💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیوچهار
سر چرخوندم و نرگس رو کنار ماشین دیدم.
انگار از حضور من متعجب بود و سعی داشت به روی خودش نیاره.
لبخندی زد و اشاره کرد پیاده بشم
از زیر شیشه ی عینک دودیم اشکهام رو پاک کردم و گوشیم رو خاموش کردم
از ماشین پیاده شدم.
سلامی به هم کردیم و نرگس گفت
-کی اومدی؟ بابا گفت اینجایی اولش باورم نشد
سر به زیر لبخند تلخی زدم
-تازه رسیدم، خیلی اتفاقی حاج آقا رو توی ترمینال دیدم. دوباره مزاحمتون شدم
لبخندش عمیق تر شد و گفت
-آره بابا گفت اونجا دیدت، خوب کردی اومدی. دوست داری بریم خونه استراحت کنی یا می خوای بری تو حسینیه؟
برای رفتن به خونه ی حاج عباس که خیلی معذب بودم،
حوصله ی شلوغی و سر و صدای هیات و حسینیه رو هم نداشتم اما چاره ای نبود
-تو می خوای بری برای مراسم؟
-من که فعلا نمیتونم برم. آخه امروز و فردا هم شام داریم هم ناهار. با خانمها تو زیر زمین حسینیه داریم برنج و حبوبات و اینا پاک می کنیم.نیرو کم داریم اگه منم برم کارها عقب می مونه.
گرچه سختم بود ولی فکر کنم با نرگس برم خیلی بهتر از اینه که مهمون ناخونده ی خونه شون باشم.
کمی من من کردم و گفتم
-میشه منم باهات بیام همونجا
با کمال میل درخواستم رو پذیرفت و گفت
-چرا نشه؟ اگه بتونی کمک هم بکنی که عالیه. بیا بریم.
دستم رو گرفت و کشید تا من رو با خودش همراه کنه
-صبر کن، ساکم تو ماشینه. اونو چکارش کنم.
نگاهی به ماشین کرد و گفت
-اگه چیز مورد نیازی داخلش نیس بذار همینجا بمونه بعدا بیا ببرش.
-باشه.
در ماشین رو قفل کرد و با هم سمت حسینیه رفتیم.
من سر به زیر همراهش می رفتم و زیر چشمی دنبال امیر حسین و محسن می گشتم که مبادا اون طرفا باشند و من رو ببینند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖