💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوهشت
پر از اضطراب بودم و تشویش.
دسته ی ساکم رو توی دستهام فشار می دادم و نگاهم به اطراف دو دو می زد.
بیم این داشتم که هر لحظه کسی برسه و من رو اینجا ببینه.
سمت اتوبوس مورد نظرم حرکت کردم و روی صندلی کنار شیشه نشستم و نگاهم هنوز بیرون رو می کاوید.
این یک ربع انگار خیلی برام طولانی می نمود و دوست داشتم زودتر حرکت کنیم.
بالاخره انتظارم به آخر رسید و اتوبوس به مقصد تهران راه افتاد.
هر چه از شهر دور میشدیم انگار چیزی از وجودم کنده میشد و توی دلم خالی میشد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و نگاه خیسم رو به نقطه نا معلومی دوختم.
من کجا بودم و به کجا رسیدم؟!
حس آدمی رو داشتم که زندگیش دچار انفجار مهیبی شده بود و همه چیزش از هم پاشیده بود و حالا آواره و تنها روزش رو شب می کرد.
یاد اون روزهایی بخیر که خونواده ی پنج نفره مون دور هم جمع بودیم و خوشی ها و ناخوشی ها رو با هم میگذروندیم و پشتمون به حضور همدیگه گرم بود.
اما حالا چی؟
مامان نبود و جای خالیش بزرگترین عذاب زندگیم بود.
بابا رحمان هم بخاطر شرایطش محتاج کمک بچه هاش بود.
اصلا الان بابا چکار می کنه؟
حتما تا الان متوجه رفتن من شده.
یاد حال و اوضاع بابا بد جور دلم رو به شور انداخت.
نکنه حالش بد بشه و اتفاقی براش بیوفته.
با تردید گوشی مامان رو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
طاقت بی خبر موندن از حال بابا رو نداشتم.
با سر انگشتهای لرزانم شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بوق اول به دوم نرسیده بود که تماس وصل شد و صدای پر از نگرانی بابا بغضم رو فعال کرد
-الو ثمین، کجایی بابا؟
لرزش چونه ام و حجم بغضی که داشتم، توان حرف زدن رو ازم می گرفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖