eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
472 عکس
117 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در حال حاضر بهترین کار همین بود. حداقل تو این شهر بی در و پیکر تنها نبودم و آدم مورد اعتمادی مثل حاج عباس کنارم بود. در ماشین رو برام باز کرد و روی صندلی نشستم. خودش هم با لبخندی که از روی لبش محو نمی شد پشت فرمون نشست و راه افتاد و من تو ذهنم با این سوال درگیر بودم که اگه بپرسه کجا بریم؟ چه جوابی بدم؟ کلافه سری تکون دادم. میگم می خوام برم خوابگاه. حداقل اینجوری بهم شک نمی کنه و من رو تا اونجا می رسونه. وقتی که رفت یه فکری می کنم. خودم جواب خودم رو دادم و خودم از جواب خودم قانع نشدم. بعدش چی؟ بعدش کجا برم؟ شب کجا بمونم؟ -خیابونها خیلی شلوغه، ببین اون طرف رو، راه سوزن انداختن نیست. الحمدلله هر سال دسته های عزا شلوغ ترمیشند. با صدای حاجی دست از سین جیم کردن خودم کشیدم و نگاهم به اون طرف خیابون کشیده شد. دسته های زنجیر زنی با صف های منظم جلو می رفتند و مامورا راه ماشین ها رو از سمت دیگه ی خیابون باز می کردند. هر چه جلو تر می رفتیم خیابونها شلوغ تر میشد و تا جایی که دیگه راهی برای عبور و مرور ماشین ها نبود و حاج عباس ترجیح داد از کوچه پس کوچه ها رد بشه تا به مقصد برسه. -ببخشید حاج آقا، کجا داریم میریم. با همون لیخند دلنشینش نگاهم کرد -مطمئنم از راه رسیده، خسته و گرسنه ای. اول بریم سهم نذریتو از حسینیه بگیر، یکم که خستگیت در رفت و منم کارهام رو راست و ریست کردم هر جا امر کنی خودم می برمت. زیر لب تشکری کردم و سر به زیر انداختم. پیشنهاد بدی هم نبود. حداقل چند ساعتی وقت داشتم فکر کنم و جایی برای خودم پیدا کنم. ولی حتما الان اون حسینیه هم شلوغه و حتما دوباره با محسن و امیر حسین باید رو در رو بشم. و قسمت سخت ماجرا همینجا بود. رو به حاجی که در حین رانندگی داشت با گوشیش ور می رفت پرسیدم -راستی، مگه شما امروز مراسم ندارید، چطور حسینیه نیستید؟ ترمینال کاری داشتید؟ با حفظش لبخندش، سری تکون داد و گفت -بله، یه مسافر داشتم که بخاطر اون رفتم ترمینال گفت و همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت‌ و من نگاهم رو به رفت و آمد ادمهای اطراف جاده دوختم. -الو سلام حاج آقا، ارادتمندیم. غرض از مزاحمت اینکه، اوامرتون انجام شد. نگران نباشید. -اختیار دارید آقا، نفرمایید. باعث افتخاره. -راستش...الان که پشت فرمونم نمی تونم زیاد صحبت کنم.‌گفتم فقط یه خبر بهتون بدم. الان دارم میرم حسینیه اونجا مراسم داریم، برسم حتما بهتون زنگ می زنم. -بزرگوارید، یا علی.‌خدا نگهدارتون. گوشی رو روی داشبورد گذاشت و نفس عمیقی کشید. -وقتی دیدمت اولش فکر کردم اشتباه می کنم، ولی بعد مطمئن شدم خودتی. لبخند کم رنگی زدم و فقط نگاهش کردم. -چه زود برگشتی، با حال و روزی که داشتی لازم بود بیشتر بمونی یکم استراحت کنی چی باید میگفتم؟ میگفتم دوباره فرار کردم؟ اون هم خونواده ام؟!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖