تختش ایستادم و بغض دار نگاهش،کردم.
و با صدای لرزانی صداش زدم
-بابا...بابایی...
با اخم به روبرو خیره بود و حق میدادم که نگاه مهربونش رو ازم دریغ کنه.
خواستم حرفی بزنم که صدای مرضیه مانعم شد.
-دایی جان، شامتون آماده اس. بیارم براتون؟
بابا نفس عمیقی گرفت و سری به علامت نه تکون داد
-نه دخترم، الان نمی خورم. دستت درد نکنه.
مرضیه که حال بابا رو فهمیده بود، دیگه اصراری نکرد و گفت
-پس من میرم نماز بخونم، چیزی خواستید صدام کنید
-باشه بابا، برو
مرضیه به اتاق رفت و من و بابا تنها شدیم.
کمی نگاهم رو به صورت خسته و مهربونش دادم و درگیری زیادی با بغض گلوم داشتم.
آروم دست روی دستش گذاشتم ودوباره با همون صدای لرزون لب زدم
-بابایی... ببخشید...بخدا نمی خواستم اینجوری نگرانتون کنم...رفتم....رفتم سر خاک مامان...اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖