eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
472 عکس
117 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر چرخوندم و نرگس رو کنار ماشین دیدم. انگار از حضور من متعجب بود و سعی داشت به روی خودش نیاره. لبخندی زد و اشاره کرد پیاده بشم‌ از زیر شیشه ی عینک دودیم اشکهام رو پاک کردم و گوشیم رو خاموش کردم از ماشین پیاده شدم. سلامی به هم کردیم و نرگس گفت -کی اومدی؟ بابا گفت اینجایی اولش باورم نشد سر به زیر لبخند تلخی زدم -تازه رسیدم، خیلی اتفاقی حاج آقا رو توی ترمینال دیدم. دوباره مزاحمتون شدم لبخندش عمیق تر شد و گفت -آره بابا گفت اونجا دیدت، خوب کردی اومدی. دوست داری بریم خونه استراحت کنی یا می خوای بری تو حسینیه؟ برای رفتن به خونه ی حاج عباس که خیلی معذب بودم، حوصله ی شلوغی و سر و صدای هیات و حسینیه رو هم نداشتم اما چاره ای نبود -تو می خوای بری برای مراسم؟ -من که فعلا نمیتونم برم. آخه امروز و فردا هم شام داریم هم ناهار. با خانمها تو زیر زمین حسینیه داریم برنج و حبوبات و اینا پاک می کنیم.‌نیرو کم داریم اگه منم برم کارها عقب می مونه. گرچه سختم بود ولی فکر کنم با نرگس برم خیلی بهتر از اینه که مهمون ناخونده ی خونه شون باشم. کمی من من کردم و گفتم -میشه منم باهات بیام همونجا با کمال میل درخواستم رو پذیرفت و گفت -چرا نشه؟ اگه بتونی کمک هم بکنی که عالیه. بیا بریم. دستم رو گرفت و کشید تا من رو با خودش همراه کنه -صبر کن، ساکم تو ماشینه. اونو چکارش کنم. نگاهی به ماشین کرد و گفت -اگه چیز مورد نیازی داخلش نیس بذار همینجا بمونه بعدا بیا ببرش. -باشه. در ماشین رو قفل کرد و با هم سمت حسینیه رفتیم. من سر به زیر همراهش می رفتم و زیر چشمی دنبال امیر حسین و محسن می گشتم که مبادا اون طرفا باشند و من رو ببینند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖