eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
472 عکس
117 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خواستم دوباره تماس بگیرم اما منصرف شدم و گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم و دوباره نگاهم رو به بیرون دوختم. اونقدر با خودم حرف زدم و بحال خودم بی صدا اشک ریختم که نفهمیدم کی چشمهام سنگین شد. و چند ساعت بعد، با صدای بلند کمک راننده چشم باز کردم. -خانمها آقایون، زودتر ساکها و وسایلتون رو تحویل بگیرید مراقب باشید چیزی تو ماشین جا نذارید، به سلامت. ماشین متوقف شد و یکی یکی مسافرا پیاده شدند. ساک کوچکم که تمام مدت جلوی پام گداشته بودم رو برداشتم و از پله های ماشین پیاده شدم. مسافرا هر کدوم به طرفی رفتند و مقصدی داشتند. و من حیرون و سرگردون بین اون همه آدم و ماشین قدم می زدم و صد بار و حتی هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم کجا برم؟ و حتی یکبار هم براش جوابی پیدا نکردم. تنها جاهایی که تو این شهر میشناختم یکی خوابگاه بود که نه می خواستم، و نه بعد از چند روز غیبت به این راحتی می تونستم برگردم. یکی هم خونه ی حاج حسین، که رفتنم به اونجا هم جزو محالات بود. تکلیفم با خونه ی زن دایی هم مشخص بود و حتی نمی تونستم بهش فکر کنم. با درد بدی که توی معدم پیچید احساس ضعف شدیدی کردم. چند ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. چشم چرخوندم و تو محوطه دنبال جایی می گشتم که بتونم خوراکی بخرم که صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد و به پشت سرم نگاه کردم. -به به، ببین کی اینجاست. پارسال دوست امسال آشنا. نه تنها صداش، که چهره اش هم آشنا بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖