💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوشش
گرچه امیر حسین اصلا سر بلند نمی کرد و محجوب و سر به زیر وارد شد، اما من پشت سر خانما ایستاده بودم و سر چرخوندم تا مبادا من رو ببینه.
هر دو پایین اومدند و بی معطلی سبد ها رو بالا بردند.
بعد از اتمام کار، همه ی خانمها رفتند و نرگس در زیر زمین رو قفل کرد.
مراسم تموم شده بود و دیگه از اون همه شلوغی خبری نبود.
فقط چند نفری اون اطراف مشغول کار و رفت آمد به حسینیه بودند.
و من که نمی دونستم الان باید چکار کنم و کجا برم؟
نه جرات رفتن به خوابگاه رو داشتم و نه خونه ی محبوبه خانم رو!
از سعید بعید نبود که دنبالم بیاد و بخواد من رو برگردونه.
لحظه ای به سرم زد که به خونه ی زندایی برم اما فکر حضور ماهان، جرات این کار رو هم ازم می گرفت.
و حالامن جایی رو بجز اینجا نداشتم!!
-بیا بریم دیگه
با صدای نرگس لحظه ای به خودم اومدم و گیج و نگاه نگاهش کردم
-ها...چی؟
-میگم تا کی می خوای اینجا بمونی؟ بیا بریم تو خونه یکم استراحت کنیم. ناهارم که درست نخوردیم.
شب دوباره کلی کار داریم. باید سبزی پاک کنیم برای خورشت فردا.
-خب...خب من تو حسینیه میمونم تا شب.
اخمی کرد و گفت
-وا، چرا اینجا؟ بیا بریم خونه یکم استراحت کنیم
-نه..آخه...من
چقدر بد بود که آواره بودم و مجبور بودم سر بار بقیه باشم
-ای بابا، بیا بریم.اگه بخاطر امیر حسین معذبی خیالت راحت. اون اصلا این دو روز خونه نمیاد. همش سر دیگ غذاست.
تا غذای امشب آماده بشه باید بفکر ناهار فردا باشند. وقت نمی کنه بیاد خونه، همینجا تو حسینیه می خوابه بیا بریم.
ناچار دنبالش راه افتادم.
نرگس کلید توی قفل در انداخت و تا در رو باز کرد با پدرش روبرو شد که قصد بیرون اومد داشت.
نگاه حاج عباس بین هر دومون جابجا شد و لبخندی روی لبش نشست.
چقدر خجالت زده بودم از روی این خونواده.
دستی به لبه ی شالم کشیدم و با صدای ضعیفی سلامی دادم.
لبخند به لب بیرون اومد و جواب رو داد
-سلام بابا جان، خسته نباشید. شنیدم این نرگس ما حسابی ازت کار کشیده و زحمتت داده.
متقابلا لبختدی زدم و گفتم
-نه بابا، این چه حرفیه. کنار نرگس تنها نبودم سرم گرم کار بود.
-می خواستم بیام پایین دنبالتون بگم بیاید خونه یکم استراحت کنید.
البته این یکی دو روز هم رفت و آمد ما زیاده و شاید درست نتونی استراحت کنی، دیگه باید یجوری تحملمون کنی.
این حرف رو با خنده زد و من شرمنده تر از قبل گفتم
-اختیار دارید حاج آقا، راستش...من به نرگس جان گفتم مزاحمتون نمی شم. تو همین حسینیه یکم استراحت می کنم و بعدش...رفع زحمت می کنم.
گفتم ولی خودم هم میدونستم حرف بیخود زدم.
مگه جایی رو داشتم که برم؟
و حاجی که مثل همیشه با مهربونی گفت
- اولا صدبار گفتم تو مزاحم نیستی و مهمون آقایی.
دوما، این دو روز که کلاس و درس و دانشگاه تعطیله، کجا می خوای بری؟
تنها بری تو خوابگاه چکار کنی؟
این دو روز رو هم همینجا بمون شاید از هیات ما خوشت اومد مهمون همیشگیمون شدی.
-ممنونم
نگاهش رو به نرگس داد
-برید داخل بابا جان، خسته اید.
منم برم آشپزخونه ببینم چیزی کم و کسر نباشه.
نرگس چشمی گفت و با هم وارد خونه شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖