💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیودو
در حال حاضر بهترین کار همین بود.
حداقل تو این شهر بی در و پیکر تنها نبودم و آدم مورد اعتمادی مثل حاج عباس کنارم بود.
در ماشین رو برام باز کرد و روی صندلی نشستم.
خودش هم با لبخندی که از روی لبش محو نمی شد پشت فرمون نشست و راه افتاد و من تو ذهنم با این سوال درگیر بودم که اگه بپرسه کجا بریم؟ چه جوابی بدم؟
کلافه سری تکون دادم.
میگم می خوام برم خوابگاه.
حداقل اینجوری بهم شک نمی کنه و من رو تا اونجا می رسونه.
وقتی که رفت یه فکری می کنم.
خودم جواب خودم رو دادم و
خودم از جواب خودم قانع نشدم.
بعدش چی؟ بعدش کجا برم؟ شب کجا بمونم؟
-خیابونها خیلی شلوغه، ببین اون طرف رو، راه سوزن انداختن نیست. الحمدلله هر سال دسته های عزا شلوغ ترمیشند.
با صدای حاجی دست از سین جیم کردن خودم کشیدم و نگاهم به اون طرف خیابون کشیده شد.
دسته های زنجیر زنی با صف های منظم جلو می رفتند و مامورا راه ماشین ها رو از سمت دیگه ی خیابون باز می کردند.
هر چه جلو تر می رفتیم خیابونها شلوغ تر میشد و تا جایی که دیگه راهی برای عبور و مرور ماشین ها نبود و حاج عباس ترجیح داد از کوچه پس کوچه ها رد بشه تا به مقصد برسه.
-ببخشید حاج آقا، کجا داریم میریم.
با همون لیخند دلنشینش نگاهم کرد
-مطمئنم از راه رسیده، خسته و گرسنه ای.
اول بریم سهم نذریتو از حسینیه بگیر، یکم که خستگیت در رفت و منم کارهام رو راست و ریست کردم هر جا امر کنی خودم می برمت.
زیر لب تشکری کردم و سر به زیر انداختم.
پیشنهاد بدی هم نبود.
حداقل چند ساعتی وقت داشتم فکر کنم و جایی برای خودم پیدا کنم.
ولی حتما الان اون حسینیه هم شلوغه و حتما دوباره با محسن و امیر حسین باید رو در رو بشم.
و قسمت سخت ماجرا همینجا بود.
رو به حاجی که در حین رانندگی داشت با گوشیش ور می رفت پرسیدم
-راستی، مگه شما امروز مراسم ندارید، چطور حسینیه نیستید؟ ترمینال کاری داشتید؟
با حفظش لبخندش، سری تکون داد و گفت
-بله، یه مسافر داشتم که بخاطر اون رفتم ترمینال
گفت و همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
و من نگاهم رو به رفت و آمد ادمهای اطراف جاده دوختم.
-الو سلام حاج آقا، ارادتمندیم.
غرض از مزاحمت اینکه، اوامرتون انجام شد.
نگران نباشید.
-اختیار دارید آقا، نفرمایید. باعث افتخاره.
-راستش...الان که پشت فرمونم نمی تونم زیاد صحبت کنم.گفتم فقط یه خبر بهتون بدم. الان دارم میرم حسینیه اونجا مراسم داریم، برسم حتما بهتون زنگ می زنم.
-بزرگوارید، یا علی.خدا نگهدارتون.
گوشی رو روی داشبورد گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-وقتی دیدمت اولش فکر کردم اشتباه می کنم، ولی بعد مطمئن شدم خودتی.
لبخند کم رنگی زدم و فقط نگاهش کردم.
-چه زود برگشتی، با حال و روزی که داشتی لازم بود بیشتر بمونی یکم استراحت کنی
چی باید میگفتم؟
میگفتم دوباره فرار کردم؟
اون هم خونواده ام؟!!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖