eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
469 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ناچار از جا بلند شدم و بیرون رفتم. عمه چادر به سر مشغول پوشیدن کفشهاش بود و از بابا مرضیه خداحافظی می کرد. سعید هم کنار بابا ایستاده بود و با دیدن من سری به تاسف تکون داد. -من دارم میرم بابا، کاری نداری؟ -نه بابا جان، برو به امید خدا. التماس دعا. -اگه خواستید بیاید زنگ بزتید میام دنبالتون -نه بابا، امشب نمی تونم بیام ان شاالله بهتر بشم فرداشب با هم میریم. -باشه هر جور راحتید. فعلا خداحافظ -خداحافظ سعید و عمه رفتند و مرضیه هم تو آشپز خونه مشغول بود‌. با تردید چند قدم سمت بابا برداشتم. نزدیکش شدم اما اصلا نگاهم نمی کرد و این برام سنگین تموم می شد. با فاصله از تختش ایستادم و بغض دار نگاهش،کردم. و با صدای لرزانی صداش زدم -بابا...بابایی... با اخم به روبرو خیره بود و حق میدادم که نگاه مهربونش رو ازم دریغ کنه. خواستم حرفی بزنم که صدای مرضیه مانعم شد. -دایی جان، شامتون آماده اس. بیارم براتون؟ بابا نفس عمیقی گرفت و سری به علامت نه تکون داد -نه دخترم، الان نمی خورم. دستت درد نکنه. مرضیه که حال بابا رو فهمیده بود، دیگه اصراری نکرد و گفت -پس من میرم نماز بخونم، چیزی خواستید صدام کنید -باشه بابا، برو مرضیه به اتاق رفت و من و بابا تنها شدیم. کمی نگاهم رو به صورت خسته و مهربونش دادم و درگیری زیادی با بغض گلوم داشتم. آروم دست روی دستش گذاشتم ودوباره با همون صدای لرزون لب زدم -بابایی... ببخشید...بخدا نمی خواستم اینجوری نگرانتون کنم...رفتم....رفتم سر خاک مامان...اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖