💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوسه
ترجیح دادم سکوت کنم و سوالش رو فقط با لبخند کم رنگی جواب دادم.
چند دقیقه گذشت تا بالاخره به حسینیه و خونه ی حاج عباس رسیدیم.
همونجور که تصور می کردم، اطراف خیمه و حسینیه شلوغ بود و صدای روضه و عزاداری از بلند گو تو کوچه پخش می شد.
حاج عباس ماشین رو کنار کوچه پارک کرد و با نگاهش به اطراف انگار دنبال کسی می گشت
-بمون برم نرگس رو صدا کنم با هم برید.
-باشه، ممنون
حاجی پیاده شد و من نگاهم به آدمهایی بود که در حال تکاپو و برو بیا برای انجام مراسم و پذیرایی روز تاسوعا بودند.
و من بدون توجه به این آدمها تو فکر خونواده ام بودم
نمی دونم الان بابا در چه حالیه؟
بقیه کجاند و چکار می کنند؟
یعنی سعید هنوز داره دنبال من می گرده؟
با بغض نگاهم رو به صفحه ی گوشیم دادم و روشنش کردم.
دوست داشتم با بابا حرف بزنم.
باید خبر سلامتیم رو بهش می دادم تا شاید کمی از نگرانیش کم بشه.
شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.
چند بار زنگ خورد و باز صدای نگران و مشوش بابا هوای چشمهام رو بارونی کرد
-الو ثمین
با صدای بغض داری شروع به صحبت کردم
-سلام بابایی
بابا که انگار منتظر تماسم بود، با شنیدن صدام نفس راحتی کشید اما هنوز هم نگران بود
-کجایی بابا؟ خوبی؟
-خوبم، نگران من نباشید
-مگه می تونم؟ می دونی تو این چند ساعت چی به من گذشته؟ اصلا ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم که بیخبر بذاری بری.
هر مشکلی هم که بود میموندی به خودم می گفتی.
دیگه توان کنترل اشکهام رو نداشتم و با گریه گفتم
-نتونستم بابا، دلم گرفته. از همه دلگیرم. احساس می کنم هیچ کس حال منو درک نمی کنه.
-این چه حرفیه؟ ما همه نگرانتیم. نباید با اون حال و اوضاعت اونجوری می رفتی.
جوابی ندادم و فقط اشک ریختم.
-الان کجایی بابا؟ صدای بلند گو میاد
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دنبال جوابی برای بابا میگشتم
-الان...الان...اومدم پیش دوستم...جلوی حسینیه منتظرشم که بیاد. من دوباره بهتون زنگ میزنم.
اینبار صدای بابا به لرزش افتاده بود و صدام زد
-ثمینم بابا
-بله؟
-یادته همیشه بهت گفتم تو یه هدیه ای برای من؟ یادته گفتم من تو رو از امیرالمومنین گرفتم؟
الان هم سپردمت دست خود امیرالمومنین، ازش می خوام خودش تو رو به من برگردونه.
صدای پر بغض بابا دلم رو به درد میاورد و شدت اشکهام رو بیشتر می کرد و دیگه طاقت شنیدنش رو نداشتم.
-کاری ندارید؟
-منو از خودت بی خبر نذار
-کیه بابا؟
این صدای سعید بود که از اونطرف خط شنیدم و با یادآوری شدت عصبانیتش ترسی به دلم افتاد.
بابا جوابی بهش نداد و صداش نزدیک تر شد.
-بابا؟ کیه پشت خط؟
انگار فهمیده بود اما برای اطمینان منتظر جواب بود.
اما بابا دوباره جوابی بهش نداد و جوری که متوجه شدم با منه گفت
-منتظر تماست می مونم
و لحن سعید که پر از حرص شد
-ثمینه آره؟ گوشی رو بدید به من
-سعید...
اما حتی لحن توبیخ گر بابا هم جلوی عصبانیت سعید رو نگرفت
-ببخشید بابا ولی باید باهاش حرف بزنم
قلبم به شدت می کوبید انگار سعید الان روبروم ایستاده
خوب می تونستم چهره ی عصبیش رو توی ذهنم مجسم کنم.
-الو، تو کجایی؟ من اگه دستم به تو برسه می دونم باهات چکار کنم، الو؟
زبانم برای جواب دادن باز نمی شد و دستم هم بی حرکت مونده بود
-چرا جواب نمیدی؟ دیگه کاری مونده که نکرده باشی؟ تا با این کارهات یه بلایی سر بابا نیاری ول نمی کنی نه؟ بگو ببینم کجایی؟
چشم بستم و با فشار پلکهام اشکهام رو به پایین هدایت کردم.
اصلا دلم نمی خواست با سعید حرف بزنم، حتی در حد اعتراض!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم.
هنوز نگاه از صفحه ی گوشی نگرفته بودم که چند تقه به شیشه ی ماشین خورد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖